.:ارمیا:.
پسندها
3,649

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • تو فقط برو ببین مقوا اولِ باشگاه چه حماسه سراییایی کرده تو این لینکه!
    :|
    باید ب لیست آرزوهام، کشتنِ این مردک عقده تشکر رو هم اضافه کنم!
    اگر روزهایم را بخش کنم
    تنها یک بخش می ماند
    ان را در صندوقی نگه می دارم
    در گوشه ای از خانه ی قلبم پنهان می کنم
    شاید زیر خروارها خاک
    یا لای شلوغی های کتاب هایم
    انوقت دمدمه های اذان که هیچ صدایی و هیچ نگاهی بجز زیبایی تو نیست
    ارام گام بر می دارم و به سراغ صند.قچه می روم
    و تمام انچه را که دارم به تو هدیه می دم
    با اینکه فقیر و دست خالی ام
    اما
    این تمام دارایی من است که تنها
    تو لایقش هستی
    خدای مهربانم
    تو ذهنم مدام یه دعا رو تکرار می کردم:

    خدایا!

    آنچه تو میخواهی، سرچشمه ی سعادت ماست.

    مرگ و مصیبت بشر...

    تنهایی و ترس و تکرارِ آزار دهنده... در هر لحظه ای از زندگی با فیض خداوندی و عشق به دعا کردن و میل به رستگاری در هم آمیخته

    و لحظه ای از هم جدا نمیشوند... حتّی برای لحظه ای!

    هیچ چیز بر روی زمین نیست که نتوان در آن نشانه ای از مصیبت و رنج آدمی و فیض خداوندی یافت...
    .
    .
    .
    و از آن روز به بعد زندگی من به عنوان یک روحانی آغاز شد!

    یحیی


    [IMG]
    [IMG]
    [IMG]

    پابرهنه در بهشت!
    الان یه سال و 5 روزه که تو بخش دائمیم...

    به عنوان روحانی یا پرستار... یا هر دو... شایدم هیچکدومشون!

    نمیدونم... هر روز مثل یه عادت منظّم کارای روزانه شونو انجام میدم...

    به جای خونواده هاشون واسشون نامه می نویسم...

    مطمئنّشون می کنم که اون بیرون همه دوسشون دارن و منتظرشونن، در حالی که در این مدت هیچ نامه ای از بیرون براشون نیومده!


    [IMG]
    . . . میدونم به جای غر زدن باید ازت تشکّر کنم به خاطر پولِ اجاره خونه...

    امّا دیگه به آدمای مهربون هم مشکوک شدم!

    پیش خودم میگم حتماً اینم از اوناست که میخواد بهشتو با یه ذره پول خرج کردن واسه خودش بخره...

    این وسط آدمای گدایی مث مام واسطه ن دیگه!!

    یحیی: سلام. چطورین؟

    پیرمرد: میبینی که... در حال مردنم. نه اینکه فکر کنی مردن کم چیزیه ها! اتقاقاً مردن مهم ترین کاریه که میشه خوابیده انجامش داد!

    معصومه: مرتضی میگه شما هیچ وقت از مریضا نمی پرسین واسه چی این بیماری رو گرفتن!

    یحیی: چه فرقی می کنه؟

    معصومه: ولی بقیه می پرسن. تا می بیننت، اوّلین چیزی که می پرسن همینه... همه...

    اینجا رو نمیدونم... ولی تو قرنطینه ی زنان همه ی مریضا از ترس کارایی که کردن میمیرن، نه خودِ مریضیشون!

    ولی من میگم خدا همه رو همینطوری الکی می بخشه... بی خودی! شما چی میگی؟ زده به سرم؟!

    یحیی: نه... به سرت نزده!

    مرتضی: دست شما درد نکنه... کلاً شما آدم باحالی هستی!

    من به هرکی اینو میگما، مث دیوونه ها نگام می کنه!

    یحیی: خب کاری نداره... تو ام عین دیوونه ها نگاش کن! اینطوری بی حساب میشین!
    .
    .
    .
    مرتضی: انقدر از این آخوندایی که مبهم حرف میزنن خوشم میاد!!!

    پیرزن اینجا به من بهترین چیزها رو یاد داد . . .

    اینکه سطلای سنگینو بلند کنم و به خاطر اینکه سنگین تر از این نیستن، خدارو شکر کنم.
    .
    .
    .
    اینکه طوری به زخمای مریضا نگاه نکنم که فکر کنن چیز عجیبی رو بدنشون دارن!

    یحیی

    یحیی [حدیث نفس] : پیرزن انقدر به همه چی ساده نگاه می کنه که وقتی باهاش حرف میزنی، آروم میشی.

    از همه ی فکرهای پیچیده و بی معنی دنیا که تو سرت میچرخه، دور میشی.

    از این زجر مدام که کی هستی و قراره چی بشی!

    [سطل آب از دست یحیی میفته.]

    پیرزن: هه! تو هیـــــــچی نمیشی!!!

    وقتی به عنوان یه روحانی کارمو شروع کردم،

    خیلی زود فهمیدم سختی های واقعی زندگی مردم یا عذابهای بی نتیجه شون واسم پر رنگ تر از هر چیزی شده...

    نمیتونم در مورد مردم تصمیم بگیرم...

    حس می کنم خدا سکوت کرده!

    یحیی

    شاهو: ... به جهنّم! خدا اگه ما رو دوس داشت که وضعمون این نبود...

    حتماً میخوای بگی خدا خیلی ما رو دوس داره! ها؟!


    شما آخوند تازه ی اینجایی دیگه؟

    یحیی: آره.

    شاهو: حتماً اومدی بگی همه چی درس میشه! اصلاً همه چی از اوّل درس بـــــــــوده، ما خودمون خبر نداریم، ها؟

    یحیی: نه!

    شاهو: خوشم اومد... ببین! خوشم اومد ازت!

    پابرهنه در بهشت/ بهرام توکّلی

    Bmiri k har chi nkhondamo pakidi:/
    Biar....manoto tlepati nadashte bashim ajibe!
    Bayad taqviatesh konim,masalan b in had brese k vaqti darim bre roosta andaze giri mikonim,man adado to zehnam b khonam,to bfahmi o yaddasht koni!:d
    دوش حورا زاده ای دیدم که پنهان از رقیب/ در میان یاوران می گفت یار خویش را:

    گر مراد خویش خواهی، ترک وصل ما بگو/ ور مرا خواهی، رها کن اختیار خویش را
    ____________________

    عجب حورا زاده ی فهمیده ای بوده!
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا