خدایا مارا از چه آفریدی
مرشایسته تر زما ندیدی
انسانيت را تو در ما آزمودی
جز معدودی تو دگر ندیدی
انسانيت چیست نمیدانم کیستی
هم نمیدانم که هستی یانیستی
روشنم ساز ای روشنی ساز هستی
تا بدانم هستی و ننالم نیستی
واي فانوس جان شما خواب نداري هر چند گاه روح سركشم در هواي انسانيتم پر مي كشد... در ميانش آتش و دود و خون ريزي مي كند.... پرسم از او دليلش را ، گويد.... آرامشت مرا ديوانه و مجنون خود كرد
سوالي پرسيدم
از آن كه مي دانست
يك عمر بدون دغدغه
در روشنايي
زيستم
آشنا گشتم
با روشنايي
از هر چه تاريكي مي گريزم
حال تو مي داني
چه پرسيدم؟
جان من نگو از سيب
پرسيدم!!