مینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایه ی آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش....
میخزم در سایه ی آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش....
شب و روزمینهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
میخزم در سایه ی آن سینه و آغوش
میشوم مدهوش....
شب و روز
شب و روز
شب و روز
بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟
بگذار
که فراموش کنم.
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟من از میان
ریشه های گیاهان گوشتخوار می آیم
و مغز من هنوز
لبریز از صدای وحشت پروانه ای است که او را
دردفتری به سنجاقی
مصلوب کرده بودند
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور
يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟
گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟
باز آيا مي توانستم که ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟
ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ
فرزانه جان تشکر ندارم شرمنده
من شناور در شط انديشه هاي خويشچه می شد خدایا...
چه می شد اگر ساحلی دور بودم؟
شبی با دو بازوی بگشوده ی خود
تو را می ربودم.....تو را می ربودم
خواهش میشه منم ندارم
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش
عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از کدامين آسمان راز مي تابم
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنیمن ان شمعم که با سوز دل خویش
فروزان میکنم ویرانه ای را
اگر خواهم که خاموشی گزینم
بریشان میکنم کاشانه ای را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
یکروز بلند آفتابی
در آبی بیکران دریا
امواج تو را به من رساندند
امواج ترانه بار تنها
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریا ها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه طغیان خویش
نگاه کن که غم درون دیده امدر دلم آرزویی بود که مُرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک ، دریغ از دیدن
دست مرا که ساقه سبز نوازش استنگاه کن که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
چگونه
سایه سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود
نگاه کن
تمام هستیم خراب می شود
شراره ای مرا به کام می کشد
مرا به اوج می برد
مرا به دام میکشد
ياد داري كه ز من خنده كنان پرسيدي
چه ره آورد سفر دارم از اين راه دراز؟
چهره ام را بنگر تا بتو پاسخ گويد
اشگ شوقي كه فرو خفته به چشمان نياز
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد
می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خوینن دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
لای لای ، ای پسر کوچک من
دیده بربند،که شب آمده است
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف،خنده به لب آمده است
در پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ
سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا
مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
باران جان من تشکر ندارم شرمندهدر پایان نور ،خود را در انعکاس تنهایی می یابم .
و
به آغاز خلوت گاه خود می اندیشم،
آنجا که پایانی برای اشک ها و حسرت ها نیست ،
دیوار های تنم ،
مرا در ازدحام سکوت ِ تنهاییم ،می فشارند،
ایستاده در فضای خاموش،
بدون هیچ راهی برای فرار،
تنها منم ، که همه ی وجودم را ،در انتهای خواب به تماشا می نشینم .
شعله شمع مستانه لرزيدباران جان من تشکر ندارم شرمنده
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
مي کشد پاروزنان در کام طوفانهاشعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد
همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه در پايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
خواهش می کنم![]()
یاد بگذشته به دل ماند و دریغمي کشد پاروزنان در کام طوفانها
چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !
سينهء سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي
دانم از درگاه خود مي رانيم، امایاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند
شب چو ماه اسمان پر از رازدانم از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي
چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم
کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ، خود از براي خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش
مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيزشب چو ماه اسمان پر از راز
گرد خود اهسته میپیچد حریر راز
او چو مرغی خسته از پرواز
مینشیند بر درخت خشک پندارم
ممنون
روزتون بخیر![]()
شمع ای شمع چه ميخندی؟
به شب تيره خاموشم
بخدا مردم از اين حسرت
كه چرا نيستدر آغوشم
مرده ای کز پیکرش می ریخت
.عطر شورانگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
مشاعره با اشعار شاهنامه | مشاعره | 18 | |
S | مشاعره با اشعار بداهه ... | مشاعره | 151 | |
![]() |
مشاعره با اشعار ترکی | مشاعره | 215 | |
![]() |
**مشاعره با اشعار سهراب سپهری** | مشاعره | 817 | |
![]() |
مشاعره با نام کاربر قبلی | مشاعره | 2082 |