۞ داستان های موفقیت ۞

tina364

عضو جدید
لانه عقابي با چهار تخم، گابريل گارسيا
کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
نويسنده: گابريل گارسيا مارکز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

فلفل نمکی

عضو جدید
نوشته ای از دکتر حسابی ...

نوشته ای از دکتر حسابی ...

از دکتر حسابی





بازی روزگار را نمی فهمم!

من تو را دوست می دارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم!

داستان غم انگیز زندگی این نیست که انسانها فنا می شوند،
این است که آنان از دوست داشتن باز می مانند.

همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمی آوریم،
پس بیاییم آنچه را که به دست می آوریم دوست بداریم.

انسان عاشق زیبایی نمی شود،
بلكه آنچه عاشقش می شود در نظرش زیباست!

انسان های بزرگ دو دل دارند؛
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است.

همه دوست دارند که به بهشت بروند،
ولی کسی دوست ندارد که بمیرد ... !

عشق مانند نواختن پیانو است،
ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری. سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی.

دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد،
پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم.

‏‏اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است؛
محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود می شود.

عشق در لحظه پدید می آید
و دوست داشتن در امتداد زمان
و این اساسی ترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است.
راه دوست داشتن هر چیز درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود :

انسان چیست ؟
شنبه: به دنیا می آید.
یكشنبه: راه می رود.
دوشنبه: عاشق می شود.
سه شنبه: شكست می خورد.
چهارشنبه: ازدواج می كند.
پنج شنبه: به بستر بیماری می افتد.
جمعه: می میرد.

فرصت های زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چقدر محدود است


http://www.psychologyinfo.blogfa.com
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت اندیشه

قدرت اندیشه

:gol:مرسی از داستانهایی که میذارید:gol:


فكر شما بیش از هر چیز دیگری در زندگی تان معنا دارد. بیش از درآمدتان، بیش از جایی كه زندگی می كنید، بیش از موقعیت اجتماعی شما و بیش از آنچه دیگران درباره شما فكر می كنند.
پایدار و پیروز باشید
 

Nazi_Elite

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:یک لحظه زندگی:gol:

مردی، دیر وقت، خسته و عصبانی از سر کار به خانه بازگشت. دم در،
پسر پنج ساله اش را دید که در انتظارش بود.

- بابا! یک سوال از شما بپرسم؟
- بله حتما، چه سوالی ؟
- بابا ، شما برای هر ساعت کار، چقدر پول می گیرید؟
- مرد با عصبانیت پاسخ داد: " این به تو ربطی ندارد، چرا چنین سوالی می کنی؟"
- فقط می خواهم بدانم. بگویید برای هر ساعت کار چقدر می گیرید؟
- اگر باید بدانی خوب می گویم، 10 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پائین بود، آه کشید. سپس به مرد نگاه کرد و گفت:" می شود لطفاً 5 دلار به من قرض بدهید ؟" مرد بیشتر عصبانی شد و گفت :" اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که پولی برای خرید یک اسباب بازی مزخرف از من بگیری، سریع به اتاقت برو، فکر کن و ببین که چرا این قدر خودخواه هستی؟! من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه ای وقت ندارم."
پسر کوچک ،آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:" چطور به خودش اجازه می دهد برای گرفتن پول از من چنین سوالی بپرسد؟!" بعد از حدود یک ساعت، مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعاً چیزی بوده که او برای خریدش به 5 دلار نیاز داشته است. به خصوص اینکه خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند. مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
ـ خواب هستی پسرم؟
ـ‌ نه پدر، بیدارم.
ـ فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 5 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد : "متشکرم بابا !" بعد دستش را زیر بالشش برد و چند اسکناس مچاله شده در آورد. مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته است، دوباره عصبانی شد و غرولند کنان گفت: "با اینکه خودت پول داشتی ، چرا باز هم پول خواستی ؟"
پسر کوچولو پاسخ داد: "برای اینکه پولم کافی نبود، ولی الان هست. حالا من 10 دلار دارم. می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ دوست دارم با شما شام بخورم..."


Family.jpg
 

*Maedeh.archi*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...

پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست...

روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی ام را می کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آ ورد...
تمام سعی مان را بکنیم، پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست.../[SIZE=+0]دشوارترین قدم، همان قدم اول است[/SIZE][SIZE=+0]...[/SIZE]











رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:
اُدعُوا اللهَ وَ اَنتم مُوقِنونَ بِالاِجابَهِ وَاعلَموا اَنَّ اللهَ لا یَستَجِیبُ دُعاءَ مِن قَلبِ غافِلٍ لاه؛

خدا را بخوانید و به اجابت دعای خود یقین داشته باشید و بدانید که
خداوند دعا را از قلب غافل بی خبر نمی پذیرد.
 
آخرین ویرایش:

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
پنج پشیمانی بزرگ در پایان زندگی

پنج پشیمانی بزرگ در پایان زندگی

پرستاری در يکی از بيمارستان‌های استراليا که ويژه نگهداری از بيماران در شرف
مرگ بوده، بر اساس گفته‌های بيماران در آخرين لحظات عمر عمده‌ترين موارد
پشيمانی و حسرت آنان را جمع‌آوری و دسته‌بندی کرده است.

به گفتهٔ وی متداول‌ترين مورد پشيمانی افراد اين بوده " ای کاش آن‌قدر سخت و
طولانی کار نکرده بودم."

