ساده بودم
آنقدر ساده که باورم شده بود
بچه ها را از بازار می خرند!
و در ذهن من آفریدگار
پیرمردی بود که زیر بازارچه
... به زن های مهربان
مادر شدن می فروخت
همیشه فکر می کردم که مادر
کدام یک از ما را گران تر خریده است؟
و هربار دلم می گرفت
دلم می خواست
او
یک شب
مغازه اش را که بست
به خانه ی ما بیاید
-این یکی را ارزان فروخته ام خانم!
آمده ام از شما پسش بگیرم!