داستان چشمان Amir13....

[nice_Alice]

گاهی نمیشود که نمی شود
گاهی گدایِ گدایی و چاره نیست
من که همش رو این دوتا موندم
به نظرتون که به اونای دیگش میرسم

ایشالله

 

[13Amir]

واقعا ؟؟ رفتی دیدی ... حالا مطالب جالب زیاد میذاشتم تو وبلاگ یه چند مدتیه شعرای غمگین میذارم. دلیل داره!!

اره از اون مطلب در مورد فیروزه بودش خیلی خوشم اومد
ایولا

حالا چرا شعرای غمگین میزاری

 

[13Amir]

ایشالله

شما رسیدین؟

 

[dey68]

اره از اون مطلب در مورد فیروزه بودش خیلی خوشم اومد
ایولا

حالا چرا شعرای غمگین میزاری

دیگه دیگه ...

 

[13Amir]

دیگه دیگه ...

چه ربطی به دیگ داره

 

[nice_Alice]

شما رسیدین؟

+
من اسم خودمو گذاشتم جوجه اردک زشت!داستانشو که شنیدین؟! بالاخره رسید به اون چیزی که میخواست یعنی از اول هم رسیدن تو سرنوشتش بود اما خودش خبر نداشت و واسه همین بی تابی میکرد!اما خدایی که آفریده بودش همه اینهارو میدونست و یه وقتایی به بی تابی های جوجه اردک زشت لبخند میزد و آروووم میگفت صبــــــــر داشته باش!

 

[13Amir]

+
من اسم خودمو گذاشتم جوجه اردک زشت!داستانشو که شنیدین؟! بالاخره رسید به اون چیزی که میخواست یعنی از اول هم رسیدن تو سرنوشتش بود اما خودش خبر نداشت و واسه همین بی تابی میکرد!اما خدایی که آفریده بودش همه اینهارو میدونست و یه وقتایی به بی تابی های جوجه اردک زشت لبخند میزد و آروووم میگفت صبــــــــر داشته باش!

داداش دست مارو هم بگیر

 

[nice_Alice]

داداش دست مارو هم بگیر

چشم آبجی

 

[Mute]

عجب تاپیکیه این.