شهاب شهابی
پسندها
214

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • اندوه که از حد بگذرد
    جایش را میدهد به یک بی اعتنایی مزمن
    دیگر مهم نیست...
    بودن یا نبودن!
    دوست داشتن یا نداشتن!
    دیگر حسی تو را به احساس کردن نمی کشاند...
    در آن لحظه فقط در سکوت غرق میشوی...
    و فقط نگاه میکنی...
    نگاه!
    چيزی ويرانگرتر از اين نيست كه دريابيم ؛

    فريب همان كسانی را خورده ايم كه باورشان داشته ايم !
    یقین دارم
    که از همان اول هم
    قرار سرنوشت
    این نبود که تا آخر عمر
    هر وقت باران می بارد
    یک چتر
    برایِ هر دو نفرمان باز شود

    چاره ای نیست
    بعد از این
    باید عادت کنم
    به قدم زدنی تنها
    در دنج ترین پیاده روهایِ شهر
    که خاطراتِ خیس ام را
    همچون ابرهای بهاری
    از چشم های ام می باراند..
    ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ ﺑﺮﺍﻱ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
    ﻣﺮﮒ !
    .
    .
    .
    .
    .
    ﻓﻌﻼ ﺑﺎﻳﺪ ﻧﻔﺲ ﺑﻜﺸﻢ
    حال همه ما خوب است اما تو باور نکن

    زندگی دوختن شادیهاست و به تن کردن پیراهن گلدار امید ...
    بــعضی زخمها رو باید درمان کنی تا بتونی به راهت ادامه بدی ...
    بــعضی زخمها ،
    باید باقی بمونه تا هیچوقت راهت رو گم نکنی...
    تنهایی،
    شاخه‌ی درختی‌ست پشتِ پنجره‌اَم

    گاهی لباسِ برگ می‌پوشد

    گاهی لباسِ برف

    اما، همیشه هست!
    دلــــــــم میخواد از ایــــــــن بــــــــه بعــــــــد
    هــــــــر کی گفــــــــت...
    دوســــــــت دارم....
    بــــــــرم بغلــــــــش سرمــــــــو بذارم رو شــــــــونش ....
    اروم بگــــــــم...
    خســــــــته شدم از اینــــــــهمه دوروغ.......
    همیـــشه که باشی خسته میشوند،
    مردمــــانی که اگر نباشی میگوینــد: بی معرفتـــی…!
    همــه‌ی راه‌هــا کــه بــا پــا پيمــوده نمــی شــونــد!
    دستــت را بــه مــن بــده ...
    کسانیکه قدر دستان نوازشگر را ندانند
    عاقبت پاهای لگد کوب را می بوسند ...
    ساده بودیم و سخت بر ما رفت
    خوب بودیم و زندگی بد شد
    آنکه باید به دادمان برسد
    آمد و از کنارمان رد شد!
    هیچ کس واقعا ً نمی داند
    آخر داستان چه خواهد شد!
    شايد فردا مرده باشم
    امروز زندگى كن مرا
    نقاشى بكش در من
    نقش آهويى گريزان
    نقاشى ات در من چه زيبا مى دود
    مى دود
    دور مى شود
    چشم تو ، تشنه تر است
    تندتر مى دود از آهوى من
    دور مى زند مرا
    چشم تو عطر مرا بو مى كرد
    نفس هاى مرا آرام قاشق مى زد
    ميل كن اينجا سير نمى شوى
    نفس هاى مرا لقمه كن براى چشم هايت
    زندگى كن مرا
    مرا
    چشم هاى مرا
    زندگى كن
    شايد فردا مرده باشم
    دود میخیزد ز خلوتگاه من
    کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟
    با درون سوخته دارم سخن
    کی به پایان میرسد افسانه ام؟
    نگاه های عاشقانه ی تو لب گزیدن مرا در پی داشت...!
    دنبالم که می کردی نمی خواستمت، وقتی خواستمت که دیگر دنبالم نمی آمدی...!
    اگـــر دوستت دارم هـــایت را نشنیــده گرفت؛
    غصه نخــور ...
    اگـــر رفت،
    گریــــه نکن ...
    یک روز چشمــــهای یک نفر،
    عـــاشقش میکند!
    یک روز معنی کم محلی را می فهمد.
    یک روز شکستـن را درک میکند.
    آن روز می فـــهمد آه هـایی که کشیدی،
    از تــهِ قلبت بوده...
    می فهــمد شکـــستـن یک آدم تـــاوانِ سنگینی دارد ...
    چرا شهر تو را دورتر از خانه ی من ساخته اند ؟

    این فاصله های اجباری

    این دلتنگی های وقت و بی وقت

    آرزوی کوچکی دارم

    کاش همشهری بودیم من و تو
    .
    .
    .
    ..
    آنقــدر مــــرا سرد کـــرد ؛

    از خــــودش .. از عشـــق

    کــه حـــالا بــه جـــای دلبستن ، یــــخ بستــه ام!
    دیوانه نمی‌گوید دوستت دارم…

    دیوانه می‌رود، تمام دوست داشتن‌ها را

    به هر جان کندنی که شده، از هر دری جمع می‌کند

    و می‌زند زیر بغلش

    و می‌ریزد به پای کسی که،

    هیچوقت قرار نیست بفهمد دوستش دارد !
    به هیچکس در این دنیا وابسته نباش !!!
    حتی سایه ات هنگام تاریکی تو را ترک میکند!!!
    یک روز روشن
    نجوای قطره های آب
    پوستی نمناک
    از هم آغوشی نو ر و دریا
    گردش عاشقانه برگها و باد
    که شوخی کنان
    از میان گیسوانم می گذشتند
    یادش بخیر ...............
    هیچ گاه دیگر
    چنین نخفتم رها در آغوش باد.........
    وقتی می گویم
    نمی توانم
    بدان هنوز دردی در پاهایم
    و زخمی در جانم
    قدمهایم را کند می کند
    رویاهایم را دوست دارم
    اما شانه هایم
    تیر می کشد از سنگینی
    سیلاب چشمانم
    خلوتم که می رسد
    شکسته هایم را
    می چینم روبرویم
    و هر شب تکه ایی از این تابلو
    را می یابم
    پازل را از بچگی دوست داشتم
    اما نمی اندیشیدم
    روزی رسد
    که رنج آورترین و زیباترین
    تابلو خودم باشم
    شاید روزی
    خالق بدیع ترین اثر باشم
    اما
    امروز بسیار خسته ام ......
    گر كسی خوبی های تو را فراموش كرد.............................. تو خوب بودن را فراموش نكن...
    چقدر وقت دارم برای تو…

    و چقدر وقت ندارى براى من…

    و چقدر دلم میگیرد

    از این تنگى وقت

    که حتى وقت نمیکنى،

    دلتنگ شوى براى من…
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا