وقتی گریبان عدم بادست خلقت میدرید
وقتی ابد چشم ترا پیش از ازل می آفرید
وقتی زمین ناز ترا درآسمان ها میکشید
وقتی عطش درد ترا بااشک هایم میچشید
من عاشق چشمت شدم نه عقل ماند و نه دلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی یا عاقلی
یک آن شداین عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود
آن دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود
وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد
آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد
من بودم و چشمان تو نه آتشی و نه گلی
چیزی نمی دانم از این دیوانگی یا عاقلی.