کلمات

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
اين‌جا محملي است براي "کلمات"، جملات قصار و تراوش دروني عارفان که جدا از معناداري، جنبه‌هاي ادبي و زيبايي بسياري داشته‌اند.

عارفان ما با شهود و ديد زيباشناختي‌شان، ارمغان‌هاي نيکي از عالم معنا براي ما داشته‌اند که به زيور آرايه‌هاي ادبي آراسته شده‌اند.
به راستي چه رابطه‌اي است بين عرفان و هنر؟ اين خود، موضوعي جدي و جداگانه‌اي است...
منظور من از "عارفان ما"، لزوماً هم‌ميهنان‌مان نيست؛ هرکه انساني عارف است، از هرکجا که باشد. با اين‌حال، من از سرزمين پدري‌ام آغاز مي‌کنم.

ياد و نام ايشان جاودانه باد!
:gol:
 
آخرین ویرایش:

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شيخ ابوالحسن خرقاني

شيخ ابوالحسن خرقاني

پيرامون شهر شاهرود، روستايي است به نام خرَقان. امروز براي خودش شهري شده است؛ اما فکرش را بکنيد در قرن پنجم، اين روستا چه‌قدر کوچک و محقر بوده است: نه مکتب‌خانه‌اي، نه مدرسه‌اي تا چه رسد به دانشگاهي...! در اين‌جا، در آن زمان، مردي از خويش برون مي‌آيد و جاودانه‌هايي از عرفان خلق مي‌کند.
شيخ ابوالحسن خرَقاني، به اصطلاح، عارفي "اويسي" بوده است: نه استاد داشته است، نه شاگرد.
آن‌چه از او برمي‌آيد، تصنع و برخاسته از درس رسمي مکتب‌خانه نيست، جوششي دروني است:

بر همه چيزي کتابت بُوَد،
مگر
بر آب

و اگر گذر کني بر دريا،
از خونِ خويش
بر آب
کتابت کن!

تا آن کز پي تو درآيد
داند که
عاشقان و
مستان و
سوختگان رفته‌اند!
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام واقعا چه تاپیکه جالبی رو ایجاد کردید;) اگر اجازه بدهید اولین کلمه رو من با اولین کلمه آغاز کنم :smile:
خداوند:heart::gol:

تجربه فوق العاده اي از نور زيبايي و شکوه است. خداوند واژه نيست وسعت است

اقيانوسي بي کرانه که تو چون قطره اي در آن ناپديد مي شوي .
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شيخ ابوالحسن خرقاني

شيخ ابوالحسن خرقاني

با همين يک‌جمله، مقايسه کنيد بين جهان‌بيني و رفتار عرفا با کساني که اهل تکفير و تعزيرند! پيش از آن‌که به تو ناني بدهند، نخست تفتيش عقايدت مي‌کنند، اگر با ايشان جور نبود، بر تحميل عقيده‌شان همت مي‌کنند و اگر به ثمر نرسيد، از نان محرومت مي‌کنند!

هرکه در اين سراي در آيد، نانش دهيد و از ايمانش مپرسيد؛
زيرا هر که به درگاه باري‌تعالي به جان ارزد، البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد!
:gol:

(چنين است هنگامي که براي ديدارش به آرام‌گاهش شتافتم، شيعه و سني را در صلح، در کنارش يافتم!)
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگي

فقط فرصتي است براي تعالي ، براي بودن و براي شکوفا شدن.زندگي به خودي خود

خالي است. تا وقتي خلاق نباشي قادر نخواهي بود آن را با رضايت خاطر پر کني .

تو نغمه اي در دل داري که بايد سراييده شود .
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
شيخ ابوالحسن خرقاني

شيخ ابوالحسن خرقاني

اين کلمات انسان‌دوستانه براي شما آشنا نيست، پيش‌تر، از مسيح نشنيده‌ايد؟
اينان را مقايسه کنيد با کساني که خلق را نفرين کرده، بر آزارشان همت مي‌کنند.

کاشکي بَدَل همه خلق، من بمُردمي، تا خلق را مرگ نبايستي ديد.
کاشکي حساب همه خلق با من بکردي، تا خلق را به قيامت حساب نبايستي ديد.
کاشکي عقوبت همه خلق، مرا کردي، تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد.
:gol:
 
آخرین ویرایش:

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اين کلمات انسان‌دوستانه براي شما آشنا نيست، پيش‌تر، از مسيح نشنيده‌ايد؟
اينان را مقايسه کنيد با کساني که خلق را نفرين مي‌کنند و بر آزارشان همت دارند.

کاشکي بدل همه خلق، من بمردمي، تا خلق را مرگ نبايستي ديد.
کاشکي حساب همه خلق با من بکردي، تا خلق را به قيامت حساب نبايستي ديد.
کاشکي عقوبت همه خلق، مرا کردي، تا ايشان را دوزخ نبايستي ديد.
:gol:

اين جملات خيلي زيبا و تامل بر انگيزه....:gol:
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ابوسعيد ابوالخير

ابوسعيد ابوالخير

خواجه امام مظفر حمدان در نوقان يك روز مي‌گفت: كي كار ما با شيخ بو سعيد، همچنان است كه پيمانه‌ي ارزن؛ يك دانه شيخ بو سعيد است و باقي منم.
مريدي از آن شيخ بو سعيد آن‌جا حاضر بود، چون آن را بشنيد از سرِ گرمي برخاست و پاي افزار كرد و پيش شيخ آمد و آنچ از خواجه امام مظفر شنيده بود با شيخ بگفت.
شيخ گفت: برو و با خواجه امام مظفر بگوي آن يك دانه هم تويي،‌ ما هيچ چيز نيستم!
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
ابن خفيف شيرازي

ابن خفيف شيرازي

از ابن خفيف شيرازي نقل است:
شنيده بودم که دو استاد بزرگ در مصر به‌سر مي‌برند، پس شتاب کردم تا به فيض حضور نايل شوم. وقتي رسيدم آن دو معلم بزرگ را در حال مراقبه ديدم. سه بار سلام کردم؛ اما پاسخي نشنيدم. من نيز با ايشان چهار روز را به مراقبه گذراندم.
هرروز عاجزانه تقاضا مي‌کردم با من سخني بگويند. با من که چنين راه طولاني را پشت سر گذارده‌بودم.

سرانجام او که جوان‌تر بود چشم گشود:
- ابن خفيف! زندگي بس کوتاه است! از همان قدر که باقي مانده، توشه برگير تا وجود را عميق‌تر کني. وقت خود را با احوال‌پرسي و تعارف تلف مکن!

از او خواستم با اندرزي دلم را شاد کند:
- در حضور کساني باش که تو را ياد خالقت مي‌اندازند؛ کساني که از عقل سخن نمي‌گويند، خود عين آنند.
اين بگفت و بار ديگر به مراقبه مشغول شد.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی دونم این داستانی که میگذارم به این تاپیک مربوط باشه یا نه ولی من خیلی دوست دارم این داستان را .
:gol:

روزی معلمی از دانش آموزانش خواست که اسامی همکلاسی هایشان را بر روی دو ورق کاغذ بنویسند و پس از نوشتن هر اسم یک خط فاصله قرار دهند .

سپس از آنها خواست که درباره قشنگترین چیزی که میتوانند در مورد هرکدام از همکلاسی هایشان بگویند ، فکر کنند و در آن خط های خالی بنویسند .

بقیه وقت کلاس با انجام این تکلیف درسی گذشت و هرکدام از دانش آموزان پس از اتمام ،برگه های خود را به معلم تحویل داده ، کلاس را ترک کردند .

روز شنبه ، معلم نام هر کدام از دانش آموزان را در برگه ای جداگانه نوشت ، وسپس تمام نظرات بچه های دیگر در مورد هر دانش آموز را در زیر اسم آنها نوشت .

روز دوشنبه ، معلم برگه مربوط به هر دانش آموز را تحویل داد .

شادی خاصی کلاس را فرا گرفت .

معلم این زمزمه ها را از کلاس شنید " واقعا ؟ "

"
من هرگز نمی دانستم که دیگران به وجود من اهمیت می دهند! "

"
من نمی دانستم که دیگران اینقدر مرا دوست دارند . "

دیگر صحبتی ار آن برگه ها نشد .

معلم نیز ندانست که آیا آنها بعد از کلاس با والدینشان در مورد موضوع کلاس به بحث وصحبت پرداختند یا نه ، به هر حال برایش مهم نبود .

آن تکلیف هدف معلم را بر آورده کرده بود .دانش آموزان از خود و تک تک همکلاسی هایشان راضی بودند با گذشت سالها بچه های کلاس از یکدیگر دورافتادند . چند سال
بعد ، یکی از دانش آموزان درجنگ ویتنام کشته شد . و معلمش در مراسم خاکسپاری او شرکت کرد .

او تابحال ، یک سرباز ارتشی را در تابوت ندیده بود . پسر کشته شده ، جوان خوش قیافه وبرازنده ای به نظر می رسید .

کلیسا مملو از دوستان سرباز بود . دوستانش با عبور از کنار تابوت وی ، مراسم وداع را بجا آوردند . معلم آخرین نفر در این مراسم تودیع بود .

به محض اینکه معلم در کنار تابوت قرار گرفت، یکی از سربازانی که مسئول حمل تابوت بود ، به سوی او آمد و پرسید : " آیا شما معلم ریاضی مارک نبودید؟ "

معلم با تکان دادن سر پاسخ داد : " چرا"

سرباز ادامه داد : " مارک همیشه درصحبتهایش از شما یاد می کرد . "پس از مراسم تدفین ، اکثر همکلاسی هایش برای صرف ناهار گرد هم آمدند . پدر و مادر مارک نیز
که در آنجا بودند ، آشکارا معلوم بود که منتظر ملاقات با معلم مارک هستند .

پدر مارک در حالیکه کیف پولش را از جیبش بیرون می کشید ، به معلم گفت :"ما می خواهیم چیزی را به شما نشان دهیم که فکر می کنیم برایتان آشنا باشد . "او با دقت دو برگه کاغذ
فرسوده دفتریادداشت که از ظاهرشان پیدا بود بارها وبارها تا خورده و با نواری به هم بسته شده بودند را از کیفش در آورد .

خانم معلم با یک نگاه آنها را شناخت . آن کاغذها ، همانی بودند که تمام خوبی های مارک از دیدگاه دوستانش درونشان نوشته شده بود .

مادر مارک گفت : " از شما به خاطر کاری که انجام دادید متشکریم . همانطور که می بینید مارک آن را همانند گنجی نگه داشته است . "

همکلاسی های سابق مارک دور هم جمع شدند .چارلی با کمرویی لبخند زد و گفت : " من هنوز لیست خودم را دارم . اون رو در کشوی بالای میزم گذاشتم . "

همسر چاک گفت : " چاک از من خواست که آن را در آلبوم عروسیمان بگذارم . "

مارلین گفت : " من هم برای خودم را دارم .توی دفتر خاطراتم گذاشته ام . "
سپس ویکی ، کیفش را از ساک بیرون کشید ولیست فرسوده اش را به بچه ها نشان داد و گفت :" این همیشه با منه . . . . " . " من فکر نمی کنم که کسی لیستش را نگه
نداشته باشد . "

معلم با شنیدن حرف های شاگردانش دیگر طاقت نیاورده ، گریه اش گرفت . او برای مارک و برای همه دوستانش که دیگر او را نمی دیدند ، گریه می کرد .

سرنوشت انسانها در این جامعه بقدری پیچیده است که ما فراموش می کنیم این زندگی روزی به پایان خواهد رسید ، و هیچ یک از ما نمی داند که آن روز کی اتفاق خواهد
افتاد .
بنابراین به کسانی که دوستشان دارید و به آنها توجه دارید بگویید که برایتان مهم و با ارزشند ، قبل از آنکه برای گفتن دیر شده باشد.

اگر شما آنقدر درگیر کارهایتان هستید که نمی توانید چند دقیقه ای از وقتتان را صرف فرستادن این پیغام برای دیگران کنید ، به نظرشما این اولین باری خواهد بود
که شما کوچکترین تلاشی برای ایجاد تغییر در روابط تان نکردید ؟
هر چه به افراد بیشتری این پیغام را بفرستید ، دسترسی شما به آنهایی که اهمیت بیشتری برایتان دارند ، بهتر و راحت تر خواهد بود .

بیاد داشته باشید چیزی را درو خواهید کرد که پیش از این کاشته اید.





 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پاداش.

اگر پاداش نیک و بد محقق نبود ارواح بزرگ و جانبازان راه خدمتگزاری به خلق نه تنها در روی زمین بندرت یافت میشد بلکه اصلا وجود نداشتند.
 

پری

عضو جدید
زندگی

زندگی

همین لحظه است نه آینده و نه گذشته در همین لحظه تو تغییر خواهی کرد یک انسان جدید راستی چه چیز می خواهی باشی؟:w45:
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
انسان چیست؟

انسان آن است که باید آنچه را که خواهد شد بیافریند.
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابوسعید ابوالخیر

ابوسعید ابوالخیر

در بیماری آخرین،شیخ را گفتند که:"مُقری پس از وفات،در پیش جنازه ی شما،کدام آیت خوانَد؟" شیخ گفت که:"این بیت خوانند:

دوست بر ِدوست رفت،یار بر ِ یار
خوش تر از این در جهان،هیچ بود کار؟"
:gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
عشق

