فانوس تنهایی
پسندها
8,914

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • ماهی هم به آرزوی دیرینه اش رسید. آرزوی پرواز ولی ... عجب چنگالی داشت عقاب .... !!!
    شهامت میخواهد
    دوست داشتن کسی که هیچ وقت
    هیچ زمان
    سهم تو نخواهد شد ...!!

    سلام...:w05:
    بهتر که نمیشم بدترم میشم...:cry:
    چقدر آواتارت قشنگه کاش من جای اون بودم....احساس میکنم از 7 دولت آزاده...
    خوش به حالش...
    ازاین تکرارساعتها
    ازاین بیهوده بودنها
    ازاین بی تاب ماندنها
    ازاین تردیدها
    نیرنگها
    شک ها
    خیانتها
    ازاین رنگین کمان سرد آدمها
    وازاین مرگ باورها ورویاها
    پریشانم ....
    دلم پروازمیخواهد

    پ.ن: هنوز اسیر زمینم خودم
    سلام تنهایی
    شاد باشی همیشه:gol:
    دوست دارم بهم بگی سلام و کوفت:redface:
    سلام
    خواهشا به گلسا راي بدين
    ممنونم

    http://www.www.www.iran-eng.ir/showthread.php/431841-باحالترین
    و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد


    سپس شیطان گفت : اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم

    و آن زن گفت :کمی صبر کن

    نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!

    شیطان با تعجب گفت : چگونه ؟؟؟
    آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت :
    همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به
    خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم
    و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم
    و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش.
    و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد
    زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟

    میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
    طلاق دهد ؟
    شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
    پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد
    پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد

    سپس زن گفت : اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن
    زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
    چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد
    سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد وآن زن به او گفت : اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :بفرمایید،خوش آمدید
    و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا