خلق را تقلیدشان بر باد داد. ای دوصد لعنت براین تقلید باد!

Alborz Rad

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای شبان بزرگ رمه هایت گم شده اند این گم شده گان را دریاب





چوپانی بنام علی بزهایش را در تپه های چمران گم میکند و هرچه می گردد آنها را نمی یابد
او برای پیدا شدن بزهایش روی خاک با چوبدستی تصویر تمام بزها را می کشد نیت میکند و هفت سنگ را روی هم می گذارد به عدد بزها به درختی دخیل می بندد و هفت بار دور تپه ای می چرخد و بزهایش را صدا می زند و از فرط خستگی به خواب می رود
در خواب نوری سبز بر او ظاهر می شود و محل بزها را به او نشان می دهد. از خواب بیدار می شود و پس از ساعتی بزها را می یابد
چون مردم از این موضوع باخبر می شوند مرید او می شوند و او شبانی را کنار گذاشته و مولا و مقتدای مردم می شود.
منطقه‌ای مشهور به «آبادعلی» در شیراز سه‌شنبه‌های اول هر سال شاهد حضور جمعی کثیراز مردم است که برای برآورده شده حاجات خود آداب و رسوم عجیب و غریب این شبان را بجا می آورند!
آداب و رسوم منطقه‌ی آبادعلی!
در آداب و رسوم منطقه آبادعلی آمده است که حاجتمندان باید هفت سه‌شنبه بعد از سال تحویل در آن مکان که وقفه‌ی آن شبان می‌باشد حضور پیدا کنند و در ابتدای مسیر به آن تپه نیت کنند و چوپان علی را واسطه‌ی خود و خدا قرار دهند.
برای برآورده شدن حاجات باید در بین راه هفت سنگ را هرکدام به یک نیت روی هم گذارند و بعد از رسیدن به بالای تپه پارچه‌ی سبزی را به درخت آنجا گره زنند و شمعی را برای روشنایی آن نوری که عابدعلی در آن شب دیده بود روشن و در دل نذری کنند و بر روی زمین و تخته سنگ‌های آنجا تصویر و یا نوشته‌ی حاجت خود را حک کنند.
عده‌ای از حاجتمندان نیز به نیت چوپان علی هفت باردور آن تپه می‌چرخند و عده‌ای دیگر نیز از آب چشمه‌ای که آنجاست وبزهای چوپان از ان نوشیده اند به نیت شفا و تبرک با خود می‌برند.


حرکت به سمت تپه و واسطه قرار دادن «عابد علی» بین حاجات خود و خدا!





خرید شمع و پارچه سبز!


گذاشتن هفت سنگ روی یکدیگر هرکدام به یک نیت!




گره زدن پارچه سبز به بوته‌های بالای تپه!



روشن کردن شمع به یاد نوری که «عابدعلی» دید!



نوشتن و کشیدن حاجات بر روی سنگ!





هفت مرتبه دور زدن تپه به صورت سینه‌خیز!



برداشتن آب به نیت تبرک و شفا!





منبع

...........................


ناخودآگاه ! یاد قطعه ای زیبا از پرواز همای افتادم میذارمش شاید که................

بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان

اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری
در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری
چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند
چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی

خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی

****بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود
بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود
ما
خدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیم
و
حقیقتها را زیر پا له کردیم
و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیم
****
 

fifa

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امان از خرافه

این کدوم آلبوم همایِ؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقط همينو ميشه گفت :

خلق را تقليدشان بر باد داد
اي دو صد لعنت بر اين تقليد باد!
 

Fateme_bay

عضو جدید
کاربر ممتاز
والا از بچگی توی گوشمون خوندن که میمون ها تقلید میکنند و از فکرشون استفاده نمیکنن
اما تا اونجایی که من تا حالا دیدم و خوندم..اتفاقا میمون ها اصلا اهل تقلید نیستن و همیشه از قدرت فکر یا حالا هر نیرویی که خدا بهشون داده با اسم هوش استفاده میکنن...
میمون ها وقتی میخوان یه کاری رو انجام بدن فکر میکنن...تجزیه و تحلیل میکنن و بعد اون عمل رو انجام میدن
اما
امان از ما آدم ها که گاهی از میمون کمتر میشیم...
حتی گاهی ما رو مجبور به تقلید میکنند...حتی توی دین هم نمیتونیم با فکر خودمون کار کنیم و باید تقلید کنیم..
یه کسی باشه که ما بدون فکر...بدون استفاده از مغزمون...فقط اعمال اون رو تقلید کنیم
منظورم همون مراجع تقلید هستن که گاهی اعمالشون با عقل جور در نمیاد...اما خوب
تقلید کورکورانه است دیگه...میگن شعور ما در حدی نیست که بتونیم با فکر خودمون یه کاری رو انجام بدیم

البته مثال بعدی...متاسفانه
اعمال جاهلانه بعضی از اقوام...چه ایرانی چه آفریقایی...چه حتی در کشورهای اروپایی
مثل ختنه زنان
علت انجام کار:
تقلید از سبک پیشینیان و پدران
مثال زیاده و زبان قاصر...
 

entezar89

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
http://www.www.www.iran-eng.ir/show...شان-بر-باد-داد-ای-دو-صد-لعنت-بر-این-تقلید-باد

مرسي .جالب بود. تاپيك بالا هم يه داستان بود در باب تقليد كه يكي دو سال پيش گذاشته بودمش
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
واقعا که همینه:
خلق را تقلیدشان بر باد برد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
مرسی
جالب بود
 

E.lahe

عضو جدید
کاربر ممتاز
حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند. او با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد. و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟ نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم” با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.


مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند. و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردن. آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند. آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند. و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ. مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ. آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند. آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند. آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟” مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند. آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند. باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند. و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد. جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد. آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است. البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند. البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا بوجود آمده و درحال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند. او با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد. و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟ نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم” با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.


مرد روحانی در جلوی صف ایستاد و همه مردم پشت سرش جمع شدند. آقا دستها را بیخ گوش گذاشت و زمزمه ای کرد، مردم هم دستها را بالا بردند. و چون دقیقا نمیدانستند آقا چه گفته است، هرکدام پچ پچی کردن. آقا دستها را پائین انداخت و بلند گفت الله اکبر، مردم هم ذوق زده از آنکه چیزی را فهمیدند فریاد زدند الله اکبر. باز آقا زیر لب چیزی خواند، مردم هم زیر لب ناله میکرند. آقا دستهایش را روی زانو گذاشت و چیزی گفت، مردم هم دستهایشان را روی زانو گذاشتند. و ناله ای کردند، آقا دوباره سرپا شد و گفت الله اکبر، مردم هم سرپا شدند و فریاد زدند الله اکبر. آقا به خاک افتاد و چیزهائی زیرلب گفت، مردم هم روی خاک افتادند و هرکدام زیر لب چیزی را زمزمه کردند. اقا دو زانو نشست، مردم هم دو زانو نشستند. در این هنگام پای آقا در میان دو تخته چوب کف زمین گیر کرد و ایشان عربده زدند آآآآآآآآخ. مردم هم ذوق زده فریاد کشیدند آآآآآآآآآآخ. آخوند در حالی که تلاش میکرد خودش را از این وضعیت خلاص کند، خود را به چپ و راست می انداخت و با دستش تلاش میکرد که لای دو تخته چوب را باز کند، مردم هم خودشان را به چپ و راست خم میکردند و با دستانشان به کف زمین ضربه میزدند. آخوند فریاد میکشید “خدایا به دادم برس” و مردم هم به دنبال او به درگاه خدا التماس میکردند. آقا فریاد میکشید “ای انسانهای نفهم مگر کورید و وضعیت را نمیبینید؟” مردم هم دنبال آقا همین عبارت را فریاد میزدند. آقا از درد به زمین چنگ میزد و از خدا یاری میخواست، مردم هم به زمین چنگ زدند و از خدا یاری خواستند. باری بعد از سه چهار دقیقه، آقا توانست خود را خلاص کند. و در حالیکه از درد به خود میپیچید، نگاهی به جمعیت کرد و از درد بی هوش شد. جمعیت هم نگاهی به هم کردند و خود را روی زمین انداختند و آنقدر در آن حالت ماندند تا آخوند به هوش آمد. آن مرد روحانی چون به این نتیجه رسید که به روستای اشتباهی آمده است، بدون توضیحی روستا را ترک کرد و رفت. اما از آن تاریخ تا امروز مراسم نماز جماعت در آن روستا برقرار است. البته مردم چون ذکرهای بین الله اکبرها را متوجه نشده بودند، آنها را نمیگویند در عوض مراسم انتهای نماز را هرچه با شکوه تر برگزار میکنند و تا امروز دوازده کتاب در مورد فلسفه اعمال آخر نمازشان چاپ کرده اند. البته انحرافات جزئی از اصول در آن روستا بوجود آمده و درحال حاضر آنها به بیست و دو فرقه تفکیک شده اند، برخی معتقدند برای چنگ زدن بر زمین، کفپوش باید از چوب باشد، برخی معتقدند، چنگ بر هرچیزی جایز است. برخی معتقدند مدت بیهوشی بعد از نماز را هرچقدر بیشتر کنی به خدا نزدیکتر میشوی و برخی معتقدند مهم کیفیت بیهوشیست نه مدت آن. باری آنها در جزئیات متفاوتند ولی همه به یک کلیت معتقدند و آن این است که یک عده باید مرجع باشند و بقیه تقلید کنند




:razz:
 

میثم...

