داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زیبای یک آهنگر...
حکایت در مورد آهنگری است که پس از گذراندن جوانی پر شر و شورش تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند.

سالها با علاقه کار کرد ؛به دیگران نیکی کرد،اما با تمام تلاشش در راه خدایی شدن،چیزی درست به نظر نمیرسید،حتی مشکلاتش روز به روز و مدام بیشتر میشد...
یک روز عصر دوستی که به دیدنش آمده بود،از وضعیت سخت زندگیش مطلع شد،گفت واقعا عجیب است!درست بعد از اینکه تصمیم گرفتی توبه کنی و خداترس شوی زندگیت بد تر شده نمیخواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی هیچ چیز بهتر نشده است....
آهنگر بلافاصله پاسخ نداد...او هم بارها این فکر را کرده بود اما نمیدانست چه بر سر زندگیش آمده است اما نمیخواست دوستش را بی پاسخ بگذاردو شروع کرد به حرف زدن و سرانجام پاسخی را که میخواست یافت..این پاسخ آهنگر بود...
در این کارگاه فولاد خام برایم می آورند و باید از آن شمشیر بسازم،میدانی چطور این کار را انجام میدهم؟؟

اول تکه فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا داغ شود،بعد با بی رحمی تمام سنگین ترین پتک را برمیدارم و پشت سرهم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که من میخواهم،بعد آن را در تشت آب سرد فرو میکنم،در این لحظه تمام کارگاه را بخار آب میگیرد،
فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما ناله میکند و رنج میبرد،باید این کار را آنقدر انجام دهم تا به شمشیر مورد نظرم دست پیدا کنم،یکبار کافی نیست،آهنگر مدتی سکوت کرد،،،
گاهی فولادی که به دستم می رسد نمیتوامد تاب این تغییر را بیاورد حرارت و ضربات پتک و آب سرد تمامش را ترک می اندازد،میدانم از این فولاد هرگز شمشیری مناسب در نخواهد آمد،،،باز مکث کرد و ادامه داد،،
میدانم که خدادارد مرا در آتش رنج امتحان میکند...ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده را پذیرفته ام گاهی به شدت احساس سرما میکنم،،، انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می برد،،،،اما تنها چیزی که میخواهم این است...
خدای من از کارت دست نکش،،،،تا شکلی را که تو میخواهی بگیرم،،،با هر روشی که می پسندی،،،ادامه بده،،،تا هر مدت که لازم است،،،ادامه بده،،،اما هرگز مرا به کوه فولادهای بی فایده پرتاب نکن...
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان ؟ یا انسان؟!

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم ظهر شده هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندند.
گفت:خودرا بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف باز گشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه میزنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟؟!!؟؟
شیطان درحالی که بساط خود را بر میچید تا در کناری آرام بخوابد.زیر لب گفت: آنروز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت تا کجا میتواند فرا رود. وگر نه در برابر آدم به سجده میرفتم و میگفتم که همانا تو خود پدر منی!
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز شگفت انگیز شادی ! ...

راز شگفت انگیز شادی ! ...

روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می‌زد و پروانه‌ای را لابه‌لای بوته‌ی خاری گرفتار دید.
او با دقت زیاد پروانه را رها كرد و پروانه پرواز كرد و سپس بازگشت و تبدیل به یك پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی كه داشته باشی برآورده خواهم كرد.
دخترك لحظاتی فكر كرد و گفت: می‌خواهم شاد باشم.
پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی كه دختر بزرگ شد در آن سرزمین كسی شادتر از او وجود نداشت.
هرگاه كسی از او درباره‌ی راز شادی‌اش سؤال می‌پرسید، لبخند می‌زد و می‌گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش كردم.
موقعی كه پیر شد همسایه‌ها می‌ترسیدند او بمیرد و با مرگش راز شگفت‌انگیز شادی نیز با او دفن شود.
آن‌ها به او التماس می‌كردند: تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت.
به نظر شما پری به دختر چه گفته بود؟
پیرزن دوست‌داشتنی فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت: اصلاً مهم نیست آدم‌ها كه باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آن‌ها هر كه باشند به من نیاز دارند!
واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشر است.
زمانی‌كه خداوند انسان را خلق می‌كرد، به فكر تفریح یا سرگرمی خود نبود.
بلكه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق كرد.
ما با كم شمردن خود علاوه بر این‌كه خود را در غم و غصه فرو می‌بریم حتی به خداوندی كه انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نام‌گذاری كرد بی‌احترامی می‌كنیم، فقط كافیه تا ما هم به حرف پری گوش كنیم:
مهم نیست چه كسی هستی، كجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه كسانی باشند، دكتر، مهندس، فقیر یا غنی فقط یك چیز مهم است: دیگران هر كه باشند به من نیاز دارند.
فقط اینگونه با ایمان داشتن به این‌كه خداوند ما را برای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.
با امید به این‌كه همیشه شاد شاد شاد باشید.
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیطان ؟ یا انسان؟!

نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت...
گفتم ظهر شده هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟
بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذراندند.
گفت:خودرا بازنشسته کرده ام. پیش از موعد!
گفتم: به راه عدل و انصاف باز گشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه میزنی؟
گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم.
دیدم انسانها آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند.
اینان را به شیطان چه نیاز است؟؟!!؟؟
شیطان درحالی که بساط خود را بر میچید تا در کناری آرام بخوابد.زیر لب گفت: آنروز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن،نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت تا کجا میتواند فرا رود. وگر نه در برابر آدم به سجده میرفتم و میگفتم که همانا تو خود پدر منی

اره دیگه شیطان میگه ادم پیدا کنید سجده خواهم کرد!
وای به حال ما ادمیان!

مرسی الناز جون
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی دختر جوانی در چمنزاری قدم می‌زد و پروانه‌ای را لابه‌لای بوته‌ی خاری گرفتار دید.
او با دقت زیاد پروانه را رها كرد و پروانه پرواز كرد و سپس بازگشت و تبدیل به یك پری زیبا شد و به دختر گفت: به خاطر مهربانیت هر آرزویی كه داشته باشی برآورده خواهم كرد.
دخترك لحظاتی فكر كرد و گفت: می‌خواهم شاد باشم.
پری سرش را جلو آورد و در گوش دختر چیزی گفت و بعد ناپدید شد.
موقعی كه دختر بزرگ شد در آن سرزمین كسی شادتر از او وجود نداشت.
هرگاه كسی از او درباره‌ی راز شادی‌اش سؤال می‌پرسید، لبخند می‌زد و می‌گفت: من فقط به حرف پری خوب و مهربان گوش كردم.
موقعی كه پیر شد همسایه‌ها می‌ترسیدند او بمیرد و با مرگش راز شگفت‌انگیز شادی نیز با او دفن شود.
آن‌ها به او التماس می‌كردند: تو را به خدا به ما بگو پری به تو چه گفت.
به نظر شما پری به دختر چه گفته بود؟
پیرزن دوست‌داشتنی فقط لبخند زد و گفت: او به من گفت: اصلاً مهم نیست آدم‌ها كه باشند و چقدر سعادتمند به نظر برسند، آن‌ها هر كه باشند به من نیاز دارند!
واقعیت وجود انسان چیزی فراتر از تصورات ذهن بشر است.
زمانی‌كه خداوند انسان را خلق می‌كرد، به فكر تفریح یا سرگرمی خود نبود.
بلكه انسان را برای هدف بسیار بالایی خلق كرد.
ما با كم شمردن خود علاوه بر این‌كه خود را در غم و غصه فرو می‌بریم حتی به خداوندی كه انسان را آفرید و او را بالاترین مخلوق خود نام‌گذاری كرد بی‌احترامی می‌كنیم، فقط كافیه تا ما هم به حرف پری گوش كنیم:
مهم نیست چه كسی هستی، كجا هستی، ثروت داری، از نظر دیگران مهمی، مهم نیست اطرافیان شما چه كسانی باشند، دكتر، مهندس، فقیر یا غنی فقط یك چیز مهم است: دیگران هر كه باشند به من نیاز دارند.
فقط اینگونه با ایمان داشتن به این‌كه خداوند ما را برای هدفی معین و بزرگ آفریده شاید بتوانیم قدر نعمت بزرگ الهی (زندگی) را بدانیم و این تنها راه رسیدن به آن هدف بزرگ است.
با امید به این‌كه همیشه شاد شاد شاد باشید.

مرسییییییییییییییییییییی:gol:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به شيوانا خبر دادند که يکي از شاگردان قديمي اش در شهري دور از طريق معرفت دور شده و راه ولگردي را پيشه کرده است...شيوانا چندين هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قديمي رسيد و بدون اينکه استراحتي کند مستقيماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در يک محل نامناسب يافت...

مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسيد: تو اينجا چه ميکني دوست قديمي؟!!
شاگرد لبخند تلخي زد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت : من لياقت درسهاي شما را نداشتم استاد! حق من خيلي بدتر از اينهاست! شما اين همه راه آمده ايد تا به من چه بگوييد؟!
شيوانا تبسمي کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو ميدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگرد مأيوس و نااميد، نگاهش را به چشمان شيوانا دوخت و پرسيد: يعني اين همه راه را به خاطر من آمده ايد؟!!
شيوانا با اطمينان گفت: البته ! لياقت تو خيلي بيشتر از اينهاست . درس امروز اين است :
هرگز با خودت قهر مکن .
هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني.
و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني.
به محض اينکه خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بيحرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري .
هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده . تکرار ميکنم :
خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني ...
درس امروز من همين است .
شيوانا پيشاني شاگردش را بوسيد و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت

دهکده اش بازگشت...
چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمي اش وارد مدرسه شده و
سراغش را ميگيرد.
شيوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تميز و

مرتب مقابلشايستاده است !
شيوانا تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :
اکنون که با خودت آشتي کرده اي ياد بگير که از خودت طرفداري کني .
به هيچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند .
هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .
هرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند .
خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني.
درس امروزت همين است !
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای مهربانترین مهربانان

گفتم : خدای من ، دقایقی بود درزندگانیم که هوس می کردم سرسنگینم را که پراز دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا برشانه های صبورت بگذارم ، آرام برایتبگویم و بگریم ، درآن لحظات شانه های تو کجا بود ؟
گفت : عزیزتر از هرچه هست ، تو نه تنها درآن لحظات دلتنگی که درتمام لحظاتبودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را ازتو دریغ نکرده ام که تواینگونه هستی . من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تماملحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم .
گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟
گفت : عزیزتر ازهرچه هست ، اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آیدعروج می کند ، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی برزنگارهای روحت ریختم تابازهم ازجنس نور باشی و از حوالی آسمان ، چرا که تنها اینگونه می شود تاهمیشه شاد بود .
گفتم : آخر آن چه سنگ بزرگی بود که برسرراهم گذاشته بودی ؟
گفت : بارها صدایت کردم ، آرام گفتم ازاین راه نرو که به جایی نمی رسی،توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد بلند من بود که عزیز ازهرچه هستازاین راه نرو که به نا کجا هم نخواهی رسید .
گفتم : پس چرا آن همه درد دردلم انباشتی ؟
گفت : روزیت دادم تا صدایم کنی ، چیزی نگفتی ، پناهت دادم تا صدایم کنی ،چیزی نگفتی ، بارها گل برایت فرستادم ، کلامی نگفتی ، می خواستم برایمبگویی آخر تو بنده ی من بودی ، چاره ای نبود جز نزول درد که تو تنهااینگونه شد که صدایم کردی .گفتم : پس چرا همان بار اول که صدایت کردم دردرا ازدلم نراندی ؟
گفت : اول بار که گفتی خدا ، آنچنان به شوق آمدم که حیفم آمد باردگر خدایتو را نشنوم ، تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر ، منمی دانستم تو بعد از علاج درد برخدا گفتن اصرار نمی کنی و گرنه همان باراول شفایت می دادم .
گفتم : مهربانترین خدا ، دوست دارمت ...
گفت : عزیزتر از هرچه هست من دوست تر دارمت ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان زیبای احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردندوتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختندو منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد کههمه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند.در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره،متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت»را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» کهزندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق»نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زيرآب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمکداشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوششد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب درحال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زيرهجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيدهبود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از مننمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تورا نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکمفرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجودنخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:


بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زیبای احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردندوتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختندو منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد کههمه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند.در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره،متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت»را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» کهزندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق»نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زيرآب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمکداشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوششد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب درحال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زيرهجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيدهبود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از مننمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تورا نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکمفرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجودنخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:


بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.

