..........بدوم تا افق افقی ک زیر برف زیر زمستان زیر یخبندان مانده زیر تاریکی زیر سرما زیر سوز انقد بدوم ک طاقتم طاق شود زانو بزنم سرم را بلند کنم رو ب اسمان دستم را بگذارم روی پیشانی ام ب جای ت برای خودم دل بسوزانم ب جای ت موهایم را دسته کنم بیندازم پشت سرم و ارام پیشانیم را روی زمین بگذارم روی یخ آخ ک چقدر آشناست سرمایش مث سرمای قلبت است جنسش تکه یخ بود ن؟
وبعد انقدر انجا وسط برزخ سوزناک یخبندان تاریک حسرت نبودنت را ب خورد ثانیه هایم بدهم ک ندانم کی خابم برد
بهار ک بیاید- اگر بیاید –هییییی کاش نیاید ...بذرها دیوانه میشوند بی انکه بدانند چرا سرک میکشند بدنیای لعنتی زندگان تا چشم کار میکند همه این زمین یخ زده را سبز میکنند اما ....زور هیچ بذر کوچک خوش خیالی نمیرسد از زیر یک مرده مچاله شده جوانه بزند مثل کسی ک تکه ای از قلبت را میکند و با خودش میبرد مثل ت ک داغ گذاشتی روی یک روح روی یک قلب جای خالی یک ارزوی مرده جای خالی یک ادم دوپای ب اخر خط رسیده روی این یخبندان این سرزمین بخاب رفته جاودانه خواهد ماند من ایمان دارم