عشق

ما همه نیازمندعشق ایم .عشق از سرشت انسانی است٬ به همان اندازه خوردن ٬ نوشیدن ٬ و خفتن .گاهی به هنگام تماشای یک غروب زیبا ٬ خود را کاملا تنها می یابیم و می اندیشیم : این زیبایی اهمیت ندارد٬ چون کسی را ندارم تا در زیبایی با او سهیم شوم
در چنین مواقعی باید بپرسیم : چند بارنثار کردن عشق مان را از ما خواسته اند و ما امتناع کرده ایم ؟ چند بار از نزدیک شدن به کسی و گفتن آن که دوستش داریم ٬ ترسیده ايم؟
از تنهایی حذر کنید . به اندازه خطرناکترین داروهای مخدر خطرناک است. اگر غروب دیگر برای شما معنایی ندارد ٬ فروتن باشید و به جست وجوی عشق برخیزید.بدانید که همچون بقیه برکت های روحانی ٬ هر چه بیشترحاضر به بخشش باشید ٬ بیش تر دریافت می کنید.

پائولوکوئلیو:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
جنید بغدادی

جنید بغدادی

در بغداد روزی مستی افتاده بود و طاقت رفتن نبودش از مستی.شیخ جنید برگذشت.چشم آن مست بر شیخ افتاد و شیخ را نیز بر وی افتاد.مست شرم داشت گفت:"یا شیخ!چنین که هستم می نمایم؛تو چنانک می نمایی هستی؟"
گریه بر شیخ افتاد.به سبب این صدق،حق تعالی آن مست را توبه داد.
:gol:
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پروردگارا
به من آرامش ده تا بپذیرم آنچه را که نمی توانم تغییر دهم
دلیری ده تا تغییر دهم آنچه را میتوانم تغییر دهم
بینشی ده تا تفاوت این دو را بدانم
مرا فهم ده تا متوقع نباشم دنیا ومردم آن
مطابق میل من رفتار کنند
 

hekayatevafa

عضو جدید
نقل است که حضرت ميرداماد وقتی از اين جهان رخت بربست و به سرای باقی شتافت، شباهنگام اول قبر، نکير و منکر به بالينش آمدند و از او در مورد خدايی که می‌پرستيده سوال کردند تا نوبت به سوالهای بعدی برسد.
ميرداماد در پاسخ گفت: <اسطقسات دگر زو متقن>. نکير و منکر با تعجب به هم نگاه کردند و دوباره سوال را تکرار نمودند. ميرداماد در پاسخ گفت: <اسطقسات دگر زو متقن>.
خلاصه اين ماجرا دو سه بار تکرار شد و اين دو فرشته دست از پا درازتر به درگاه الهی رفتند و قصه را باز گفتند. ناگهان از عرش ربوبی ندا آمد که:
اين مرد را رها کنيد. زنده هم که بود حرفهايی می‌زد که ما نمی‌فهميديم
مرحوم نيما يوشيج اين قصه را به شعر درآورده
من، میرداماد، شنیدستم
كه چو بگزيد بن خاك وطن
بر سرش آمد و از وي پرسيد
ملك قبر كه: (( من رب، من ؟ ))
مير بگشاد دو چشم بينا
آمد از روي فضيلت به سخن:
اسطقسي ست - بدو داد جواب -
اسطقسات دگر زو متقن
حيرت افزودش از اين حرف، ملك
برد اين واقعه پيش ذوالمن
كه: زبان دگر اين بنده ي تو
مي دهد پاسخ ما در مدفن
آفريننده بخنديد و بگفت :
(( تو به اين بنده من حرف نزن
او در آن عالم هم، زنده كه بود،
حرفها زد كه نفهميدم من! ))
 

khanom-mohandes

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بـاز هـواي سـحـرم آرزوسـت


بـاز هـواي سـحــرم آرزوســــت
خـلـوت و مـژگـان تـرم آرزوسـت

شـكـوه ي غـربـت نـبـرم ايـن زمـان
دسـت تـــو و روي تـو ام آرزوســت

خـسـتـه ام از ديـدن ايـن شـوره زار
چـشـم شـقـايـق نـگـرم آرزوســـت

واقـعـه ي ديـــدن روي تـــــو را
ثـانـيـه اي بـيـشـتـرم آرزوسـت

جـلـوه ي ايـن مـاه نـكـو را بـبـيـن
رنـگ و رخ و روي تـو ام آرزوسـت

ايـن شـب قـدر اسـت كـه مـا بـا هميـم؟
مـن شـب قـــــدري دگــــرم آرزوســـت

حـسِّ تـو را مـي كنم اي جـان مـن
عـزلـت بـيـتـي دگــــرم آرزوســــت

خـانـه ي عـشـِاق مـهـاجـر كـجـاست؟
در سـفــــرت بـــال و پـرم آرزوســـت

حـسـرت دل بـارد از ايـن شـعـر مـن
جـام مـيـي در حـرمـــم آرزوســـــت
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواجه عبدالله انصاری

خواجه عبدالله انصاری

خواجه عبدالله انصاری،عارف بزرگ قرن پنجم هجری،خود،از مریدان شیخ ابوالحسن خرقانی ست.
خود او می گوید:"مشایخ من در شریعت و طریقت و حقیقت بسیارند؛اما پیر من در تصوف، ابوالحسن خرقانی است که اگر او را ندیدمی،کجا حقیقت دانستمی."

خواجه،طریقت را بدون شریعت درست نمی داند؛چنان که پیوسته شاگردان خود را به رعایت ظواهر دین تشویق می کرده و از طرفی هم با علمای ظاهر بین و سطحی نگر مخالف بوده است.
:gol:
 

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواجه عبدالله انصاری

خواجه عبدالله انصاری

الهی!هر کسی را امیدی وامید رهی دیدار..رهی را بی دیدار نه به مزد نیاز است،نه با بهشت کار..

الهی!من غلام آن معصیتم که مرا به عذر آرد و از آن طاعت بیزارم که مرا به عُجب آرد..
:gol:
 

mmg11

عضو جدید
شیخ را گفتند:به شیخ ابوسعید ابوالخیر گفتند)

" فلان کس بر روی آب می رود(راه میرود)!

گفت :

"سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوه ای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب می رود"

گفتند که:

" فلانکس در هوا می پرد! "

گفت:

"زغنی(نوعی پرنده از راستهء بازهاست) ومگسی در هوا بپرد".

گفتند:

"فلانکس در یک لحظه از شهری بشهری میرود.

شیخ گفت:

"شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق بمغرب می شود(میرود)،این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست.مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس میباشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمیزد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد.
 

mmg11

عضو جدید
يك روز شيخ ما, ابوسعيد,در نيشابور مجلس میگفت.
خواجه ابوعلي سينا,رحمةالله- عليه,از درِ خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از ان يكديگر نديده بودند, اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود.
چون بوعلي از در درآمد شيخ ما روي به وي كرد و گفت:«حكمت داني آمد.»
خواجه بوعلي درآمد و بنشست. شيخ به سرِ سخن شد. و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد
و در خانه شد و خواجه بوعلي با شيخ در خانه شد و درِ خانه فرازكردند و سه شبانه روز با يكديگر بودند به خلوت, و سخن میگفتند كه كس ندانست, و هيچ كس نيز به نزديك ايشان در نيامد, مگر كسي كه اجازت دادند, و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند.
بعد از سه شبانه روز, خواجه بوعلي برفت. شاگردان از خواجه بوعلي پرسيدند كه:«شيخ را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه من میدانم او میبيند.» و متصوّفه و مريدان شيخ, چون نزديك درآمدند, از شيخ سؤال كردند كه:«اي شيخ! بوعلي را چگونه يافتي؟» گفت:«هرچه ما میبينيم او میداند».
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
نرگس (نارسیس) هر روز در کنار آبگیر می آمد و به روی آن خم می شد، تا زیبایی خود را بنگرد.
روزی چنان شیفته ی زیبایی خود شده بود که در آبگیر افتاد و غرق شد. پریان جنگل پس از مرگ نرگس
سراغ آبگیر رفتند ودیدند که آب گوارایش تبدیل به اشک شور چشم شده است.
از او پرسیدند: "چرا گریه می کنی؟" پاسخ داد برای نرگس. پریان گفتند: همه ی ما سایه به سایه ی نرگس حرکت می کردیم،
اما تو تنها کسی بودی که می توانستی به زیبایی نرگس خیره شوی. آبگیر پاسخ داد: مگر نرگس زیبا بود؟!!

پریان با تعجب پاسخ دادند مگر تو نمی دانی که نرگس هر روز برای دیدن زیبایی خودش به روی تو خم می شد.؟

آبگیر پاسخ داد:من به زیبایی نرگس توجه نکردم ولی هر وقت او روی من خم می شد، من زیبایی خود را
درون اعماق چشمانش می دیدم.

 

گلابتون

مدیر بازنشسته
تو آن سوي آتش ايستاده‌يي
و لبخند مي‌زني...
و لبخند تو آنقدر بها دارد
که به خاطرش از آتش بگذرم،
من طلا خواهم شد،
مي‌دانم...



جبران خليل جبران
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
میثم... کلمات عربی که ریشه فارسی دارند ادبیات 0
robeli ریشه کلمات در زبانهای مختلف ادبیات 1

Similar threads

بالا