شبِ تار است و ویرانش کسی جز من نباشد
ز پا افـتــاده در خوانش کسی جز من نباشد
در این تنهایی و خلوت ،صدایی آشنا نیست
درون کام طــوفـانش کسی جـز مـن نباشد
میان نا امیـدی ها دلـم سرشار درد است
گرفـتــارِ پـریشـانش کسی جـز مـن نباشد
تمــام خـاطــرات آمــد بـه پیش دیـدگانـم
به یاد رنـج و حـرمانش کسی جز من نباشد
غمی پنهان و اندوهی که دائم در فرازاست
جـدا مانـده ز درمانش کسی جـز من نباشد
حیات من همین امشب زوالش آشکار است
سرِ عهد و به پیمـانش کسی جز من نباشد
سـرم سـودای پروازی بسـوی آسمـان داد
همانجایی که مهمانش کسی جز من نباشد
نـدای دلنـشینـی در فـراز آسمـان است
سـوارِ پُـر شتـابانش کسی جـز مـن نبـاشد