چقدر جالب بود مرسی
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
به شيوانا خبر دادند که يکي از شاگردان قديمي اش در شهري دور از طريق معرفت دور شده و راه ولگردي را پيشه کرده است...شيوانا چندين هفته سفر کرد تا به شهر آن شاگرد قديمي رسيد و بدون اينکه استراحتي کند مستقيماً سراغ او را گرفت و پس از ساعتها جستجو او را در يک محل نامناسب يافت...

مقابش ايستاد؛ سري تکان داد و از او پرسيد: تو اينجا چه ميکني دوست قديمي؟!!
شاگرد لبخند تلخي زد و شانه هايش را بالا انداخت و گفت : من لياقت درسهاي شما را نداشتم استاد! حق من خيلي بدتر از اينهاست! شما اين همه راه آمده ايد تا به من چه بگوييد؟!
شيوانا تبسمي کرد و گفت: من هنوز هم خودم را استاد تو ميدانم. آمده ام تا درس امروزت را بدهم و بروم.
شاگرد مأيوس و نااميد، نگاهش را به چشمان شيوانا دوخت و پرسيد: يعني اين همه راه را به خاطر من آمده ايد؟!!
شيوانا با اطمينان گفت: البته ! لياقت تو خيلي بيشتر از اينهاست . درس امروز اين است :
هرگز با خودت قهر مکن .
هرگز مگذار ديگران وادارت کنند با خودت قهر کني.
و هرگز اجازه مده ديگران وادارت کنند خودت، خودت را محکوم کني.
به محض اينکه خودت با خودت قهر کني ديگر نسبت به سلامت ذهن و روان و جسم خود بي اعتنا ميشوي و هر نوع بيحرمتي به جسم و روح خودت را ميپذيري .
هميشه با خودت آشتي باش و هميشه براي جبران خطاها به خودت فرصت بده . تکرار ميکنم :
خودت آخرين نفري باش که در اين دنيا با خودت قهر ميکني ...
درس امروز من همين است .
شيوانا پيشاني شاگردش را بوسيد و بلافاصله بدون اينکه استراحتي کند به سمت

دهکده اش بازگشت...
چند هفته بعد به او خبر دادند که شاگرد قديمي اش وارد مدرسه شده و
سراغش را ميگيرد.
شيوانا به استقبالش رفت و او را ديد که سالم و سرحال در لباسي تميز و

مرتب مقابلشايستاده است !
شيوانا تبسمي کرد و او را در آغوش گرفت و آرام در گوشش گفت :
اکنون که با خودت آشتي کرده اي ياد بگير که از خودت طرفداري کني .
به هيچکس اجازه نده تو را با يادآوري گذشته ات وادار به سرافکندگي کند .
هميشه از خودت و ذهن و روح و جسم خودت دفاع کن .
هرگز مگذار ديگران وادارت سازند، دفاع از خودت را فراموش کني و به تو توهين کنند .
خودت اولين نفري باش که در اين دنيا از حيثيت خودت دفاع ميکني.
درس امروزت همين است !

مرسییییییییییییییییییییییییی
عالی بود
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



بهشت و جهنم


روزييک مرد با خداوند مکالمه اي داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنمچه شکلي هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکي از آنها راباز کرد، مرد نگاهي به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگوجود داشت که روي آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوي خوبي داشت که دهانش آبافتاد، افرادي که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردني و مريض حال بودند،به نظر قحطي زده مي آمدند، آنها در دست خود قاشق هايي با دسته بسيار بلندداشتند که اين دسته ها به بالاي بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنهابه راحتي مي توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پرنمايند، اما از آن جايي که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نميتوانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.

مردبا ديدن صحنه بدبختي و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدي،حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدي رفتند و خدا در را باز کرد،آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلي بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روي آن وافراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق هاي دسته بلند را داشتند،ولي به اندازه کافي قوي و چاق بوده، مي گفتند و مي خنديدند، مرد گفت:'خداوندا نمي فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، مي بيني؟ اينها ياد گرفته اند که به يکديگر غذا بدهند، درحالي که آدم هاي طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر مي کنند!'
هنگاميکه موسي فوت مي کرد، به شما مي انديشيد، هنگامي که عيسي مصلوب مي شد، بهشما فکر مي کرد، هنگامي که محمد وفات مي يافت نيز به شما مي انديشيد، گواهاين امر کلماتي است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، اين کلمات ازاعماق قرون و اعصار به ما يادآوري مي کنند که يکديگر را دوست داشته باشيد،که به همنوع خود مهرباني نماييد، که همسايه خود را دوست بداريد، زيرا کههيچ کس به تنهايي وارد بهشت خدا (ملکوت الهي) نخواهد شد.
تخمينزده شده که 93% از مردم اين متن را براي ديگران ارسال نخواهند کرد، زيراآنها تنها به خود مي انديشند، ولي اگر شما جزء آن 7% باقي مانده مي باشيد،اين پيام را براي ديگران ارسال نماييد، من جزء آن 7% بودم، همچنين به يادداشته باشيد که من هميشه حاضرم تا قاشق غذاي خود را با شما سهيم شوم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
جار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد ... آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعیکه نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلودرختی در باغچه ایستاد وبعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت !چهرهاش بی درنگ تغییر کرد و خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالشآمدند ، برای فرزندانش قصه گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنیبنوشند ...از آنجا می توانستند درخت را ببینند ، دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :آه این درخت مشکلات من است ! موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد !وقتیبه خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم و روز بعد ،وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند !!!


مردی که اشتباه نکند، ارزش کارهای بزرگ را نخواهد داشت. ادوارد فیلیپس

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آدمایی هستن که
هروقت ازشون بپرسی چطوری؟ می گن خوبم..
وقتی می بینن یه گنجشک داره رو زمین دنبال غذا می گرده,
راهشون رو کج می کنن از یه طرف دیگه می رن که اون نپره...
اگه یخ ام بزنن, دستتو ول نمی کنن بزارن تو جیبشون...
آدمایی که از بغل کردن بیشتر آرامش می گیرن تا از چیز دیگه
همونایین که براتون حاضرن هرکاری بکنن
اینا فرشتن...
تو رو خدا اگه باهاشون می رید تو رابطه , اذیتشون نکنین...
تنهاشون نزارین , داغون می شن !!!
همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند

مثل آن راننده تاکسی‌ای که حتی اگر در ماشینش را محکم ببندی بلند می گوید: روز خوبی داشته باشی.

... آدم‌هایی که توی اتوبوس وقتی تصادفی چشم در چشمشان می شوی، دستپاچه رو بر نمی‌گردانند، لبخند می زنند و هنوز نگاهت می کنند.

آدم‌هایی که حواسشان به بچه های خسته ی توی مترو هست، بهشان جا می دهند، گاهی بغلشان می کنند.

دوست هایی که بدون مناسبت کادو می خرند،... مثلا می گویند این شال پشت ویترین انگار مال تو بود. یا گاهی دفتریادداشتی، نشان کتابی، پیکسلی.

آدم‌هایی که از سر چهار راه، نرگس نوبرانه می خرند و با گل می روند خانه.

آدم‌های پیامک‌های آخر شب، که یادشان نمی رود گاهی قبل از خواب، به دوستانشان یادآوری کنند که چه عزیزند، آدم‌های پیامک‌های پُر مهر بی بهانه، حتی اگر با آن ها بدخلقی و بی حوصلگی کرده باشی.

آدم‌هایی که هر چند وقت یک بار ایمیل پرمحبتی می زنند که مثلا تو را می خوانم و بعد از هر یادداشت غمگین، خط‌هایی می نویسند که یعنی هستند کسانی که غم هیچ کس را تاب نمی آوردند.

آدم‌هایی که اگر توی کلاس تازه وارد باشی، زود صندلی کنارشان را با لبخند تعارف می کنند که غریبگی نکنی.

آدم‌هایی که خنده را از دنیا دریغ نمی کنند، توی پیاده رو بستنی چوبی لیس می زنند و روی جدول لی لی می کنند.

همین‌ها هستند که دنیا را جای بهتری می کنند برای زندگی کردن

مثل دوستی که همیشه موقع دست دادن خداحافظی، آن لحظه‌ی قبل از رها کردن دست، با نوک انگشت‌هاش به دست‌هایت یک فشار کوچک می دهد… چیزی شبیه یک بوسه
وقتی از کنارشون رد میشی بوی عطرشون تو هوا مونده
وقتی باهاشون دست میدی دستت بوی عطرشونو گرفته
وقتی بارون میاد دستاشون رو به آسمونه
وقتی بهشون زنگ میزنی حتی وقتی که تازه خوابیدن با خوشرویی جواب میدنو میگن خوب شد زنگ زدی باید بلند میشدم
وقتی یه بچه میبینن سرشار از شورو شوق میشن و باهاش شروع به بازی کردن میشن
تو حموم آواز میخونن
آره همین ها هستند که هم دنیا رو زیبا میکنن هم زندگی رو لذت بخش تر
دم همشون گرمه گرم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی روزگاری در روستایی در هند؛ مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون ۱۰ دلار به آنها پول خواهد داد. روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون؛ به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند و مرد هم هزاران میمون به قیمت ۱۰ دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند. به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها ۲۰ دلار خواهد پرداخت. با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد تا روستایی‌ان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشتزارهای‌شان رفتند.

این بار پیشنهاد به ۲۵ دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون‌ها آن‌قدر کم شد که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد. این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون ۵۰ دلار خواهد داد ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد.
در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت: «این همه میمون در قفس را ببینید! من آنها را به ۳۵ دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به ۵۰ دلار به او بفروشید.» روستایی‌ها که [احتمالا مثل شما] وسوسه شده بودند پول‌های‌شان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند… البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنیا میمون!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زود قـضــاوتـــــــ نــــکـــنـــید... .. .
ـــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــ

زن ديروقت به خونه رسيد آهسته كليد رو انداخت و درو باز كرد و يكسر به
اتاق خواب سر زد
ناگهان بجاي يك جفت پا دو جفت پا داخل رختخواب ديد
بلافاصله رفت و چوب گلف شوهرش رو برداشت و تا جايي كه ميخوردند ان دو را با چوب گلف زد و خونين و مالي كرد.
بعد با حرص بطرف اشپزخانه رفت تا ابي بخورد
با كمال تعجب شوهرش را ديد كه در اشپزخانه نشسته است.
شوهرش گفت سلام عزيزم!
پدر و مادرت سر شب از شهرشون به ديدن ما اومده بودند چون خسته بودند
بهشان اجازه دادم تو رختخواب ما استراحت كنند

راستي بهشون سلام كردي؟؟؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
معلم کمی فکرکرد و جواب داد؛گوش کنید،مثالی میزنم،دومرد_پیش من می آیند،یکی تمیز و یکی کثیف ،من به آنها پیشنهاد میکنم حمام کنند.شما فکر میکنید کدام یک این کار را انجام میدهند؟دوشاگرد یک ز بان جواب دادند؛خوب مسلما کثیفه‏!معلم.نه !تمیزه،چون او به حمام کردن عادت دارد ولی کثیفه قدر آن را نمیداند_.پس چه کسی حمام میکند؟دانش آموزان گفتند؛تمیزه؟معلم جواب داد؛...نه ،کثیفه،چون به حمام نیاز دارد.باز پرسید؟خوب،پس کدام یک از مهمانان من حمام میکنند؟شاکردان جواب دادن ،کثیفه؟معلم دوباره گفت؛اما نه،هردو؟تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام نیاز دارد؟ بچه ها باسردگومی جواب دادند؛هردو‏!‏ معلم بار دیگر توضیح میدهد؛نه ،هیچ کدام‏!چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد‏!شاگردان با اعتراض گفتند؛بله درسته ولی ما چطور میتوانیم تشخیص دهیم؟هر بار شما چیزی را میگویید.و هر دفعه هم درست است. معلم گفت؛خوب پس متوجه شدید این یعنی ؛منطق و از دیدگاه هرکس متفاوت است.
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
داستان زیبای احساس‌ها

روزى روزگارى در جزيره‌اى دور افتاده تمام احساس‌ها کنار هم به خوبى خوشى زندگى مى‌کردند.
احساس خوشبختى، پولدارى، عشق، دانايى، صبر، غم، ترس، شهوت و....
و هر کدوم به روش خودشون مى‌زيستند، تا اينکه يه روز احساس دانايى به همه گفت:
هرچه زودتر اين جزيره رو ترک کنين، زيرا به زودى آب اين جزيره را خواهد گرفت واگر بمانيد غرق مى‌شويد.
تمام احساس‌ها با دستپاچگى قايق‌هاى خود را از انبار خونشون بيرون آوردندوتعميرش کردند و پس از عايقکارى و اصلاح پاروها، آن‌ها را به آب انداختندو منتظر روز حادثه شدند.
روز حادثه که رسيد همه چيز از يک طوفان شروع شد و هوا به قدرى خراب شد کههمه احساس‌ها به سرعت سوار قايق‌ها شدند و پارو زنان جزيره را ترک کردند.در اين ميان «عشق» هم سوار بر قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره،متوجه حيوانات جزيره شد که همگى به کنار ساحل آمده بودند و احساس «وحشت»را نگه داشته بودند و نمى‌گذاشتند که او سوار برقايق شود.
«عشق» سريع وبدون تعلل برگشت وقايقش را به حيوان‌ها داد و احساس «وحشت» کهزندانى شده بود را آزاد کرد. آنها همگى سوار شدند و ديگر جايى براى «عشق»نماند. قايق رفت و«عشق» در جزيره تنها ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر زيرآب مى‌رفت و«عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.
او نمى‌ترسيد زيرا احساس «ترس» جزيره را ترک کرده بود. اما نياز به کمکداشت. فرياد زد و از همه احساس‌ها کمک خواست. اما کسى جوابش را نداد.
در همان نزديکى‌ها، قايق دوستش «ثروت» را ديد و گفت:
«ثروت» عزيز به من کمک کن.
«ثروت» گفت متاسفم قايق من پراز پول، شمش و طلاست وجايى خالى ندارد!
«عشق» رو به سوى قايق «غرور» کرد و گفت: مرا نجات ميدهى؟؟؟
«غرور» پاسخ داد:
هرگز تو خيسى و مرا خيس مى‌کنى.
«عشق» رو به سوى «غم» کرد وگفت:
اى «غم» عزيز مرا نجات بده.
اما «غم» گفت:
متاسفم عشق عزيز من اينقدر غمگينم که يکى بايد بياد وخود منو نجات بده!
در اين بين «خوشگذرانى» و «بيکارى» از کنار عشق گذشتند ولى هرگز عشق از آنها کمک نخواست.
از دور «شهوت» را ديد و به او گفت:
«شهوت» عزيز مرا نجات ميدى؟؟؟
«شهوت» پاسخ داد: هرگز، برو به درک، سال‌ها منتظر اين لحظه بودم که بميرى، حالا نجاتت بدم هرگز، هرگز؟؟!
«عشق» که نمى‌تونست نااميد بشه رو به سوى «خدا» کرد گفت:
«خدايا» ...منو نجات بده !
ناگهان صدايى از دور به گوشش رسيد که فرياد مى‌زد:
نگران نباش من دارم به کمکت مى‌آيم.
«عشق» آنقدر آب خورده که ديگه نمى‌توانست خودشو روى آب نگه دارد و بيهوششد. پس از به هوش آمدن با تعجب خودش را در قايق «دانايى» يافت. آفتاب درحال طلوع مجدد بود و دريا آرام‌تر از هميشه. جزيره آرام آرام داشت از زيرهجوم آب بيرون مى‌آمد زيرا امتحان نيت قلبى احساس‌ها ديگه به پايان رسيدهبود.
«عشق» برخاست به «دانايى» سلام کرد و از او تشکر نمود. «دانايى» پاسخ سلامش را داد و گفت:
من شجاعتش را نداشتم که به سمت تو بيايم «شجاعت» هم که قايقش دور از مننمى‌توانست براى نجات تو راهى پيدا کند. پس مى‌بينى که هيچکدام از ما تورا نجات نداديم! يعنى اتحاد لازم را بدون نجات تو نداشتيم. عشق حکمفرمانده همه احساس‌هاست و مايه اتحاد آن‌هاست و وقتى نباشد اتحادى وجودنخواهد داشت.
«عشق» با تعجب گفت: پس اون صداى کى بود که به من گفت براى نجات من مياد؟!
«دانايى»گفت:
اون «زمان» بود.
«عشق» با تعجب گفت:
«زمان»؟؟؟!
«دانايى» لبخندى زد و پاسخ داد:


بله «زمان» چون اين فقط «زمان» است که لياقتش را دارد تا بفهمد «عشق» چقدر بزرگ است.
عالی بود ممنون
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودک قهرمان
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!

 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
کودک قهرمان
کودکی ده ساله که دست چپش به دلیل یک حادثه رانندگی از بازو قطع شده بود، برای تعلیم فنون رزمی جودو به یک استاد سپرده شد…

پدر کودک اصرار داشت استاد از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد!

استاد پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد می تواند فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاهها ببیند.

در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و در عرض این شش ماه حتی یک فن جودو را به او تعلیم نداد.
بعد از شش ماه خبر رسید که یک ماه بعد مسابقات محلی در شهر برگزار می شود.

استاد به کودک ده ساله فقط یک فن آموزش داد و تا زمان برگزاری مسابقات فقط روی آن تک فن کار کرد.

سر انجام مسابقات انجام شد و کودک توانست در میان اعجاب همگان ، با آن تک فن همه حریفان خود را شکست دهد!

سه ماه بعد کودک توانست در مسابقات بین باشگاهها نیز با استفاده از همان تک فن برنده شود.

