سعید صفری فروشانی

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام داداش کوچیکه
    خوبی؟
    خیلی خوشحال شدم
    بهت تبریک میگم
    ولی سعید!چرا بیخبر!
    مبارکه خیلی خوشحال شدم دعا کن دادش من هم با دختر عمه اش ازدواج کنه . دختر عمه ها همه خیلی خوبند.
    سلام سعید ژوووووون...تبریک میگم.حیلی خوشحال شدممممم از شنیدنش
    سلام بی معرفت من حالا باید بفهمم . یه دنیا خوشحال شدم اون دختر خوشبخت کیه ؟ بیارش تو باشگاه باهاش دوست بشیم . اگه قدر تو رو ندونست گوشاشو بکشیم. وااااااای مبارکه
    سلام..ممنون توخوبی؟؟؟؟
    بله خبرا رسید خوشبخت بشی ایشالا....تبریک میگم..
    عليك سلام.
    خوبي يا عالي هستي؟دي
    ممنون واسه نقطه ها خيلي مزه داد.اصن بد جور ب دلم چسبيددددد
    تبريك ميگم داداش بزرگه خوشبخت باشي.:gol:
    دير ميگي ك شيريني ندي؟:D
    خب چرا باشگاه نمياي؟
    :w32::w32::w32::w31::w31::w33::w33::w33::w33::w33::w17::w17::w17::w17::w17:



    [IMG]

    [IMG]
    فراخوان : اولین مسابقه ی هنری ِ تابلو باشگاه مهندسان ایران

    فقط یک هفته وقت دارید[IMG]
    عجله .عجله:d
    نعمت های اسمان همیشه برف و باران و نور نیست،گاهی خداوند دوستانی را بر ما نازل می کند از جنس اسمان،به زلالی باران،به سفیدی برف و روشنایی نور...
    سلام دوست عزیزم ببخشید خیلی وقت باشگاه نبودم.حالت خوبه بهتری؟
    تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم و وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره من فکر کردم آدمه. یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگه است :|... فشار امتحاناست ... وگرنه من اینطوری نبودم ....
    پس از آفرینش آدم

    خدا گفت به او: نازنینم آدم،

    با تو رازی دارم ، اندکی پیشتر آی.

    آدم آرام و نجیب آمد پیش

    زیر چشمی به خدا می نگریست

    محو لبخند غم آلود خدا

    دلش انگار گریست.

    "نازنینم آدم

    ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید )

    یاد من باش که بس تنهایم"

    بغض آدم ترکید ،گونه هایش لرزید،

    و به خدا گفت:

    من به اندازه ی...

    من به اندازه ی گلهای بهشت ... نه...

    به اندازه عرش... نه... نه

    من به اندازه ی تنهاییت ای هستی من

    دوستدارت هستم.

    آدم کوله اش را برداشت.

    خسته و سخت قدم بر می داشت،

    راهی ظلمت پر شور زمین.

    طفلکی بنده غمگین ، آدم

    در میان لحظه ی جانکاه هبوط ،

    زیر لبهای خدا باز شنید که گفت:

    نازنینم آدم، نه به اندازه ی تنهایی من

    نه به اندازه ی عرش،

    نه به اندازه ی گلهای بهشت

    که به اندازه یک دانه گندم فقط یادم باش.

    نازنینم آدم، نبری از یادم!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا