نگار پاستور
پسندها
556

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • میروم خسته و افسرده و زار
    سوی منزلگه ویرانه ی خویش
    بخدا میبرم از شهر شما
    دل شوریده و دیوانه خویش
    میبرم تا که در آن نقطه ی دور
    شستشویش دهم از رنگ گناه
    شستشویش دهم از لکه ی عشق
    زین همه خواهش بی جا و تباه
    میبرم تا ز تو دورش سازم
    ز تو ای جلوه امبد محال
    میبرم زنده به گورش سازم
    تا ازین پس نکند یاد وصال.....
    ناله میلرزد ،میرقصد اشک
    آه .....بگذار که بگریزم من
    از تو ای چشمه ی جوشان گناه
    شاید آن به که بپرهیزم من....

    بخدا غنچه شادی بودم....
    دست عشق آمد و از شاخم چید
    شعله ی آه شدم.... صد افسوس
    که لبم باز به آن لب نرسید
    عاقبت بند سفر پایم بست....
    میروم خنده به لب، خونین دل
    میروم..... از دل من دست بردار
    ای امید عبث بی حاصل
    نگاه کن که غم درون دیده ام
    چگونه قطره قطره آب می شود
    چگونه سایه ی سیاه سرکشم
    اسیر دست آفتاب می شود
    نگاه کن
    تمام هستیم خراب می شود
    شراره ای مرا به کام می کشد
    مرا به اوج میبرد
    مرا به دام میکشد
    نگاه کن
    تمام آسمان من
    پر از شهاب می شود
    تو آمدی ز دورها و دورها
    ز سرزمین عطرها و نورها
    نشانده ای مرا کنون به زورقی
    ز عاجها، ز ابرها، بلورها
    مرا ببر امید دلنواز من
    ببر به شهر شعرها و شورها
    به راه پر ستاره می کشانی ام
    فراتر از ستاره می نشانی ام
    نگاه کن
    من از ستاره سوختم
    لبالب از ستارگان تب شدم
    چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل
    ستاره چین برکه های شب شدم
    چه دور بود پیش از این زمین ما
    به این کبود غرفه های آسمان
    کنون به گوش من دوباره می رسد
    صدای تو
    صدای بال برفی فرشتگان
    نگاه کن که من کجا رسیده ام
    به کهکشان، به بیکران، به جاودان
    کنون که آمدیم تا به اوج ها
    مرا بشوی با شراب موج ها
    مرا بپیچ در حریر بوسه ات
    مرا بخواه در شبان دیرپا
    مرا دگر رها مکن
    مرا از این ستاره ها جدا مکن
    نگاه کن که موم شب براه ما
    چگونه قطره قطره آب می شود
    صراحی دیدگان من
    به لای لای گرم تو
    لبالب از شراب خواب می شود
    نگاه کن تو میدمی و آفتاب می شود
    ﺁﺭﺍﻡ ﺑﮕﯿــــــﺮ ﺩﻟــــــﻢ ...

    ﺗﻨـــﮓ ﻧﺸـــﻮ ﺑﺮﺍﯾــــــﺶ ...

    ﻣﮕـــﺮ ﻧﺸﻨﯿـــﺪﯼ ﺟﻤﻠـــﻪ ﯼ ﺁﺧـــﺮﺵ ﺭﺍ !...

    " ﭼﯿــــــﺰﯼ ﺑِﯿﻨﻤــــــﺎﻥ ﻧﺒــــــﻮﺩﻩ "
    انگشتِ اشاره‌ی دستِ بچّه‌مُ بُریدم !

    حالا هَر چی دِلِتون میخواد بارَم کنین !
    بگین یه جونورِ بیرحمم !
    حتّا میتونین دارَم بزنین ،
    امّا من کارِ خودمُ کردم !
    میدونم وقتی این پسر بزرگ بشه ،
    نمیتونه ماشه هیچ تفنگیُ
    رو به آدمِ دیگه‌ای بِچِکونه !
    كم كم ياد خواهي گرفت!
    با آدم ها همانگونه باشي ،كه هستند!
    همانقدر خوب...گرم...مهربان...
    و گاهي همانقدر بد...سرد...تلخ...
    عشق‌، هدیه‌ است‌...

    جان‌دارُ مجسّم‌!
    حادث‌ می‌شودُ
    تحمیلش‌ نمی‌توان‌ کرد.
    قلب‌ را لب‌ْریز می‌کند.
    با عقل‌ فهمیده‌ نمی‌شودُ
    به‌ چنگ‌ نمی‌آید.
    مقدّری‌ست‌ که‌ همه‌ چیز را
    دگرگون‌ می‌سازد.

    عشق‌، هدیه‌ است‌...
    تُردترین‌ُ گران‌مندترین‌ِ هَر زنده‌گی‌.
    دوست‌ داشتن‌ُ
    دوست‌ داشته‌ شُدن‌
    وَ از نو شناختن‌ِ هر روز.
    لابد....جادوی کودکی هایم بود
    بزرگی دنیا
    همین ک حالا..........
    حتی تختخواب ّ کودکی هایم را هم جای نمی دهد....
    و همه ی آن چ ک دوست دارم
    واندکی بیش نیست...
    را هم جای نمی دهد...
    کوچکی ِ این دنیا و دیواره های سر ب فلک کشیده اش..
    ب دیواره ی قلبم فشار می آورد.
    و من.....
    ناتوان از درک ِ تناقض ِ عجیب ِ دنیای کودکی هایم با دنیای بزرگانه هام...
    من بزرگ شدم یا دنیا کوچک ؟
    "خودنوشت"
    هـــــی رفـــیـــــــق . . .