وقتی مسابقات به پایان رسید، در راه بازگشت به منزل، کودک از استاد راز پیروزی اش را پرسید.

استاد گفت: "دلیل پیروزی تو این بود که اولا به همان یک فن به خوبی مسلط بودی. ثانیا تنها امیدت همان یک فن بود و سوم اینکه تنها راه شناخته شده برای مقابله با این فن، گرفتن دست چپ حریف بود، که تو چنین دستی نداشتی!

یاد بگیریم که در زندگی، از نقاط ضعف خود به عنوان نقاط قوت استفاده کنیم!!



مرسی عالی بود
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعی،کوتاه و آموزنده...

واقعی،کوتاه و آموزنده...

در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پو بتواند کمکش کند.

13919104053611901691.jpg


معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

34809484525780554905.jpg

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتمادکردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
در روز اول سال تحصیلى، خانم تامپسون معلّم کلاس پنجم دبستان وارد کلاس شد و پس از صحبت هاى اولیه، مطابق معمول به دانش آموزان گفت که همه آن ها را به یک اندازه دوست دارد و فرقى بین آنها قائل نیست. البته او دروغ می گفت و چنین چیزى امکان نداشت. مخصوصاً این که پسر کوچکى در ردیف جلوى کلاس روى صندلى لم داده بود به نام تدى استودارد که خانم تامپسون چندان دل خوشى از او نداشت. تدى سال قبل نیز دانش آموز همین کلاس بود. همیشه لباس هاى کثیف به تن داشت، با بچه هاى دیگر نمی جوشید و به درسش هم نمی رسید. او واقعاً دانش آموز نامرتبى بود و خانم تامپسون از دست او بسیار ناراضى بود و سرانجام هم به او نمره قبولى نداد و او را رفوزه کرد.
امسال که دوباره تدى در کلاس پنجم حضور می یافت، خانم تامپسون تصمیم گرفت به پرونده تحصیلى سال هاى قبل او نگاهى بیاندازد تا شاید به علّت درس نخواندن او پو بتواند کمکش کند.

مشاهده پیوست 110596


معلّم کلاس اول تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز باهوش، شاد و با استعدادى است. تکالیفش را خیلى خوب انجام می دهد و رفتار خوبى دارد. "رضایت کامل".
معلّم کلاس دوم او در پرونده اش نوشته بود: تدى دانش آموز فوق العاده اى است. همکلاسیهایش دوستش دارند ولى او به خاطر بیمارى درمان ناپذیر مادرش که در خانه بسترى است دچار مشکل روحى است.

معلّم کلاس سوم او در پرونده اش نوشته بود: مرگ مادر براى تدى بسیار گران تمام شده است. او تمام تلاشش را براى درس خواندن می کند ولى پدرش به درس و مشق او علاقه اى ندارد. اگر شرایط محیطى او در خانه تغییر نکند او به زودى با مشکل روبرو خواهد شد.
معلّم کلاس چهارم تدى در پرونده اش نوشته بود: تدى درس خواندن را رها کرده و علاقه اى به مدرسه نشان نمی دهد. دوستان زیادى ندارد و گاهى در کلاس خوابش می برد.
خانم تامپسون با مطالعه پرونده هاى تدى به مشکل او پى برد و از این که دیر به فکر افتاده بود خود را نکوهش کرد. تصادفاً فرداى آن روز، روز معلّم بود و همه دانش آموزان هدایایى براى او آوردند. هدایاى بچه ها همه در کاغذ کادوهاى زیبا و نوارهاى رنگارنگ پیچیده شده بود، بجز هدیه تدى که داخل یک کاغذ معمولى و به شکل نامناسبى بسته بندى شده بود. خانم تامپسون هدیه ها را سرکلاس باز کرد. وقتى بسته تدى را باز کرد یک دستبند کهنه که چند نگینش افتاده بود و یک شیشه عطر که سه چهارمش مصرف شده بود در داخل آن بود. این امر باعث خنده بچه هاى کلاس شد امّا خانم تامپسون فوراً خنده بچه ها را قطع کرد و شروع به تعریف از زیبایى دستبند کرد. سپس آن را همانجا به دست کرد و مقدارى از آن عطر را نیز به خود زد. تدى آن روز بعد از تمام شدن ساعت مدرسه مدتى بیرون مدرسه صبر کرد تا خانم تامپسون از مدرسه خارج شد. سپس نزد او رفت و به او گفت: خانم تامپسون، شما امروز بوى مادرم را می دادید.

خانم تامپسون، بعد از خداحافظى از تدى، داخل ماشینش رفت و براى دقایقى طولانى گریه کرد. از آن روز به بعد، او آدم دیگرى شد و در کنار تدریس خواندن، نوشتن، ریاضیات و علوم، به آموزش "زندگی" و "عشق به همنوع" به بچه ها پرداخت و البته توجه ویژه اى نیز به تدى می کرد.

مشاهده پیوست 110597

پس از مدتى، ذهن تدى دوباره زنده شد. هر چه خانم تامپسون او را بیشتر تشویق می کرد او هم سریعتر پاسخ می داد. به سرعت او یکى از با هوش ترین بچه هاى کلاس شد و خانم تامپسون با وجودى که به دروغ گفته بود که همه را به یک اندازه دوست دارد، امّا حالا تدى محبوبترین دانش آموزش شده بود.
یکسال بعد، خانم تامپسون یادداشتى از تدى دریافت کرد که در آن نوشته بود شما بهترین معلّمى هستید که من در عمرم داشته ام.

شش سال بعد، یادداشت دیگرى از تدى به خانم تامپسون رسید. او نوشته بود که دبیرستان را تمام کرده و شاگرد سوم شده است. و باز هم افزوده بود که شما همچنان بهترین معلمى هستید که در تمام عمرم داشته ام.
چهار سال بعد از آن، خانم تامپسون نامه دیگرى دریافت کرد که در آن تدى نوشته بود با وجودى که روزگار سختى داشته است امّا دانشکده را رها نکرده و به زودى از دانشگاه با رتبه عالى فارغ التحصیل می شود. باز هم تأکید کرده بود که خانم تامپسون بهترین معلم دوران زندگیش بوده است.

