ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم ای دیوار بشنو
وقتی دل سودایی میرفت به بستانها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحانها
ندارم اختیار گریه امشب
به در می گویم ای دیوار بشنو
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
محراب ابرویت بنما تا سحر گهی
دست دعا بر ارم و در گردن ارمت
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبیتا مطربان ز شوق منت آگهی دهند
قول و غزل به ساز و نوا می فرستمت
تا چند بسته ماندن در دام خود فریبی
با غیر آشنایی، باآشنا غریبی ؟
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
میسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شکایت گفتن سعدی مگر باد است در گوشت
که او چون رعد می نالد ،تو همچون برق می خندی
دلا بسوز که سوز تو کارها بکندیاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
یاد باد آنکه نهانت نظری با ما بود
رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود
ای صاحب کرامت شکرانه سلامتده روز مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
نیاز نیمشبی دفع صد بلا بکند
ای صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزی تفقدی کن درویش بینوا را
منم که دیده به دیدار دوست کردم بازدر ان نفس که بمیرم در ارزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
دلربایی همه ان نیست که عاشق بکشندادمی گر خون بگرید از گرانباری رواست
که ان چه نتوانست بردن اسمان، بر دوش برد
دلربایی همه ان نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
ز رکناباد ما صد لوحش اللهشده بر بدی دست دیوان دراز
ز نیکی نبودی سخن جز به راز
ز رکناباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می بخشد زلالش
ای که در کوچه معشوقه ما میگذریشب تاریک و بیم موج و گردابی چنین حایل
کجا دانند حال ما سبک باران ساحل ها
ای که در کوچه معشوقه ما میگذری
برحذر باش که سر می شکند دیوارش
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شدشنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دست گیری
یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
دوستی کی آخر امد دوستداران راچه شد
ای هدهد صبا به سبا می فرستمتدر سینه ها برخاسته ، اندیشه را اراسته
هم خویش حاجت خواسته ، هم خویشتن کرده روا
ای هدهد صبا به سبا می فرستمت
بنگر که از کجا به کجا می فرستمت
تکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیارتا به کی نازی به حسن عاریت
ما ومن ایینه داری بیش نیست
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهدتکیه بر اختر شبگرد مکن کاین عیار
تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو
وفا مجوی ز دشمن که پرتوی ندهد
چو شمع صومعه افروزی از چراغ کنشت
مکن به نامه سیاهی ملامت من مست
که آگه است که تقدیر بر سرش چه نوشت
قدم دریغ مدار از جنازه حافظ
که گر چه غرق گناه است میرود به بهشت
تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد
دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |