شب آرامی بود می روم در ایوان، تا بپرسم از خود زندگی یعنی چه؟ مادرم سینی چایی در دست خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد با خودم می گفتم زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست زندگی ، آبتنی کردن در این رود است وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟ زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد |
آخرین ویرایش توسط مدیر: