حافظ CRAZY
پسندها
105

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • سلام دوست خوبم دعوتیت به تولد
    .
    .
    تولـــــــد یه دختر هنرمند و مهربون(sevda 66)
    .
    .
    منتظر حضور سبزتون هستیم.چهارشنبه 27 آذرماه
    عمريست كه اندر طلب دوست دويديم/هم ميكده هم مدرسه هم صومعه ديديم /با هيچ كس از دوست نديديم نشان/ از هيچ كسى هم خبر او نشنيديم / پس كنج خرابى، ز عالم بگزيديم /تنها دل و افسرده و نوميد خزيديم /سر بر سر زانو بنهاديم و نشستيم /هم بر سر خود خرقه صد پاره كشيديم /گر تشنه شديم آب ز جوى مژه خورديم /ور گرسنه سخت جگر خويش مكيديم /چندى كه چنين ما ره مقصود سپرديم /المنة للَّه كه به مقصود رسيديم /ديديم نه پيدا اثر از كون و مكان بود /جز پرتو يك مهر دگر چيز نديديم /ديديم جهان وادى ايمن شده هر چيز /نخلى و ز هر نخل اناالله شنيديم


    تو کجایی سهراب؟آب را گل کردند...چشمها را بستند و چه با دل کردند....
    وای سهراب کجایی آخر؟....زخم ها بر دل عاشق کردند....خون به چشمان شقایق کردند...
    تو کجایی سهراب؟که همین نزدیکی عشق را دار زدند،همه جا سایه دیوار زدند...
    ای سهراب کجایی که ببینی حالا دل خوش مثقالی است!دل خوش سیری چند؟
    صبر کن سهراب قایقت جا دارد؟ من هم از همهمه ی اهل زمین دلگیــــــــــــرم


    سلام دوست خوبم :gol:
    با آرزوی قبولی عزاداری هایتان :gol:
    شما دعوت هستید در صورت تمایل گوشه ای از مراسم عزاداریتان را به ما نشان دهید:gol:
    سلام دوست عزیز
    هر وقت اومدی یه سری به پروفایلم بزن ، منتظرتم
    نیما یوشیج در جشن یک سالگی فرزندش نوشت : پسرم یک بهار ، یک تابستان ، یک پاییز و یک زمستان را دیدی از این پس همه چیز جهان تکراریست جز مهربانی
    آقايان unline و t3teknik شما كجاييد پس؟
    رونق تالار فلسفه از بين رفت
    ما همگي عقايدمون مشابهه خواهش ميكنم از ادبياتي استفاده كنيم كه كسي را نخراشد..چاره اي جز اين نداريم
    روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود.. روي تابلو خوانده مي شد: «من کور هستم لطفا کمک کنيد.» روزنامه نگار خلاقي از کنار او مي گذشت؛ نگاهي به او انداخت. فقط چند سکه در داخل کلاه بود.. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد، تابلوي او را برداشت، آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آن روز، روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است.
    مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چيز خاص و مهمي نبود، من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم؛ لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچ وقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده مي شد:
    « امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!
    کاش چون پاییز بودم
    کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
    برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد,
    آفتاب دیدگانم سرد می شد,
    آسمان سینه ام پر درد می شد
    ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
    اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
    وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم,
    وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم,
    شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
    در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
    در شرار آتش دردی نهانی.
    نغمه ی من ...
    همچو آواری نسیم پر شکسته
    عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
    پیش رویم :
    چهره تلخ زمستان جوانی
    پشت سر :
    آشوب تابستان عشقی ناگهانی
    کاش چون پاییز بودم
    انسان مدرن ،متعلق به زمین است و هیچ تقدسی را نمی پذیرد
    هیچ چیز و هیچ کس ، مقدس تر از انسان نیست و نمی باشد




    .
    .
    .
    .


    llı.✿.ıllاشمیم عشقlı.✿.ıllا

    (مسابقات دوره ای تالار اسلام وقرآن - دور سوم)

    با جوایز نقدی...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا