دل نامه یا نامه دل

وضعیت
موضوع بسته شده است.

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
روزگاری دلی داشتم به وسعت اسمان
حال دلی ندارم
حال دیگر از دلم تنها تکه هایی باقی مانده
دیگر به دلم نزدیک نشوید که زخمیتان میکند
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستـــــ هســـتید ؟ به هــمدیــگر خــــــوب نــگاه کنیـــد

در ســـرزمـــین مــن
...
هــــر لـــحـــظه ...

شایــد "لحــــظــــه ی آخـــــ ــــر" باشــد
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
به حرمت نان و نمکی که با هم خوردیم....

نان را تو ببر..

که راهت بلند است و طاقتت کوتاه..

نمک را بگذار برای من..

می خواهم این زخم همیشه تازه بماند..
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه زخم است ... نه سوختگی ... انگشتانم اگر باند پیچ است... همه ی نخ هایی است که بسته بودم... تا یادم باشد چطور فراموش شدم ...!!!
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
♥ آخر پاییز شد، همه دم می‌زنند از شمردن جوجه‌ها!
روی تختت امشب،
بشمار، تعداد دل‌هایی را که به دست آوردی…
بشمار، تعداد لبخند‌هایی که بر لب دوستانت نشاندی…
بشمار، تعداد اشک‌هایی که از سر شوق و غم ریختی…
فصل زردی بود، تو چقدر سبز بودی؟!
جوجه‌ها را بعداً با هم می‌شماریم…
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
♥ تناقض از سر و کله ات می‌بارد، چشمانت را ببند، بعد بگو دوستت دارم، بذار این دروغ ات، به دلِ صاب مُرده ام بچسبد، نگاهت با صداقت تمام ، دروغ‌هایت را فریاد می‌زند…
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
♥ گلدسته‌ها را بالاتر نبرید!
هرقدر که بالا بروید
باز هم
دستتان به خدا نمی‌رسد
اما من
خدایی را می‌شناسم
که در حیاط خانه مان
شاه‌ پسند می‌رویاند
و در مزارع
با گندم‌ها و پاییز
زرد می‌شود…
من، پیرزنی را می‌شناسم
که
خدا
در سجاده اش جا می‌شود…
هرقدر که بالا بروید
دستتان به خدا نخواهد رسید
 

seabride

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]می نویسم تا بدانی که : هر چه داغ ها کهنه تر شود دیر تر از یاد خواهد رفت ! می نویسم تا بدانی : باران ابرها زود گذرند و باران چشم عاشق ماندگار تر ! می نویسم تا بدانی : رد پا فانی و رد عشق سوزنده تر از هر آتش ! می نویسم تا بدانی : اسم ها تکراری ولی یادشان همواره قشنگ ! می نویسم تا بدانی : دوستت دارم و یادت ماندگارتر از هر چه در یادم خواهد ماند ![/h]
 

shamira

عضو جدید
کاربر ممتاز
من وتو,,توی این دنیا ,یه درد مشترک داریم….
.دوتامون خسته ی دردیم
,رو قلبهامون ترک داریم,
من و تو کوه دردیمو یه گوشه زخمی افتادیم,
داریم جون میکنیم انگار,رو زخمهامون نمک داریم,
تموم زندگیمون سوخت,
تموم لحظه هامون مرد,
هوای عاشقیمونو هوای بیکسی مونو…….من و تو مال هم بودیم
,,من وتو جون هم بودیم .
.خوره افتاد به جونمون..تموم جونمونو خورد.
.من وتو توی این دنیا اسیر دست تقدیریم.
.همش دلهره داریم و با این زندگی درگیریم.
.نفس که میکشیم انگار …دارن شکنجمون میدن
..داریم آهسته آهسته تو این تنهایی میمیریم..
شدیم مثه یه دیواری که کم کم داره میریزه…
هوای خونمون سرده مثه غروب پاییز……
.تقاص چی رو ما داریم,
به کی؟
واسه چی پس میدیم؟…
آخه واسه ما این روزا,چرا انقد غم انگیزه…..؟؟؟
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میشود ستارهها را در پهنای اسمان دید همشان چشمک میزند هر کدام با دیدن ستاره ای لبخند میزند اما من تنها به نقطه ای تاریک نگاه میکنم اخر من ستاره ام را گم کرده ام
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با دلی خسته و رنجور سر راه تو نشستم

به امید یه نگاهت چه بی صدا شکستم

حالا بغضی توی گلومه

نگاهت ارزومه

اگه تو را نبینم

غصه پیش رومه

میدونم مجنون نازنینم

در حد تو نیستم

از تو کمترینم

اما بذار با نگاهت دوباره جون بگیرم

بذار با تو بمونم

نذار بی تو بمیرم
:gol:
 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجنون نازنین

تو برای غزل نا تمام خوشبختی من

همیشه بیت اخری

مهربونم

مرا در آغوش بکش

تا بتوانم شعر زیبای خوشبختی ام را که با عطر تن تو تلفیق شده به پایان برسانم
:gol:
 
آخرین ویرایش:

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
دنیا
این روزها برایم
مثل صبحگاه سیزده بدر
شورانگیز است و
مثل غروب هایش
با حجم انبوهی از مشق های ننوشته
غم انگیز
خیالت صبحگاه سیزده بدر است و
جدایی
انبوه مشق های ننوشته ی نوروزی
که میانمان فاصله می اندازد
 

Paydar91

کاربر فعال تالار مهندسی برق ,
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بهت گفتم که می ترسم...از این رفتن های بیگاه...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سفر های بی خبر....گفتی نترس...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم بی خبری منو میکشه...گفتی خبرت می کنم[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم کی تموم میشه ...گفتی دیگه چیزی نمونده...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتم دوستت دارم دیوونه،دیوونتم....[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گفتی:منم دوستت دارم ...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]الان کجایی که جوابم و بدی؟[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]خیلی دوست داری برم نه؟ولت کنم که آسوده بشی؟[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]سر دو راهی یه چیز منو نگهداشته...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بوسه ی آخرت و قر آنی که تو دستت قسمم دادی...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نگاهتو دوست دارم...ازم می گیری؟[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]نمی خوام برم اما چیکار کنم که بی خبری منو مردد میکنه...[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شب دارم واسه موندن و به تو رسیدن دعا می کنم...[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]
 

دکتر مهدیه

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اگر میدانستی چقد دوستت دارم رها میشدی از خود
میدویدی تا عمق معنای بودن من و در گوشه ای پنهانی از قلبم برای خود اشیانه ای میساختی
ماندنی میشدی ان گوشه و بعدها پرواز را می اموختی تا اوج رها شدن
اگر بدانم دوستم داشتی
اگر بتوانم باور کنم تنها دقایق و حتی ثانیه هایی دوستم داشتی یا عاشقم بودی همین برایم کافیست
تا سرم را بلند کنم جلو قرن هایی ک برای ساعت تنها چن ثانیه میگذشت و تو بی خبر از من ب دل خود مشغول بودی
و فردایی ک من نباشم دیگر سردی دستانم گرمی دستانت را ب تباهی نخواهد کشیدو تو میمانی و تو


 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجنون نازنین

تو

پاک

با احساس

مهربان

با شکوه

با سخاوتی

شبیه باران

دوستت دارم

وبرای خوشبختی ات سنگ تمام می گذارم
:gol:



 

nazanin jamshidi

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

می دانم لایق تو نیستم

تو به دریا می مانی

ومن قطره ای بی ارزش...

مهربون نازنین

بگذار در کنار تو باشم

تا موجهای خوشبختی مرا هم ببیند و به سر و رویم بریزند
:gol:





 
آخرین ویرایش:

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
دلی دارم که هر روز خنجر میخورد تا به کسی خوبی میکنم بدی میبینم تا به کسی میگویمد دوستت دارم خیال میکند لایق هست در حالی که او شاید لایق نباشد
 

DOZI

اخراجی موقت
چه بيهوده کاري است نشستن و گفتن .
ثانيه ها را به خدمت واژه ها گرفتن و کاغذهاي سفيد را خط خطي کردن .
من هنوز رفتن را نمي شناسم ، حتي يک قدم هم بر تن جاده نسائيده ام .
من هنوز نه پروانه ها را مي شناسم و نه کبوتران را .

من اينجايم...

نه به آبي ترين آسمان رسيده ام و نه به بي رنگ ترين دريا .

من هنوز در بند .اژه هايم . هرچه ميگويم مرا بيشتر به عذاب رهايي مبتلا مي سازند.

فکر ميکنم که پيش از اين هم گفته ام که خواهم رفت ...!!

غروب است ! يک غروب آرام و دلتنگ.

امروز هم تمام شد و من هنوز اينجايم و بر تن سفيد کاغذ ها خطوط دلتنگي ام را مي نگارم ،

ولي نه ، فردا ، فردا بي ترديد خواهم رفت

مي روم به اوج ...

مي روم تا نهايت عــــــشق ...

شايد آنجا مکاني را بيابم تا در آن لحظه اي به آن آرامش جودانه برسم .

به آن گمشده اي که سالهاست بي نتيجه در جست و جويش کوچه پس کوچه هاي دلتنگي را طي کرده ام .

با دو بال شکسته پر خواهم زد و همچون پرستو هاي مهاجر به شهر زيباي عـــــــشق پر خواهم کشيد .

آري اينک اين منم با کوله باري از خاطرات تلخ و شيرين و با اميد به فردايي که شايد هرگز نيايد


اين منم و زير لب مي گويم : " فردا خواهم رفت "
 

DOZI

اخراجی موقت
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود،

شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند.
فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند.

پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد.

سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.

سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.

بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند

ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود.
دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد

بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.

داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟

دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.

داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!

دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد
من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟

داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است،

بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟

مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟

دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد.

مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!

بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.

آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.

فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.

پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم،

نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟

دکتر لبخندي زد و گفت: فقط 5 دلار.
[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آری خداوند بندگان درمانده اش را همواره یاری می کند.[/FONT]
 

shamira

عضو جدید
کاربر ممتاز
شما جای من !
چگونه به کس دیگری فکر کنم ،
وقتی تمام فکرم پیش کسی ست
که به من فکر نمی کند …!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا