شما از این منــظر آدمی را تصور کنید که از بچگی و خانه ی پــدری سـاده دل، مهــربان ،خوش قــلب و کمی احساساتی بار آمده است. و حالا دوربینیِ روان شناختی پاک فرسوده و ویرانش کرده . این که تو از غــم و غــصه ی جهان ویران نشوی ، بلکه مداقــه کنی، به خاطر بسپری و هیچ از قلم نیندازی، حتی آن آزاردهنـــده ترین مسئله را، و در ضمن شــاد و شنــگول هم باشی، آن هم با تکیه بر احساس برتری اخلاقی بر اختراعِ کـــراهت انگیزِ عالمِ هستی - خوب، چنین روشی عالی است! ولی مسئله ، با همه ی لذتی که در پختن و پروردن کلام هست ، مسئله ی طــاقت است، و این که طــاقت آدم گاهی می بــُرد.آیا درک همه چیز یعنی که بخشیدن همه چیز؟ راستش نمی دانم. یک چیزی هست که من اسمش را می گذارم انــــزجــار از شناخت ، لیزاوتا.
و این حالتی است که در آن کافی است دید تو تا به زیر پوست یک پدیده برود، و تو به کنه پنهان آن پی ببری تا که انزجاری بی تــاب و طــاقت به جانت بیفتد، نفرتی بی کم ترین رغبت به آشــتی.
***
تریستان و تونیوکروگر
نویسنده : توماس مان