سکوت در تنهایی
سکوت در میان ادمها
تنها کافیست سکوت کنی
تا دیده شوی ولی اگر سخنی بگویی فراموشت میکنند ادمها
ان هم به این خاطر که نمیخواهند حقیقت زندگی خود را ببیند
این روزهـــا
بغـــــض دارمــ ...
گریــــه دارم
آهــــــــــــــــــــ دارم !!!
تــــــــــــا دلت بخواهد ...
بازیگـــر خوبـــی شده ام
می خنـــدم
حتی خودم هم بـــاورم میشود
که من خوبم ...
دردهای من
جامه نیستند
تا ز تن در آورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته ی سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان بر آورم
دردهای من نگفتنی
دردهای من نهفتنی است
دردهای من
گرچه مثل دردهای مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نامهایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده ی سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خسته ی غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه ی دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگهای تو به توی آن جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه ی مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد، حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
من درین سردی دستانم درین آه سرگردانم درین برکه خشکیده دل درین آتشکده جداییت در پی نگاه گرمت میگردم میگویند تپش قلبم همه از بودن توست پس تو کجایی؟ من در پی تو تو در پی دیگری چرا بهم نمیرسیم؟ مرا سردی خواهد ربود و ترا تنهایی پس بدرود من...بدرود تو بدرود ما شدن
بی تو تنها گریه کردم تو شبای بی ستاره
انتظار تو کشیدم تا که برگردی دوباره
در غروب رفتنت ، لحظه هایم را شکستم
زیر بارون جدایی با خیال تو نشستم
پشت شیشه روز و شب ، دل به بارون می سپارم
من برای گریه هام ، چشمه ها رو کم می یارم
انتظار با تو بودن منو از پا درمیاره
ترس از این دارم که بی تو ، تا ابد چشام بباره
دیگـــــــــــــر سکوت هایم ســـــــــــرد شد.... نه به ســــــــــردی هوا.... نه به ســـــــــردی دستانت...... به سردی لحنت...سکوتم سرد شد.... سرد..سرد ...سرد... تو با لحن سردتت دلم را اتش زدی..... و من هم با نگاه ســــــردم....دنیا را خاکســــــتر خواهم کرد تقصیر من نیست.. تو به من اینگونه اموختی..
تا به کی بازیچه بودن توی دست سرنوشت؟
تا به کی باضربه های درد باید رام شد؟
یا فقط با گریه های بیقرار آرام شد؟
بهر دیدار محبت تا به کی در انتظار؟
خسته از این زندگی با غصه های بی شمار.
من در تنهایی خود به شکارعشقی رفتم
که درباتلاق غمش فرو رفتم
ای کاش این شب تموم شه
چمشمان سیاهش چشمانم راخیس میکند
در قلبم آهنگری بر آهن عشقم می کوبد
کوبیدنش تپش های قلبم شده
ترسم که آهنگر خسته شود
دیگر طاقت این شب روندارم
که یلدا روهم خجل کرده
درانتظارتم خورشید سپیده بزن.
گمان میکردم قانع باشی ، و به شکستن دلم اکتفا کنی ... ! نه اینکه فستیوالی از دروغ راه بیاندازی ، و در آخر بگویی : " میروم تا اذیت نشوی بهترین من ... !!! "