m.asn
عضو جدید
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
تا دست ها کمر نکنی بر میان دوست
بوسی به کام دل ندهی بر دهان دوست
تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
خلق را ورد زبان مدحت و تحسین منست
تو را گم می کنم هر روز وپیدا می کنم هرشب
بدین سان خواب ها را باتو زیبا می کنم هر شب
دلا منال ز بیدادجور یار که یار / ترا نصیب همین کرد و این از آن داد استبوی خوش تو هر که ز باد صبا شنید
از یار آشنا نفس آشنا شنید...
دلا منال ز بیدادجور یار که یار / ترا نصیب همین کرد و این از آن داد است
تا کی می صبوح و شکر خواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
روز هجران و شب فرغت یار اخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
دیده بگشا ای به شهد مرگ نوشینت رضا
دیده بگشا بر عدم، ای مستی هستی فزا
علی معلم
ای که مهجوری عشاق روا می داری
بندگان را ز بر خویش جدا می داری
مرا با روزگار خویش بگذار //نگیرد سرزنش در لاابالیمن ان گل برگ مغرورم که میمیرم ز بی ابی /ولی با خفت و خواری پی شبنم نمیگردم.
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخورمرا با روزگار خویش بگذار //نگیرد سرزنش در لاابالی
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا // ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گرانیوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
نبض دل شوریدهٔ محرور گرفتمره بیداد گران بخت من آموخت ترا // ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
میازار موری که دانهکش است // که جان دارد و جان شیرین خوش استنبض دل شوریدهٔ محرور گرفتم
دامن ز هوی و هوسش دور گرفتم
زین حجرهٔ ویرانه چو شد سیر دل ما
راه در آن خانهٔ معمور گرفتم
میازار موری که دانهکش است // که جان دارد و جان شیرین خوش است
تاب بنفشه میدهد طره ی مشک سای تو
پرده ی غنچه می درد خنده ی دلگشای تو
هر دم از درد بنالم که فلک هر ساعت
کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
راه گم کرده و با رویی چو ماه آمده ای // مگر ای شاهد گمراه به راه آمده ای
تن که بر اسب هوی عمری تاخت // نشد آگاه که افسار نداشتیا رب سببی ساز که یارم بسلامت
باز آید و برهاندم از چنگ ملامت
تن که بر اسب هوی عمری تاخت // نشد آگاه که افسار نداشت
تویی آن بی*دهانی کو سخن گفت
تویی آن بی*میانی کو کمر بست
بجانم بندهٔ آزاده*ای کو
گرفتار تو شد وز خویشتن رست
شمعی فروخت چهره که پروانه تو بود // عقلی درید پرده که دیوانه تو بودتا نگردی آشنا از پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
دگر با سیف فرغانی نیایدشمعی فروخت چهره که پروانه تو بود // عقلی درید پرده که دیوانه تو بود
دگر با سیف فرغانی نیاید
دلی کز وی برید و در تو پیوست
گدایی کز سر کوی تو برخاست
به سلطانیش بنشاندند و ننشست
تو سرخ روی حسنی تا کرد شیر شیرینتا سر زلف تو در دست نسیم افتادست
دل سودا زده از غصه دو نیم افتادست
روزی نمی*خوهم که شبش در مقابل استباز گویم نه در این واقعه حافظ تنهاست
غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر
روزی نمی*خوهم که شبش در مقابل است
دل را مدام زاری از اندوه عشق تست
اشتر به ناله چون جرس از بار محمل است
روز وصال یار اجل عمر باقی است
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |