چهل روز گذشته بود . چهل روز بود كه دنيا با قبل خيلي فرق داشت. چهل روز بود كه جايي خالي ماندانا در خانه شكلي ديگر داشت . چهل روز بود كه در قلبش ماندانا را با افتخار بيشتري حس مي كرد. باران مي باريد و چتر در دست بالاي سر آرامگاه ماندانايش ايستاده بود و اصلا قبول نداشت كه دختركش را مرده بخوانند. باز هم به روزش تولدش فكر مي كرد . هم به اولين بار و هم به دومين باري كه متولد شده بود . غرق در افكارش بود كه مانداناي كوچكش صدايش زد. ديگر نفس نفس نمي زد . با شاخه اي گل براي دلداريش آمده بود. به چشمانش نگاه كرد. دستان گرمش را گرفت و در آغوش كشيدش. ضربان هاي قلب مانداناي كوچكش بود كه باز هم به دنيا معنا مي بخشيد . بوسيدش ، نوازشش كرد و با او دردِ دل كرد. ماندانايش زنده بود ؛ يقين داشت. آرام بود و هيچ چيزي در دنيا سراغ نداشت كه بتواند اين آرامش را از او بگيرد. ماندانايش به راستي هميشه ماندني شد.