بیا باهم تصور کنیم:
یک جای سرد...
تاریک..
با بوی تندوحشت
که روح میکند از ادمی
تازه اگر ،به احتمال ضعیف!زنده باشی....
...
حالا مردی وارد صحنه میشود
قد بلند...
با ریش هایی موج دار
اخمو......
وچکمه های سیاه
که حمل میکند
پارچه های سفید ی را
که بر شانه های رفتن...نشسته اند...
وفرار در جانمان
خمیازه های بعد از بیداریش را
به رخ میکشد...
...
حالا بیا کمی
دوربین نگاهمان را
جابه جا کنیم:
با صدای گام هایمان شروع میکنم:
تخ تخ تخ
وهمان
فضایی رنگ پریده
با بویی تند...
که شش هایمان را
به زانو می افکند...
وحالا اینبار مردی وارد داستان میشود...
قد بلند
مهربان
ارام
اما با چکمه هایی سیاه
که همان پارچه های فهمیده را
بر دوش میکشد...
مردی که سالهااست
با سنگ های سرد....
باجسم های سردتر
گرمای لبخندش را
تقسیم میکند....
وهرشب
مست میکند تمام دنیایش را
باهمان بویی
که کافوردنیا خطاب میشود....
....