چهار سال دیگر هم گذشت و باز نامه اى دیگر رسید. این بار تدى توضیح داده بود که پس از دریافت لیسانس تصمیم گرفته به تحصیل ادامه دهد و این کار را کرده است. باز هم خانم تامپسون را محبوبترین و بهترین معلم دوران عمرش خطاب کرده بود. امّا این بار، نام تدى در پایان نامه کمى طولانی تر شده بود: دکتر تئودور استودارد.

ماجرا هنوز تمام نشده است. بهار آن سال نامه دیگرى رسید. تدى در این نامه گفته بود که با دخترى آشنا شده و می خواهند با هم ازدواج کنند. او توضیح داده بود که پدرش چند سال پیش فوت شده و از خانم تامپسون خواهش کرده بود اگر موافقت کند در مراسم عروسى در کلیسا، در محلى که معمولاً براى نشستن مادر داماد در نظر گرفته می شود بنشیند. خانم تامپسون بدون معطلى پذیرفت و حدس بزنید چکار کرد؟ او دستبند مادر تدى را با همان جاهاى خالى نگین ها به دست کرد و علاوه بر آن، یک شیشه از همان عطرى که تدى برایش آورده بود خرید و روز عروسى به خودش زد.

تدى وقتى در کلیسا خانم تامپسون را دید او را به گرمى هر چه تمامتر در آغوش فشرد و در گوشش گفت: خانم تامپسون از این که به من اعتمادکردید از شما متشکرم. به خاطر این که باعث شدید من احساس کنم که آدم مهمى هستم از شما متشکرم. و از همه بالاتر به خاطر این که به من نشان دادید که می توانم تغییر کنم از شما متشکرم.
خانم تامپسون که اشک در چشم داشت در گوش او پاسخ داد: تدى، تو اشتباه می کنى. این تو بودى که به من آموختى که می توانم تغییر کنم. من قبل از آن روزى که تو بیرون مدرسه با من صحبت کردى، بلد نبودم چگونه تدریس کنم.
بد نیست بدانید که تدى استودارد هم اکنون در دانشگاه آیوا یك استاد برجسته پزشکى است و بخش سرطان دانشکده پزشکى این دانشگاه نیز به نام او نامگذارى شده است !
همین امروز گرمابخش قلب یک نفر شوید... وجود فرشته ها را باور داشته باشید
و مطمئن باشید که محبت شما به خودتان باز خواهد گشت

مرسی عالی بود
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

*******
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.

 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
جهنم تاریک بود. جهنم سیاه بود . جهنم نور نداشت. شیطان هر روز صبح از جهنم بیرون می آمد و مشت مشت با خودش تاریکی می آورد. تاریکی را روی آدم ها می پاشید و خوشحال بود، اما بیش از هر چیز خورشید آزارش می داد...
خورشید ، تاریکی را می شست . می برد و شیطان برای آوردن تاریکی هی راه بین جهنم و روز را می رفت و برمی گشت. و این خسته اش کرده بود.
شیطان روز را نفرین می کرد. روز را که راه را از چاه نشان می داد و دیو را از آدم.
شیطان با خودش می گفت: کاش تاریکی آنقدر بزرگ بود که می شد روز را و نور را و خورشید را در آن پیچید یا کاش …
و اینجا بود که شیطان نابینایی را کشف کرد: کاش مردم نابینا می شدند. نابینایی ابتدای گم شدن است و گم شدن ابتدای جهنم.
اما شیطان چطور می توانست همه را نابینا کند! این همه چشم را چطور می شد از مردم گرفت!
شیطان رفت و همه جهنم را گشت و از ته ته جهنم جهل را پیدا کرد. جهل را با خود به جهان آورد. جهل ، جوهر جهنم بود.

*******
حالا هر صبح شیطان از جهنم می آید و به جای تاریکی، جهل روی سر مردم می ریزد و جهل ، تاریکی غلیظی است که دیگر هیچ خورشیدی از پس اش بر نمی آید.
چشم داریم و هوا روشن است اما راه را از چاه تشخیص نمی دهیم .
چشم داریم و هوا روشن است اما دیو را از آدم نمی شناسیم.
وای از گرسنگی و برهنگی و گمشدگی.
خدایا ! گرسنه ایم ، دانایی را غذایمان کن.
خدایا ! برهنه ایم ، دانایی را لباس مان کن.
خدایا !گم شده ایم ، دانایی را چراغ مان کن.


مرسی الناز جون مثل همیشه عالی بود
 

Amir M@hdi.A

کاربر فعال تالار مهندسی شهرسازی
کاربر ممتاز
اینروزها که هنوز نیستـنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم ..

ساکتم .. حرف نمیزنم.

نه که چیزی برای گفتن نباشد . . . نه!

به این سکوت پیله کرده ام . . . نه که ندانم چه بگویم . . . نـــه!!

اینروزها من از همیشه پر تر از حرفــم! از همیشه بیشتر گفتنی ها دارم . . .

ولی من ماندم و یک عـــــــالمه ناگفته هایِ ناشنیده ..

حرفهایم را جمع میکنم میگذارمشان گوشه ای روشن، میان دلــــــم!

میگذارمشان یک گوشه ی دلم و آنها را هر روز گردگیری میکنم و یادشان می اُفتم و خلاصه آنقدر نگهداریشان میکنم . . .

تا روزے که تو بیایــے !.!.!


روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم!

تا وقتی برمیگردی اتاقم پر از دوست داشتنی های تو باشد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آزادی

آورده اند در روزگار قدیم مردی به عالم باقی شتافت . وقتی نامه اعمالش در ترازو نهادند . عقربه در وسط ایستاد وکفه اي بر نيآمد .

یعنی که اعمال نیک و بد برابر شد و ماندند حيران که چه باید کرد . از طرف خدا ندا آمد او را به بهشت اعزام کنید به شرط آنکه هرچه دید از جهالت خلق و يا از حکمت الله حرفی نزند . و در نظم امور دخالت نکند .

مدتی گذشت تا روزی كه دید : ارابه ای پر از بار در گل نشسته . صاحبش اسب را می زند. با نواختن هر تازیانه اسب تکانی به خود میدهد و تغلا میکند قدمی فرا نهد اما ناتوان تر به جای اول باز میگردد و ارابه بیشتر در گل می نشیند .

مرد تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت چرا حیوان را می زنی ؟ گفت برای آنکه از گل بیرون جهد .

گفت . اول تو خود پیاده شو و بار را نيز سبک کن . سپس ارابه را هل بده تا ازگل بیرون رود .

ندا آمد : این یک دخالت بی جا بود كه نوعی تشویش اذهان و شایعه پراکنی به حساب می آید . قرارما این نبود . این خطا را نادیده گرفتیم اما دیگر تکرار نشود .

بازهم مدتی گذشت و مرد سعی داشت چیزی نبیند و حرفی نزند . تا روزی که دید ماموران فردی جهنمی را که دوره محکومیت به سر آمده آورده در بهشت انداختند . در حالیکه با بدن سوخته و تاول زده از تشنگی له له می زند .

بهشتیان دور او جمع شده به زور بر او عسل می خورانند . این بار نیز کنجکاوی مرد تحریک شده تاب نیآورد . نزدیک شد و گفت او تشنه است . عسل ندهید که عطش می آورد . بهتر است آب بدهید .

ندا آمد این دومین دخالت بی جا بود که کردی و نوعی اقدام علیه امنیت است و محاربه با خدا . به اين ترتيب بود كه با دو خطای مکرر مرد را به جهنم بردند .

مدتی گذشت دوستان بهشتی براي ملاقات او به جهنم رفتند . اما او را شاد تر از همیشه یافتند . در شگفت شده علت پرسیدند . جواب داد آزادی در جهنم بهتر است از استبداد در بهشت .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در آرام ترين ساعات شب ، هنگامي كه در عالم خواب و بيداري بودم ، هفت خويشتن من دور هم نشستند و نجوا كنان چنين گفتند :
خويشتن اول : من در تمام اين سالها در تن اين ديوانه بوده ام ، و كاري نداشتم جز اينكه روز دردش را تازه كنم و شب اندوهش را بر گردانم .
من ديگر تاب تحمل اين وضع را ندارم و اكنون شورش مي كنم .
خويشتن دوم : برادر ، حال تو از من بهتر است ، زيرا كار من اين است كه خويشتن شاد اين ديوانه باشم .
من خنده هاي او را مي خندم و سرود ساعت هاي خوش او را مي سرايم و با پاهايي كه سه بال دارد انديشه هاي روشن او را مي رقصم .
منم كه بايد بر اين زندگي ملال آور شورش كنم .
خويشتن سوم : پس تكليف من ، خويشتن عشق ، چه مي شود كه داغ مشعل سوزان شهوات وحشي و اميال خيال آميز هستم ؟
منم كه بيمار عشقم و بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن چهارم : از ميان شما ، من از همه نگون بخت ترم ، چون كاري جز نفرت پليد و انزجار ويرانگر به من نداده اند .
منم آن خويشتن طوفاني كه در سياه ترين دركات دوزخ به دنيا آمده ام و بايد سر از خدمت اين ديوانه بپيچم .
خويشتن پنجم : نه ، منم آن خويشتن انديشمند ، خويشتن خيال باف ، خويشتن گرسنگي و تشنگي ، آن كه مدام
در پي چيز هاي نا شناخته و چيز هاي نيا فريده مي گردد و دمي آسايش ندارد . منم آنكه بايد شورش كند ، نه شما!!!
خويشتن ششم : من خويشتن كارگرم ، خويشتن زحمت كشي كه با دستان شكيبا و چشمان آرزومند ، روز ها را صورت مي بخشم و
عناصر بي شكل را به شكل هاي تازه و عديدی درمي آورم ، منم آن تنهايي كه بايد بر اين ديوانه بشورم .
خويشتن هفتم : شگفتا! كه همه شما مي خواهيد در برابر اين مرد سر به شورش بر داريد ، زيرا
يكايك شما وظيفه مقدري بر عهده داريد كه بايد به انجام برسانيد.
آه ! اي كاش من هم مانند شما بودم، خويشتني با تكليف معين ! ولي من تكليفي ندارم ، من خويشتن بي كاره ام ،
آنكه در لامكان و لازمان خالي و خاموش نشسته است ، هنگامي كه شما سر گرم بازسازي زندگي هستيد.
اي همسايگان ، آيا شما بايد شورش كنيد يا من؟
هنگامي كه خويشتن هفتم اين گونه سخن گفت ، آن شش خويشتن ديگر با دلسوزي به او نگريستند ولي چيزي نگفتند .
و هر چه از شب بيشتر گذشت ، يكي پس از ديگري در آغوش تسليم و رضاي شيريني به خواب رفتند.
اما خويشتن هفتم همچنان چشم به هيچ دوخته بود ، كه در پس همه چيز است.​
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینروزها که هنوز نیستـنت را به هوای دوباره داشتنت ثانیه شماری میکنم ..

ساکتم .. حرف نمیزنم.

نه که چیزی برای گفتن نباشد . . . نه!

به این سکوت پیله کرده ام . . . نه که ندانم چه بگویم . . . نـــه!!

اینروزها من از همیشه پر تر از حرفــم! از همیشه بیشتر گفتنی ها دارم . . .

ولی من ماندم و یک عـــــــالمه ناگفته هایِ ناشنیده ..

حرفهایم را جمع میکنم میگذارمشان گوشه ای روشن، میان دلــــــم!

میگذارمشان یک گوشه ی دلم و آنها را هر روز گردگیری میکنم و یادشان می اُفتم و خلاصه آنقدر نگهداریشان میکنم . . .

تا روزے که تو بیایــے !.!.!


روزی که تو باشی و بخواهی برایت حرف بزنم!

تا وقتی برمیگردی اتاقم پر از دوست داشتنی های تو باشد!


مرسییییییییییییییییییییییییییییییی
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
امید نباید هرگز خاموش شود


چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: ...
من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد . کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
 

elnaz1366

عضو جدید
کاربر ممتاز
خراش عشق مادر

یک روز گرم تابستان ، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد . پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت می کشید ولی عشق مادر...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود ، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.
پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد. پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد ،سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت ،

این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
 

Similar threads

بالا