سخت است برادر
می دانی چقدر سخت است
که نباشی و من برایت در تنهایی خویش درد دل کنم
می دانی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که دوستت دارم را تصویر کنم یا بگویم یا زیبا یی ها را ظرافت ها را مال خودم بدانم
چون اجازه ندارم کاش عزیزانم این اصل انسانی را بفهمند
پس سرم را پایین می اندازم و با سنگ فرش ها یا گل های قالی خوش می گیرم
یا لب هایم را برهم می گذارم تا ناگهان افشا نکنند اسرار این دل را سر گرم می شوم با بی کلام های طبیعت این ها نا گفته های بسیاری دارند
انگشتانم را محتاطانه بر کلید هایی می گذارم که حروف هایش دلبری نکند یا دلی را نلر زاند و تنها دلتنگی ها و سنگ صبوریهای انسانهای دیگر باشند انها را ارام سازند وبرایشان بنویسند که خدا هست
ای برادر تو هم برایم بگو که خدا کنار اندیشه هایم بی کران جا دارد تا من بیابم ان گم کرده ی کاغذ و قلم را
خسته ام
گاهی اوقات که خوب نیستم دوست دارم برایم دعا کنی و نام من حقیر را برای خدا فریاد بزنی و بگویی یارب از او بگذر
اه ای برادر من ساده نیست زندگی کردن ساده نیست در این دوره زیستن و تاب اوردن
سلام
می خوام دادبزنم خیلی ممنون بابت شعرها مخصوصا این یکی
اشتباه میکنند بعضیها
که اشتباه نمیکنند!
بايد راه افتاد،
مثل رودها که بعضی به دريا میرسند
بعضی هم به دريا نمیرسند.
رفتن، هيچ ربطی به رسيدن ندارد!
من هم اکثر اوقات از اینکه کاری انجام بدم ویوقت اشتباهی پیش بیاد هراس دارم
واسه همپین درجا می زنم
باز هم ممنون این شعر برام تلنگر
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
شهر را گویی نفس در سینه پنهان است
شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد
آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است
روی این مرداب یک جنبنده پیدا نیست
آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است
بال پرواز زمان بسته است
هر صدائی را زبان بسته است
زندگی سر در گریبان است
ای قناریهای شیرین کار
آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار
ای خروشان موجهای مست
آفتاب قصه هاتان گرم
چشمه آوازتان تا جاودان جوشان
شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست
زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست
ای تپشهای دل بی تاب من
ای سرود بیگناهیها
ای تمناهای سرکش
ای غریو تشنگی ها
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
در کجای این فضای تنگ بی آواز
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
آشتي خواهم داد .
آشنا خواهم كرد.
راه خواهم رفت.
سالها رفت و هنوز
یک نفر نیست بپرسد از من
که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟
صبح تا نیمه ی شب منتظری
همه جا می نگری
گاه با ماه سخن می گویی
گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی
راستی گمشده ات کیست؟
کجاست؟
صدفی در دریا است؟
نوری از روزنه فرداهاست
یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟
به خواب هایم بگویید
من نمی توانم ببینمشان
نمی توانم با انها رویاهایم را در افق دور بسازم و غرق تماشایش شوم
به انها بگویید شب هایم خالی اند پوچ اند
واین سنگیترین و سخت ترین اعتراف یک مسافر است
به انها بگویید شما زمان ازادی من بودیید
برایشان ان خواب سالهای نشاط را تداعی کنید
خوابی که من در ان پرواز می کردم
یعنی در دل اسمان در دل بهترین مکانی که می شناسم و دوستش دارم مستانه بال می زدم
و اگر ان پل و برخورد نبود حتما ان خواب پایانی نداشت
برایشان از خوابی بگویید گه من کنار عزیزم علامه ایستاده بودم با انکه ناراحت بود اما باز ان خواب را دوست می دارم
و از خواب هایی که مرا از سنگینی های زمین دور کردند
به انها بگویید .......................
کاش می دانسـتــــی
با صبــوری ، شب ِ غــم خواهد رفت
صبح ، خواهـــــد ـ آمـــد .
قاب ِ آن پنجـــره ی کوچک را
می بيني؟
معنی اش نور و هـــوايی تازه ست .
از غـبـاری که از آن جادّه ی دور، بجاست ؛
می توان اندیـشـیـــد ؛
هست راهـــی که از آن
می شــود بـار ِ سفـر بـَست و گُريخت:
زين هـیــاهوی ِ پــُرآشوب ِ پـلـیــــد
--------------------------------------------------
حرف من اینه نه چیز دیگه
دوست ندارم ناراحتی کسی و ببینم رنجش کسی و ببینم
کاش می شد فهمید