    زیـــــــادى خـــوبـــــى نـــکــــن !!!

    انـــســـــان اســـت، فـــــرامــــوشـــکار اســـــت !

    از تنهــــایـــــى اش کــــــه در بیــــایـــــد تنــهــــایـــــى ات را دور مــیـــزنــــد !

    پـــشـــت مــــى کـــنــــد بـــــه تـــــو , بــــه گــــذشـــتــــه اش !!!

    حـــتــــی روزى میــــرســــد کــــــه بــــــــه تـــــــو میــگـــویـــد: شـــــما... :
    یادت باشـــه هر کـــی بهـت گـفت “عاشقتم” ازش بپرســـی تا ساعت چند؟!
    خدایا ...!

    گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ،

    نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ،

    و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ،

    تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند

    و قلبـــم سبک می شود

    آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی

    و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم

    و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد !

    چون تو را در قلبــــــــــــــم دارم . . .
    من خــــــــــــــدا رادارم
    کوله بارم بر دوش،
    سفری می باید ...
    سفری بی همراه،
    گم شدن تا ته تنهایی محض،
    سازکم با من گفت:
    هر کجا لرزیدی،
    ازسفرترسیدی،
    تو بگو از ته دل،
    من خـــــــــــــــــــــدا رادارم...
    من و سازم چندی ست که فقط با اوییم. . .
    بوی باران تنت
    از کویرنبودنت
    بلند میشود....
    ودیوانگی...
    همبستر حیرانی
    دست بر دامان اسمان
    ریزش فریاد ها را
    میزاید
    ...
    می بندم
    پلک های حضور را
    عبور میکنی...
    از کوچه پس کوچه های خاکستریه ذهنم
    وانگار در من
    "من"
    دوباره خلق میشود...
    ...
    تو
    چقدر قشنگ ...عبور میکنی...
    این جهان مملو از انسان‌هاست ، پس این جهان می‌تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
    تو نمی‌توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی‌صادر کنی و من هم.
    قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
    دوستانم مرا همین گونه پیدا می‌کنند و می‌ستایند،
    حسودان از من متنفرند ولى باز می‌ستایند،
    دشمنانم کمر به نابودیم بسته‌اند و همچنان می‌ستایندم،
    چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت،
    نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى،
    من قابل ستایشم، و تو هم.
    یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد به خاطر بیاورى که آن‌هایى که هر روز می‌بینى و مراوده می‌کنى همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
    نامت را انسانى باهوش بگذاراگر انسان‌ها را از پشت نقاب‌هاى متفاوتشان شناختى،
    و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند…
    گـاهـی سـعــی مـی کـنـد ،

    مـردانـه بـازی کـنـد !!!

    مـردانه کـار کـنـد ...

    مـردانـه قـدم بـردارد

    مـردانـه فـکـر کـنـد

    مـردانـه قـول دهــد

    امـا هـر کـاری هـم کـه بـکـنـد

    زن اســت !!!

    احـسـاس دارد

    لـطـیف اسـت

    یـک جـا عـقـب مـی نـشـیـنـد و مـحـبـت تـو را مـی خـواهـد

    زن اسـت دیـگــر ... !
    هوای سرد پاییز است و من
    از پنجره
    در کوچه ی دلواپسی
    اشک بر....
    غبار پشت پای خاطرات تلخ تو
    بیهوده می ریزم.....
    نسیم صبح هم چون تو
    به رسم بی وفایی
    خاک غفلت را
    به درگاه دو چشم خیس من
    شاباش می ریزد.....
    تمام خاطراتم در غبار رد پایت
    زود می سوزد
    تمام بوسه هایت را
    تگرگ اشک می شوید...
    درخت نارون
    نامردیت را
    با به رقص آوردن برگهای زردش
    در عزایم
    پاس می دارد...
    چه نامردی...
    چقدر سرما....
    من از سرما
    من از سردی فصل بی کسی
    خود را ...
    در آغوش محبت می کشم شاید
    بفهمم طعم خودخواهی چه شیرین است....!

    خانه ی دوست کجاست؟
    در فلق بود که پرسید سوار
    اسمان مکثی کرد
    رهگذر شاخه ی نوری که به لب داشت به تاریکی شن ها بخشید
    وبه انگشت نشان داد سپیداری و گفت
    نرسیده به درخت
    کوچه باغی است که از خواب خدا سبز از تر است
    ودر آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت ابی است
    می روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ ،سربه در می ارد
    پس به سمت گل تنهایی می پیچی
    دو قدم مانده به گل
    پای فواره ی جاوید اساطیر زمین می مانی
    وترا ترسی شفاف فرا می گیرد
    در صمیمیت سیال فضا، خش خشی می شنوی
    کودکی می بینی
    رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور
    واز او می پرسی
    خانه ی دوست کجاست؟
    هیچکس نمی فهمد
    پالتو با دستکشهای چرم کافی نیست !!
    گاهی بیرون رفتن در این هوا "دل" گرم می خواهد...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا