می خواستم برای بی پناهان شهر سقفی بسازم وسیع تا پناه گاهی شود برای روزهای بی کسی و سردشان . اگر دست من بود برای تک تک شان پلی می ساختم پلی پرنده تا بر روی ان سفر به اسمان را برایشان معنا شود.اما هیییییییییییییییییی من با اینکه دلم در پی تمام نگرانی ها می لرزید دستانم را در پس حادثه های پی در پی روزگار رها کرده و گم شان کرده بودم شاید اگر شب ها این مسیر طولانی زاویه داری را ک ناغافل پیومدم بازگردم حتما نشانی دستهایم را پیدا کنم. ولی انوقت نه بی کسی می ماند نه بی پناهی.انوقت اول بی پناهی خودم است تا سفی بیابم برای این همه سالهای حسرت این همه سالهای بی ......................................