اين پرستار به نام «برونی وير» آخرين گفته‌ها، آرزوهای بربادرفته و حسرت‌های
اين افراد را ابتدا در وبلاگ خود منتشر کرد. مطالب اين وبلاگ چنان مورد توجه
قرار گرفت که وی براساس آن کتابی نوشته است به نام "پنج پشيمانی عمده در لحظهٔ
مرگ".

برونی وير در کتاب خود اشاره می‌کند که اکثر افراد در لحظاتی که در انتظار
مرگ هستند، ديد بسيار دقيق و روشنی راجع‌به زندگی خود و زندگی به طور کلی پيدا
می‌کنند و کسانی که هنوز عمری برای آن‌ها باقی مانده با توجه به اين مطالب شايد
بتوانند از تجارب ديگران بياموزند.


۱- ای کاش من شهامت آن را داشتم که زندگی خود را به شکلی سپری می‌کردم که
حقيقتاً تمايل من بود و نه به شيوه‌ای که ديگران از من انتظار داشتند.

اين موضوع يکی از عمده‌ترين موارد پشيمانی درميان اکثر افراد بوده است . وقتی
که لحظات پايانی زندگی فرا می‌رسد بسياری از افراد به خوبی درمی‌يابند که بخش
عمده‌ای از آمال و آرزوهای خود را عملی نکرده‌اند. آن‌ها درمی‌يابند که دليل
مرگ آن‌ها تا حد زيادی به تصميم‌هايی که در طول زندگی گرفته‌اند بستگی داشته
است. سلامت شايد بزرگترين منبع آزادی و آزادی انتخاب است و معمولاً افراد تا
زمانى‌که زندگی آن‌ها به خطر نيفتاده قدر اين نعمت را نمی‌دانند.


۲- ای کاش من اين‌قدر سخت و طولانی کار نکرده بودم.

معمولاً بيماران مرد از اين نکته شکايت داشتند. آن‌ها دوران کودکی فرزندان و
همدمی با همسر خود را به خاطر ساعات کار طولانی از دست داده بودند. ولی در
مورد نسل قديم که درصد کمتری از زنان شاغل بوده‌اند اين موضوع کمتر در ميان
بيماران زن رايج بود. تمام مردانی که در بستر مرگ با آن‌ها صحبت شده از سپری
کردن ساعات و روزهای طولانی در محيط کار پشيمان بودند.


۳- ای کاش من شهامت بيان احساسات خود را داشتم.

بسياری از افراد درمقاطع مختلف زندگی و يا در شرايط گوناگون برای حفظ مناسبات
مسالمت‌آميز با ديگران از بيان صريح احساسات خود طفره می‌روند. به همين خاطر
زندگی آن‌ها از آن چيزی که واقعاً بايد باشد فاصله می‌گيرد و يا آن‌ها هيچ‌گاه آن
کسی نخواهند شد که آرزو و يا توانايی آن را داشته‌اند. بسياری از افراد تحت
تأثير تلخکامی و يا ناکامی‌های ناشی از مماشات با ديگران و محيط ، به بيماری‌های
جدی مبتلا می‌شوند.

۴- ای کاش تماس با دوستان را حفظ کرده بودم.
خيلی از افراد تا لحظات پايانی عمر قدر دوستان خوب و يا حفظ تماس با دوستان
قديمی را نمی‌دانند و معمولاً در فرصت کوتاه قبل از مرگ امکان جستجو و پيدا
کردن اين دوستان قديمی فراهم نيست. بسياری از افراد چنان در زندگی خود غرق
می‌شوند که به‌سادگی تماس با دوستان را فراموش کرده و يا کلاً حذف می‌کنند.
بسياری در لحظات پايان عمر خود از اين که برای دوستی و روابط خود ارزش کافی
قايل نبوده‌اند دچار پشيمانی می‌شوند.

۵- ای کاش به خودم اجازه می‌دادم که شادتر باشم.
اين مورد از پشيمانی در کمال تعجب بسيار عموميت دارد. بسياری از افراد تا
لحظات پايانی عمر خود متوجه نشده بودند که شاد بودن در حقيقت يک انتخاب است.
بسياری ساليان عمر خود را با تکرار عادات و الگوهای هميشگی زندگی خود طی کرده
بودند. بسياری به اصطلاح « آرامش» ناشی از تکرار الگو و عادات هميشگی را بر
تغيير ترجيح داده بودند. و اين هراس از تغيير هم جنبه‌های فيزيکی و هم جنبه‌های
احساسی و عاطفی زندگی را شامل می‌شود.


شما نيز عمده‌ترين موارد پشيمانی خود را روی کاغذ بنويسيد و ببينيد
برای تغيير روند زندگی و پرهيز از پشيمانی‌های بزرگ در
آخر راه، چه تدبير و چه تغييری را بايد از هم‌اکنون در نظر بگيريد





