با تو حكايتی دگر
اين دل ما بسر كند
شب سياه قصه را
هوای تو سحر كند
باور ما نمی شود
در سر ما نمی رود
از گذر سينه ی ما
يار دگر گذر كند
شكوه بسی شنيده ام 
از دل درد كشيده ام 
كور شوم جز تو اگر
زمزمه ای دگر كند
مقصد و مقصودم تويی 
عشقم و معبودم تويی 
از تو حذر نمی كنم 
سايه مگر سفر كند
چاره ی كار ما تويی 
ياور و يار ما تويی 
توبه نمی كند اثر
مرگ مگر اثر كند
مجرم آزاده منم 
تن به جزا داده منم 
قاضی درگاه تويی
حكم سحرگاه تويی