ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیمدل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیمدل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
از گوشه بامی که پریدیم پریدیم
مرنجان دلم را که این مرغ وحشیما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمعمرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
مائیمو نوای بی نواییدارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گرچه دربانی میخانه فراوان کردم
دانی که چرا راز نهان با تو نگویم
طوطی صفتی تپطاقت اسرار نداری
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیممائیمو نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
مائیمو نوای بی نوایی
بسم الله اگر حریف مایی
دلم گرفته از این روزها دلم تنگ است
میان ماو رسیدن هزار فرسنگ است
تاب بنفشه میدهد طره مشک سای تو
پرده غنچه میدرد خنده دلگشای تو
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مامده صیدو صیاد رفته باشید
ساحل افتاده گفت گرچه بسی زیستم
هیچ نه معلوم شد آه که من کیستم
موج ز خود رفته ای تیز خرامید و گفت
هستم اگر میروم گر نروم نیستم
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویشوای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مامده صیدو صیاد رفته باشید
ناصم گفت که جز غم چه هنر دارد عشقدانی که چیست دولت دیدار یار دیدن
در کوی او گدایی بر خسروی گزیدن
ماسیه گلیمان را جز بلا نمی شاید
بر دل بهایی نه هر بلا که بتوانی
ناصم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر ازین
دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش
بیچاره ندانست که یارش سفری بود
تنها نه ز راز دل من پرده برافتادنشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
ناصم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر ازین
ناز پرورده تنعم نبرد راه بدوست
عاشقی شیوه ی رندان بلاکش باشد
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرسدلا خو کن به تنهایی که از تنها بلا خیزد
سعادت آن کسی دارد که از تنها بپرهیزد
تنها نه ز راز دل من پرده برافتاد
تا بود فلک شیوه او پرده دری بود
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان زو شدم بی سر و سامان که مپرس
در بحر فتاده ام چو ماهیسالها دل طلب جام جم از ما میکرد
وانچه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
در بحر فتاده ام چو ماهی
تا یار مرا به شست گیرد
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشقدوستت دارم و دانم که تویی دشمن جانم
ز چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم
من هماندم که وضو ساختم از چشمه عشق
چـــــار تکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
نیست در شهر نگاری که دل ما ببردتا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سیم تنان
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |