دلم برای مادرم می سوزد آن لحظه که کلافه ام ازصاف کردن موهایم
و صدایش می کنم؛
آهسته می نشیند ومیگوید:
بیآ دخترکم بیآ تآ موهآیت را صآف کنم و وقتی موهآی
سفیدم رآ می بیند که قآبل شمارش نیست برس را کنار
می گذارد و بآ بغض می گوید:
تو که دیگر بچه نیستی ، لوس ؛ خودت موهآیت را صاف کن من
خیلی کار دارم....=((
" مآدرم هم تنهآیم گذآشت چون طاقت دیدن تنهاییم را ندآشت"