آنگونه خسته ام که لبم وا نمی شود
وین کوه غصه در غزلم جا نمی شود
آهنگ غم نشسته به نتهای تار دل
بر زخمه های... می زنم و فا نمی شود
بیهوده دست خود به سر دل نمی کشم
رفع خراش آینه با ها نمی شود
سودای خام پخته شدن در تنور دل
با خود کشیده دست مرا تا...نمی شود
سر برده ام به رسم بلی در بلا به زیر
اینجا جواب مسئله با لا نمی شود
پر گشته باغ چشم من از خواب رنگی و
هرگز به سرخی گل رویا نمی شود
زینجا عذاب برزخ دنیا چشیده ام
تا محشری دو باره که بر پا نمی شود|
من از کسی گلایه ندارم که از ازل
بنوشته اند بخت مرا با نمی شود
گفتم دو خط غزل بنویسم ولی چه سود؟
با این گلایه ها که دلم وا نمی شود