 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
مـسـافـر خـسـتـه

مـسـافـر خـسـتـه

مسافرى خسته كه از راهى دور مى‌آمد، به درختى رسيد و تصميم گرفت كه در سايه آن قدرى اسـتراحت كند غافـل از اين كه آن درخت جـادويى بود، درختى كه مى‌توانست آن چه كه بر دلش مى‌گذرد برآورده سازد...!
وقتى مسافر روى زمين سخت نشست با خودش فكر كرد كه چه خوب مى‌شد
اگـر تخت خواب نـرمى در آن جا بود و او مى تـوانست قـدرى روى آن بيارامد.
فـوراً تختى كه آرزويـش را كرده بود در كنـارش پديـدار شـد !
مسافر با خود گفت: چقدر گـرسـنه هستم. كاش غذاى لذيـذى داشتم...
ناگهان ميـزى مملو از غذاهاى رنگارنگ و دلپذيـر در برابرش آشـكار شد. پس مـرد با خوشحالى خورد و نوشيد...
بعـد از سير شدن، كمى سـرش گيج رفت و پلـك‌هايش به خاطـر خستگى و غذايى كه خورده بود سنگين شدند. خودش را روى آن تخت رهـا كرد و در حالـى كه به اتفـاق‌هاى شـگفت‌انگيـز آن روز عجيب فكـر مى‌كرد با خودش گفت: قدرى مى‌خوابم. ولى اگر يك ببر گرسنه از اين جا بگـذرد چه؟
و ناگهان ببـرى ظاهـر شـد و او را دريد...
هر يك از ما در درون خود درختى جادويى داريم كه منتظر سفارش‌هايى از جانب ماست.
ولى بايد حواسـمان باشد، چون اين درخت افكار منفى، ترس‌ها، و نگرانى‌ها را نيز تحقق مى‌بخشد.
بنابراين مراقب آن چه كه به آن مى‌انديشيد باشيد...

خانم دکتر میرشکرایی
 
آخرین ویرایش:

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
عبور از پل های زندگی

عبور از پل های زندگی

سال های سال بود كه دو برادر در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود با هم زندگی میکردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و كار به جایی رسید كه از هم جدا شدند.
از دست بر قضا یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت: من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟
برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده است .
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت: من برای خرید به شهر می روم، آیا وسیله ای نیاز داری تا برایت بخرم؟
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چیزی لازم ندارم !
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت: دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم...
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
سرنوشت

سرنوشت


در طول نبردی مهم و سرنوشت ساز ژنرالی ژاپنی تصمیم گرفت با وجود سربازان بسیار زیادش حمله کند. مطمئن بود که پیروز می شوند اما سربازانش تردید داشتندو دودل بودند.

در مسیر میدان نبرد در معبدی مقدس توقف کردند. بعد از فریضه دعا که همراه سربازانش انجام شد ژنرال سکه ای در آورد و گفت:" سکه را به هوا پرتاب خواهم کرد اگر رو آمد، می بریم اما اگر شیر بیاید شکست خواهیم خورد".

"سرنوشت خود مشخص خواهد کرد".

سکه را به هوا پرتاب کرد و همگی مشتاقانه تماشا کردند تا وقتی که بر روی زمین افتاد. رو بود. سربازان از فرط شادی از خود بی خود شدند و کاملا اطمینان پیدا کردند و با قدرت به دشمن حمله کردند و پیروز شدند.

بعد از جنگ ستوانی به ژنرال گفت: "سرنوشت را نتوان تغییر داد(انتخاب کرد با یک سکه)"

ژنرال در حالی که سکه ای که دو طرف آن رو بود را به ستوان نشان می داد جواب داد:" کاملا حق با شماست".

 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ارزش

ارزش

To realize The value of a sister Ask someone Who doesn't have one.
ارزش یک خواهر را، از کسی بپرس که آن را ندارد.
To realize The value of ten years: Ask a newly Divorced couple.
ارزش ده سال را، از زوج هائی بپرس که تازه از هم جدا شده اند.
To realize The value of four years: Ask a graduate.
ارزش چهار سال را، از یک فارغ التحصیل دانشگاه بپرس.
To realize The value of one year: Ask a student who Has failed a final exam.
ارزش یک سال را، از دانش آموزی بپرس که در امتحان نهائی مردود شده است.
To realize The value of one month: Ask a mother who has given birth to a premature baby.
ارزش یک ماه را، از مادری بپرس که کودک نارس به دنیا آورده است.
To realize The value of one week: Ask an editor of a weekly newspaper.
ارزش یک هفته را، از ویراستار یک مجله هفتگی بپرس.
To realize The value of one hour: Ask the lovers who are waiting to meet.
ارزش یک دقیقه را، از کسی بپرس که به قطار، اتوبوس یا هواپیما نرسیده است.
To realize The value of one-second: Ask a person who has survived an accident.
ارزش یک ثانیه را، از کسی بپرس که از حادثه ای جان سالم به در برده است.
To realize The value of one millisecond: Ask the person who has won a silver medal in the Olympics.
ارزش یک میلی ثانیه را، از کسی بپرس که در مسابقات المپیک، مدال نقره برده است.
Time waits for no one. Treasure every moment you have. You will treasure it even more when you can share it with someone special.
زمان برای هیچکس صبر نمی کند. قدر هر لحظه خود را بدانید. قدر آن را بیشتر خواهید دانست، اگر بتوانید آن را با دیگران نیز تقسیم کنید.
To realize the value of a friend: Lose one.
برای پی بردن به ارزش یک دوست، آن را از دست بده.
Forward this letter to friends, to whom you wish good luck. Peace, love and prosperity to all .
این نوشته را به دوستان خود یا هر کسی که برایش آرزوی خوشبختی دارید، ارسال کنید. صلح، عشق و کامیابی ارزانی همگان باد.




 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
موفقیت و سقراط

موفقیت و سقراط


مرد جوانی از سقراط رمز موفقیت را پرسید که چیست. سقراط به مرد جوان گفت که صبح روز بعد به نزدیکی رودخانه بیاید. هر دو حاضر شدند. سقراط از مرد جوان خواست که همراه او وارد رودخانه شود. وقتی وارد رودخانه شدند و آب به زیر گردنشان رسید سقراط با زیر آب بردن سر مرد جوان، او را شگفت زده کرد.

مرد تلاش می کرد تا خود را رها کند اما سقراط قوی تر بود و او را تا زمانی که رنگ صورتش کبود شد محکم نگاه داشت. سقراط سر مرد جوان را از آب خارج کرد و اولین کاری که مرد جوان انجام داد کشیدن یک نفس عمیق بود.

سقراط از او پرسید، " در آن وضعیت تنها چیزی که می خواستی چه بود؟" پسر جواب داد: "هوا"

سقراط گفت:" این راز موفقیت است! اگر همانطور که هوا را می خواستی در جستجوی موفقیت هم باشی بدستش خواهی آورد" رمز دیگری وجود ندارد.

 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
دعایی برای رفع غم....

دعایی برای رفع غم....

كلید «بیت المقدس» همیشه نزد حضرت سلیمان ـ علیه السّلام ـ بود و به احدی غیر از خودش اعتماد نمی‌كرد، شبی آن جناب،‌كلید را برداشته خواست درب را باز كند،‌ از قضا باز نشد از طایفه جن و انس استمداد گرفت، نتیجه‌ای نگرفت.
بی‌اندازه غمگین و ناراحت شد و گمان كرد كه خداوند او را از بیت المقدس منع فرموده است، در این بین، پیرمردی كه به عصای خود تكیه كرده و از رفقاء و هم نشینان حضرت داود ـ علیه السّلام ـ «پدر حضرت سلیمان» بود به حضور آن حضرت آمده و عرض كرد: چرا غمگین می‌باشی؟ سلیمان، باز كردن این خانه بر خود من و بر یاران من از جن و انس مشكل شده است.
پیرمرد: آیا تعلیم ندهم به تو كلماتی را كه پدرت در حال افسردگی می‌خواند و خداوند رفع غم او می‌كرد؟
سلیمان: بگو ای پیرمرد.
پیرمرد بگفت: اللهم بنورك اهتدیتُ و بفضلك استغنیتُ و بك اصبحت و امسیتُ، ذنوبی بین یدیك، استغفرك و اتوب الیك یا حنّان یا منّان.
یعنی خداوندا! به نور تو هدایت شدم، و به فضل تو بی‌نیاز شدم، و بیاری تو صبح و شام كردم، گناهان من نزد تو است، طلب آمرزش از درگاهت می‌كنم و به تو بازگشت می‌نمایم، ای خدای مهربان و منت گذارنده.
حضرت سلیمان این كلمات را خواند، ناگاه درب باز شد.
"التماس دعا"
 

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
کیک خداوند...!!!!

کیک خداوند...!!!!

بعضی وقتا از خودم می پرسم: مگه من چه گناهی کردم که خداوند چینین مشکلی سر راه من قرار داد ؟
برای پاسخ به این سوال یک مطلب جالب خوندم::smile:

یک روز دختری که از درس جبر نمره نیاورده بود، قلبش شکسته شده بود و بهترین دوستش هم او را ترک کرده بوده به مادرش گفت : همش اتفاق های بد می افته ! مادر که در حال کیک پختن بود از او پرسید که آیا کیک دوست دارد ؟ و دخترک جواب داد : البته من عاشق دست پخت شما هستم ! مادر مقداری روغن مخصوص شیرینی پزی به او داد دخترک گفت :اه...! حالم را به هم می زنه ! مادر تخم مرغ خام پیشنهاد کرد ،و دختر گفت : از بوش متنفرم ! این بار مادر رو به او کرد و پرسید: با کمی آرد چطوری ؟ و دختر پاسخ داد که از آن همه بدش می آید . مادر با چهر ای مهربان و متین رو به دخترش کرد و گفت : بله شاید مهمه اینها به تنهای به نظرت بد بیایند ولی وقتی آنها را به اندزه و شیوه مناسب با هم مخلوط کنی یک کیک خیلی خوشمزه خواهی داشت .
خداوند نیز این چنین عمل می کند .....
ما خیلی وقتها از پیشامدهای ناگوار از پروردگارمان شکایت می کنیم در حالی که فقط اومی داندکه این موقعیت ها برای آمادگی در مراحل بعدی زندگی لازم است و منتهی به خیر می شوند . باید به خداوند توکل کرد و اطمینان داشت که همه این موقعیت های به ظاهر نا خوشایند معجزه می آفرینند. مطمئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد چون در هر بهار برایت گل می فرستد وهر روز صبح آفتاب را به تو هدیه می کند . پروردگار هستی با اینکه می تواند در هر جای از دنیا باشد قلب تو را انتخاب کرده و تنها اوست که هر وقت بخواهی چیزی بگویی گوش می کند . و تو باید صبور باشی و این مراحل را طی کنی
 
آخرین ویرایش:

Sogol1681

مدیر تالار روانشناسی
مدیر تالار
کاربر ممتاز
رز....

رز....

در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟"پاسخ دادم: "البته كه می‌توانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم."پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسيار وحشتزده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد.""ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است.""متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست...
 
آخرین ویرایش:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف زدن تمام خانواده هایی که در آن شهرصاحب بچه نارس یا عقب مانده میشدند،تا زمانی که وارد طب دکتر "بورنلی" میشدند،یا اشک می ریختند و یا آه می کشیدند و خودشان را بدبخت ترین آدمهای دنیا تصور می کردند،به همین خاطر هر کس دکتر را میشناخت، به آنها میگفت :"فقط یک جلسه به مطب دکتر "بورنلی"برید تا غصه هاتون رو فراموش کنین!"بیخود هم نمیگفتند،زیرا دکتر"بورنلی"که روان شناس بود و تخصص مشورت دادن به پدر و مادرهایی بود که فرزند بیمار داشند،به محض اینکه چنین والدینی را میدید،اولین سوالش این بود:"چرا گریه می کنین و تصورتون اینه که خوشنختیتون تموم شده؟"و سپس در کمتر از یک ساعت ،حرفهایی به آنها میزد که وقتی پدر و مادر ها از مطب خارح میدند،به راحتی با لین مشکل کنار آمده بودند!
آن روز اما،دکتر "بورنلی"که در 43سالگی صاحب سومین فرزند شده بود در حالی که صدای گریه زنش را میشنید با خودش زمزمه کرد:"حرف زدن چقدر راحته نگاهی به نوزاد نارس خود انداخت و گریست!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
آقای شهردار به آقای"بهراز مصطفی"که شهر دار یکی از شهرهای نسبتا بزرگ و پرجمعیت ترکیه بود،خبر دادند که تعدادی از شهروندان_که زمینشان در طرح فضای سبز افتاده_داخل سالن ورودی شهرداری تحصن کرده اند!"بهراز مصطفی"فکری کرد و از جا برخاست،کت گران قیمتش را پوشید ،پیپ دسته نقره ای خود را برلب گذاشت و روشن کرد،لحظه ای جلوی آیینه ایستاد و نگاهی به خودش انداخت و سپس با اعتماد به نفس و کمی هم خشونت خود را به سالن رساند و پشت تریبونی که که برایش آماده کرده بودند ایستاد و گفت:"من از شما همشهریان عزیز تعجب میکنم که فقط برای چند صد متر زمین دادتون به هوا رفته ،چرا این فکرو نمی کنین که ما زمینهای شما را زیباتر میکنیم . آن را در اختیار بقیه شهروندان از جمله فرزندانتان قرار می دهیم!پس لطفا زیاده خواهی نکنین و..."در همین لحظه یکی از معاونین"بهراز مصطفی"آمد کنارش و این یادداشت کوچک را رزی تریبون گذاشت:"آقای شهردارهمین الان باخبر شدیم زمین هل شمال شرقی شهر به دستور اداره راهسازی در اختیار راه آهن سراسری قرار گرفته تا روی آن ریل قطار بگذارند...درضمن آقای شهردارچهار هکتار از آن زمینها نیز متعلق به همسر شماست!"شهردار به هر شکلی بود ظاهر خود را حفظ و سپس سرفه ای کردو گفت:"البته ما باید به فکر منافع مردم هم باشیم...واسه همین خوشحالم بهتون خبر بدم که براساس مصوبه جدید شهرداری هر شهروندی که زمینش به ادارات دولتی واگذار بشه،به او دو برابر مقدار زمینی که ازش گرفته شده،در بهترین و گرانقیمت ترین نقطه شهرزمین تعلق میگیرد!" مردم هورا کشیدند و آقای شهردار برایشان دست تکان داد!!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترازو تا دو سال قبل که آقای "فاستینی"بیمار شد،همه مردم محله مدیون او_که یک سوپر مارکت بزرگ داشت_بودند،چرا که به همه همسایه ها جنس نسیه می داد و کمکشان می کرد.تنها کسی که از او شاکی بود ،آقای "بونینو"بود که او هم یک سوپر مارکت داشت،اما چون گرانفروش بود و به مشتریانش هم نسیه نمیداد،هیچ کس به سراغش نمی رفت.تا اینکه آقای "فاستینی"دچار بیماری سختی شد و زنش"لوییز"سوپرمارکت را فروخت تا بتواند هزینه سفر به خارج و پول هنگفت جراحی همسرش را بپردازد.ازآن به بعددوران فقر آن خانواده شروع شد،به طوری که یک روز لوییز نصمیم گرفت برای خرید نسیه سراغ بونینو برودو به حرف شوهرش که مخالف این کار بود توجهی نکرد و به مغازه مرد گرانفروش رفت و به آقای بونینو گفت:"من مقدار گوشت مرغ و و میوه میخوام،ولی پول نقد ندارم...حاضری به من نسیه بدی؟"بونینو خندید و گفت:"حاضرم باهات یک معامله کنم،لیست خریدت را بنویس و بگذار روی یک کفه ترازو،منم اجناسی را که میخوای می گذارم روی کفه دیگر ترازو هر قت دو کفه ترازو به هم رسیدن،هر چه داخل ترازو جا شده باشد،بهت میدم...موافقی خانم لوییز؟"مرد این را گفت و خنده تحقیر آمیزی سر دادتا به این ترتیب زن را شرمنده کند.لوییز اما ،قدری فکر کرد و در دل گفت:"منو ببخش فاستینی که راوت را فاش میکم..."و بعد جمله ای روی کاغذ نوشت و روی کفه ترازو گذاشت،جمله ای که وقتی چشم آقای بونینو به آن افتاد،تنش لرزید و بدون معطلی ترازو را از مواد غذایی پر کرد و لوییز هم بدون هیچ حرفی تشکر کرد و موادغذایی را به خانه برد.بعد از رفتن لوییز آقای بونینو دوباره به آن جمله نگاه کرد که نوشته بود:"چهار سال قبل وقتی همسرت داشت می مرد و تو پول جراحی او را نداشتی،شوهر من_بدون آنکه خودت بفهمی_هزینه بیمارستان و جراحی زنت را پرداخت.آقای فاستینی هرگز دوست نداشت تو از این راز باخبر بشی،اما من فکر کردم بهتر است این راز را بدانی..."آقای بونینو کاغذ را در جیبش گذاشت و رو به شاگردش گفت:"از امروز ماهی یکبار همین مقدار جنسی رو که الان به خانم لوییز دادم،می بری دم خونه آقای فاستینی و بدون اینکه پول بگیری،برمیگردی مغازه!"
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

ناییریکا

عضو جدید
کاربر ممتاز
وعده خداوندمرد کشاورز وقتی صبح زود از خواب بیدار شد و دید که هیچ چیزی در خانه ندارند و زن و فرزندانش گرسنه هستندرو به زنش گفت:"سامیه تو که میدانی این تکه زمینی رو که داریم حاصلخیز نیست و هر چی داخلش بکاریم به عمل نمیاد...پس امیدوارم فکر نکنی من تنبلم؟"زن جوان بغض کرد و جوابی نداد و چون آخرین گاوشان را ماه پیش فروخته بودند،تکه نانهای خشکی را که قبلا جلو گاوها می ریختنداز اصطبل بیرون آورد و آنها را آب زد و گذاشت جلو فرزندانش.مرد کشاورز که اسمش راشد بود ،برای آنکه آرامش پیدا کند،سرش را رو به آسمان بلند کرد و با خدا راز و نیاز کرد.زنش گفت:"از تو حرکت از خدا برکت برو زمین را شخم بزن."راشد سر تکان داد و خیش را روی درشکه اش سوار کرد و آن را به الاغ ضعیف و لاغرش بست و راهی زمین شدو شروع به شخم زدن زمین کردو...که ناگهان چرخ درشکه اش درون یک چاله گیر کرد و شکست!راشد رو به آسمان کردو با بغض گفت:"خدایا خودت گفتی از من حرکت...پس برکت تو کجاست؟"و سپس با ناامیدی سعی کرد جرخ شکسته را از داخل گودالی که وسط زمینش ایجاد شده بودبیرون بکشد و ...که ناگهان با یک کوزه پرازسکه های طلای قدیمی روبرو شد...!راشد در حالی که اشک می ریخت رو به آسمان فریاد زد:"خدایا وعده های تو هیچ وقت دروغ نیست!"
 

شکوفه ع

عضو جدید
در اولين جلسه دانشگاه استاد ما خودش را معرفی نمود و از ما خواست كه كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشده ايم، برای نگاه كردن به اطراف ايستادم، در آن هنگام دستی به آرامی شانه‌ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچكی را ديدم كه با خوشرويی و لبخندی كه وجود بی‌عيب او را نمايش می‌داد، به من نگاه می‌كرد.

او گفت: "سلام عزيزم، نام من رز است، هشتاد و هفت سال دارم، آيا می‌توانم تو را در آغوش بگيرم؟"پاسخ دادم: "البته كه می‌توانيد"، و او مرا در آغوش خود فشرد.پرسيدم: "چطور شما در چنين سن جوانی به دانشگاه آمده ايد؟"به شوخی پاسخ داد: "من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كرده يك جفت بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت نمايم."پرسيدم: "نه، جداً چه چيزی باعث شده؟" كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزه‌ای باعث شده او اين مبارزه را انتخاب نمايد.به من گفت: "هميشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا، يكی دارم."پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و در يك كافه گلاسه سهيم شديم،‌ ما به طور اتفاقی دوست شده بوديم، ‌برای سه ماه ما هر روز با هم كلاس را ترك می‌كرديم، او در طول يكسال شهره كالج شد و به راحتی هر كجا كه می‌رفت، دوست پيدا می‌كرد، او عاشق اين بود كه به اين لباس درآيد و از توجهاتی كه ساير دانشجويان به او می‌نمودند، لذت می‌برد، او اينگونه زندگی می‌كرد، در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی نمايد، من هرگز چيزی را كه او به ما گفت، فراموش نخواهم كرد، وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی از پيش مهيا شده‌اش، آماده می‌كرد، به سوی جايگاه رفت، تعدادی از برگه‌های متون سخنرانی‌اش بروی زمين افتادند، آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: "عذر می‌خواهم، من بسيار وحشتزده شده‌ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی را كه می‌دانم، به شما بگويم"، او گلويش را صاف نموده و‌ آغاز كرد: "ما بازی را متوقف نمی‌كنيم چون كه پير شده‌ايم، ما پير می‌شويم زیرا كه از بازی دست می‌كشيم، تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، شما بايد بخنديد و هر روز رضايت پيدا كنيد.""ما عادت كرديم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست می‌دهيم، می‌ميريم، انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه می‌زنند كه مرده اند و حتی خود نمی‌دانند، تفاوت بسيار بزرگی بين پير شدن و رشد كردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يكسال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمربخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هركسی می‌تواند پير شود، آن نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد، رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است.""متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمی‌خورد، كه برای كارهايی كه انجام نداده است"، او به سخنرانی اش با ایراد «سرود شجاعان»پايان بخشيد و از فرد فرد ما دعوت كرد كه سرودها را خوانده و آنها را در زندگی خود پياده نمایيم.در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سالها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند، يك هفته پس از فارغ التحصيلی رز با آرامش در خواب فوت كرد، بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانمی شگفت‌انگيز كه با عمل خود برای ديگران سرمشقی شد كه هيچ وقت برای تحقق همه آن چيزهايی كه می‌توانید باشید، دير نيست...
مرسی خیلی قشنگ بود
 

monalizza

عضو جدید
چنگیزخان و شاهین اش

چنگیزخان و شاهین اش

یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.
اما با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مایوس به اردو برگشت، اما برای آنکه ناکامی اش باعث تضعیف روحیه ی همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند.
بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از خستگی و تشنگی از پا در آید. گرمای تابستان تمام جویبارها را خشکانده بود و آبی پیدا نمی کرد، تا اینکه – معجزه! – رگه ی آبی دید که از روی سنگی جلویش جاری بود.
خان شاهین را از روی بازویش بر زمین گذاشت و جام نقره ی کوچکش را که همیشه همراهش بود، برداشت. پرشدن جام مدت زیادی طول کشید، اما وقتی می خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت.
چنگیز خان خشمگین شد، اما شاهین حیوان محبوبش بود، شاید او هم تشنه اش بود. جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پرش کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت.
چنگیزخان حیوانش را دوست داشت، اما می دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به اوبی احترامی کند، چراکه اگر کسی از دوراین صحنه رامی دید، بعد به سربازانش می گفت که فاتح کبیر نمی تواند یک پرنده ی ساده را مهار کند.
این بار شمشیر از غلاف بیرون کشید، جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن. یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که جام پر شد و می خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف او حمله آورد. چنگیزخان با یک ضربه ی دقیق سینه ی شاهین را شکافت.
جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است ووسط آن، یکی از سمی ترین مارهای منطقه مرده است. اگر از آب خورده بود، دیگر در میان زندگان نبود.
خان شاهین مرده اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه ی زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال هایش حک کنند: « یک دوست، حتا وقتی کاری می کند که دوست ندارید، هنوز دوست شماست.»

و بر بال دیگرش نوشتند: «هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.»
پائولو کوئیلو: چنگیزخان و شاهینش
 

*Chakavak*

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ما انتخاب می کنیم دیگران را چطور ببینیم

ما انتخاب می کنیم دیگران را چطور ببینیم

فرد و مری تصمیم می گیرند برای اولین بار یکدیگر را در رستوران ملاقات کنند.
فرد مصمم است که ساعات خوشی را در کنار او داشته باشد. مرسی سالاد سیب زمینی را روی خود می ریزد و فرد می گوید: "اجازه بده در پاک کردن دامنت کمکت کنم." مری کلید خانه اش را گم می کند و فرد می گوید "من هم همیشه کلیدهایم را گم می کنم."

آنها پس از گذشت سه سال از ازدواجشان برای شام بیرون رفته اند، مری سالاد سیب زمینی را روی دامنش می ریزد و فرد می گوید :"تو غیر قابل تحمل هستی" مری دسته کلیدش را گم می کند و فرد می گوید :"تو آدم کم عقلی هستی."

بعضی از مردم زمانی که در شرایط یکسانی قرار می گیرند، طرز تفکرشان متفاوت است! این خود ما هستیم که انتخاب می کنیم افراد را چگونه ببینیم.

وقتی می خواهیم کسی را دوست داشته باشیم می توانیم بسیار صبور باشیم و زمانی که می خواهیم کسی را برنجانیم روی اشتباهات او دقت می کنیم. نوع احساسی که به دیگران داریم به رفتار آنها بستگی ندارد، بلکه به طرز فکر خود ما مربوط می شود.

بیشتر آدم ها وقت زیادی را صرف جست و جو درباره عیب های دیگران می کنند در حالی که کمتر به نقاط مثبت آن ها توجه می کنند.

مری دو فهرست درباره ویژگی های فرد تهیه کرد. در فهرست اول به طور مختصر از عیب ها و کاستی های فرد از دید یک زن نوشته و در فهرست دوم که بسیار طولانی است از دید یک بیوه به شرح ویژگی های فرد پرداخته است، ویژگی هایی چون "مهربانی، شوخ طبعی، سخاوتمندی و زیرکی."
مری در تمام دوران زندگی مشترک شان فقط روی فهرست کوتاه تمرکز می کرد: روزنامه ها را روی میز صبحانه پخش می کند، درپوش توالت فرنگی را نمی گذارد و...
تا این که یک روز فرد بیچاره با کامیون تصادف می کند. در این لحظه مری متوجه لیست بلند خود درباره ی فرد می شود :"او یک فرشته بود، مهربان و سخاوتمند، و برای زندگی اش بسیار تلاش می کردو...در کل شوهر خوبی بود"

اگر تصمیم دارید چنین فهرستی داشته باشید پس سعی کنید با ویژگی های مثبت همسرتان شروع کنید!

در مورد مردم روی چیزهایی که از ته دل دوست دارید تمرکز کنید و وقتی ایشان را از دست دادید با افکاری مانند :"عیبی نداره، او هنگام خواب خُر خُر می کرد" خود را تسلی دهید.

اگر از شما سوال کنم عیب های مادرتان را بگویید آیا چیزی برای گفتن دارید؟ ولی اگر می گفتم :"پنج مورد از مسائل مربوط به وضع ظاهر، طرز فکر و رفتار مادرتان را که دوست نداریدرا فهرست کنید" می توانستید!
اگر به شما وقت بیشتری بدهند حتما در مورد ده ها یا شاید صدها چیز درباره ی او فکر کنید. و شاید کار به جایی رسد که دیگر حاضر نشوید او را ببینید!

اشخاصی که روی فکرهای منفی تمرکز می کنند، معمولا با گفتن "من آدم واقع بینی هستم" از خودشان دفاع می کنند. اما حقیقت این است که هرکس خود واقعیت های زندگی اش را خلق می کند.
شما خودتان انتخاب می کنید که مادرتان یا هر شخص دیگری را چگونه ببینید. اگر در زندگی سعی کنید روی آنچه دوست دارید درباره افراد تمرکز کنید، روابط شما با ایشان روز به روز بهتر خواهد شد.

این روش در بعضی از روابط می تواند سخت یا حتی وحشتناک باشد، اما کارساز است.


منبع: کتاب آخرین راز شادزیستن اندرو میتوس
 

ali.k

عضو جدید
ماهیگیر روستایی
روزی در یکی از روستاهای کوچک مکزیک، قایقی به ساحل آمد در حالی که ماهیگیر چند ماهی صید کرده بود.
یک مسافر آمریکایی به خاطر کیفیت ماهی ها او رامورد تشویق و تحسین قرار داد و از او پرسید که برای صید این ماهی ها چقدر زمان نیاز است. ماهیگیر پاسخ داد : زمان زیادی نمی برد.
پس چرا مدت بیشتری در دریا نمی مانید تا ماهی های بیشتری صید کنید؟
این چند ماهی برای تامین نیاز خانواده من کافی است.
شما روز خود را چطور می گذرانید؟
صبح ها کمی بیشتر می خوابم، بعد برای ماهیگیری به دریا می روم، وقتی برگردم با بچه هایم بازی می کنم، استراحت بعد از ظهر را هم از دست نمی دهم ، غروب هم به روستا می روم تا دوستانم را ببینم. آنجا با هم گپ می زنیم و کمی تفریح می کنیم. روز من کاملا پر است.
مسافر میان کلام او دوید و گفت : من از دانشگاه هاروارد مدرک مدیریت دارم و می توانم به شما کمک کنم. شما باید وقت بیشتری را به ماهیگیری اختصاص دهید. سپس با سودی که نصیبتان می شود می توانید قایق بزرگ تری بخرید. با درآمدی که از این قایق به دست می آورید یک قایق دیگر بخرید و به این ترتیب ادامه بدهید تا جایی که یک شرکت بزرگ ماهیگیری تاسیس کنید. به این ترتیب به جای این که صید هایتان را به واسطه ها بفروشید، مستقیما با کارخانه وارد مذاکره و معامله بشوید، حتی می توانید کارخانه خودتان را راه اندازی کنید.
آن وقت می توانید از این روستا به مکزیک نقل مکان یا حتی به لس آنجلس و شاید هم به نیویورک، یعنی جایی بروید که بتوانید تمام امور خود را مدیریت کنید.
مرد روستایی پرسید : برای این کارها چقدر زمان لازم است؟
15 تا 20 سال
بعد از آن چه می شود؟
بعد از آن تازه جالب می شود. آن زمان شما می توانید خود را بازنشسته کنید، به یک روستا کوچک ساحلی بروید، صبح ها بیشتر بخوابید، با نوه هایتان بازی کنید، ماهیگیری کنید، سپس خواب بعد از ظهر، و غروب ها با دوستانتان دور هم جمع بشوید و گپ بزنید و شاد باشید!
لطفا اشتباه برداشت نکنید! تلاش و پشتار لازمه یک زندگی ایده آل است، و حد و حدود کار و برقراری تعادل بین زندگی کاری و زندگی شخصی در حیطه قدرت شماست. پس از آن غافل نشوید!
 

ali.k

عضو جدید
[FONT=&quot]مورچه و سلیمان[/FONT]
[FONT=&quot]روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم[/FONT][FONT=&quot]...!"
[/FONT][FONT=&quot]حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد [/FONT][FONT=&quot]...

[/FONT][FONT=&quot]چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
 

ali.k

عضو جدید
[FONT=&quot]زشت ترین دختر کلاس[/FONT]
[FONT=&quot]دختر دانش آموزی صورتی زشت داشت[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره. روز اولی که به مدرسه جدیدی آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند! نقطه مقابل او دختر زیباروی و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت. او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]میدونی زشت ترین دختر این کلاسی ؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]یکدفعه کلاس از خنده ترکید[/FONT][FONT=&quot] …
[/FONT][FONT=&quot]بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]او گفت: اما بر عکس من، تو بسیار زیبا و جذاب هستی[/FONT][FONT=&quot].

[/FONT][FONT=&quot]او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند. او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی ابرو کمانی و … به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود. آری ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد. مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]سالها بعد وقتی او به عنوان شهردار شهر کوچک ما انتخاب شده بود به دیدنش رفتم و بدون توجه به صورت ظاهری اش احساس کردم شدیداً به او علاقه مندم[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]پنج سال پیش وقتی برای خواستگاری اش رفتم، دلیل علاقه ام را جذابیت سحر آمیزش می دانستم و او با همان سادگی و وقار همیشگی اش گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]برای دیدن جذابیت یک چیز، باید قبل از آن جذاب بود[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]در حال حاضر من از او یک دختر سه ساله دارم. دخترم بسیار زیباست و همه از زیبایی صورتش در حیرتند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]روزی مادرم از همسرم سؤال کرد که راز زیبایی دخترمان در چیست ؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و همسرم اینگونه جواب داد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]من زیبایی چهره دخترم را مدیون خانواده پدری او هستم[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]و بخند که خدا هنوز آن بالا با تـوست[/FONT]
 

Similar threads

بالا