می ترسم
از تمام انچه که افتاد
از تمام انچه که می افتد
وقتی هیچ روزنه ایی نیست
می ترسم
چه میشد یکبار هم خورشید با میل افتابگردان سر می چر خاند
تا بوده
انگار همین بوده
تا بوده انگار درد بود ه
چی می شد درد پایان داشت
یکبار هم سراب وعده اب می داد
این همه جا در دنیا این همه قناری
چرا
چرا عاقبت قناری های اینجا قفس است
می ترسم
از این قانون های بی قاعده
می ترسم از این بازی دنیا
عه
اخر نه راه پیش برایت می گذارد نه راه پس
تنها وجودت را ذره ذره می خورد
تا جایی که بغضت را هم می خوذد
و توانی برای گریه نمی ماند
و درخت خشک را
چه به بهار
به بهار بگویید
اینجا همیشه زمستان است
کوله بارش را جای دیگر پهن کند
اینجا همیشه و همیشه زمستان است
کااش می شد
ادم خودش را بردارد ببرد جایی بندازد
که گم و گور شود
کاش می شد ادم
خودش را که گم کرد
دوباره انوقت برود دنبال خودش بگردد
دنبال ان خودش که نیازی به دور انداختن نداشته باشد