عضو جدید
کاربر ممتاز
مدتی هم توی یکی از شهر های استان خوزستان (فکر کنم امیدیه بود) اتفاق افتاد .
یه دختره همچین ادعایی داشت,نمیدونین چه قیامتی شده بود خلاصه واسه خودش دکانی باز کرده بود.
 

Fateme_bay

عضو جدید
کاربر ممتاز
حدود شصت سال پیش یک آخوند به روستائی رسید.با دیدن مسجد قدیمی آن روستا متوجه شد که مردم این روستا مسلمان هستند. او با خوشحالی به نزد کدخدا رفت و اعلام کرد که میتواند پیش نماز آن روستا باشد. کدخدا که سالها بود نماز نخوانده بود و نماز جماعت را که اصولا در عمرش ندیده بود،با خودش فکر کرد که اگر به این مرد روحانی بگویم که من نماز بلد نیستم که خیلی زشت است،بنابراین بدون آنکه توضیحی بدهد، موافقت کرد.همان شب او تمام اهالی را جمع کرد و برایشان موضوع آمدن پیش نماز را شرح داد. و در آخر گفت که قواعد نماز را بلد نیست و پرسید چه کسی از میان شما این قواعد را میداند؟ نگاه های متعجب مردم جواب کدخدا بود. دست آخر یکی از پیرترین اهالی روستا گفت “تا آنجا که من میدانم برای مسلمان بودن لازم نیست خودت چیزی بلد باشی، کافیست هرکاری که پیش نماز کرد، ما هم تقلید کنیم” با این راه حل، خیال همه اسوده شد و برای اقامه نماز به سمت مسجد قدیمی حرکت کردند.
...


شرمنده هستم که این داستان رو تعریف میکنم
خدا رحمت کنه پدر بزرگمان رو...ایشان همیشه ماجرایی را تعریف میکردند و میگفتن این ماجرا واقعی است و اتفاق افتاده....و ما همیشه میخندیدیم و موضوع را به مسخره می گرفتیم..
اما
ایشان میگفتن:
زمانی در روستایی امام زاده ای بود که میگفتن خیلی شفا بده است و خلاصه مردم از جاهای دور و نزدیک برای شفا می آمدن
صاحب امام زاده مردی بود که با پسرش در امام زاده زندگی میکرد و البته آبشان هم باهم توی یک جوب نمیرفت
برای همین روزی پسر مرد روستا رو با الاغ خود ترک کرد...و برای همیشه از آنجا رفت
بعد از چند سال...
مدتی بود که به روستا خبر میرسید که امام زاده ای در فلان مکان هست که بسیار شفا میدهد ... مردم روستا هم تصمیم گرفتند که برای یکبار هم که شده به زیارت آن امام زاده بروند...
بعد از مدتی صاحب امام زاده دید که کاروبارش از سکه افتاده است و دیگر رونق قبل را ندارد...پس تصمیم گرفت که خودش هم به سراغ امام زاده جدید برود
رفت
جالب اونجا بود که به محض ورود با پسر خود مواجه شد...
به او گفت تا جایی که من میدانم در این حوالی امام زاده نبود...پسرش هم گفت: پدرجان ساده ای؟؟؟ امام زاده کدام است..
یادت می آید که من موقع رفتن با الاغ خود رفتم...الاغ در بین راه مرد و من هم که نه غذایی داشتم نه سرپناهی...به فکر افتاده بودم که چکنم
در این اثنا الاغ را دفن کرده بودم که ناگاه مردمانی را دیدم که به راهی می روند...آنها از من پرسیدن که این قبر کیست و من هم همان طوری گفتم اینجا امام زاده ایست
و آنها که بسیار خوشحال شده بودن به زیارت مشغول شده..مقداری آب و غذا وسکه به من دادند و بعد رفتن
از آن روز به بعد تعداد بیشتری آمدند و کم کم وضع من بهتر شد...توانستم امام زاده را توسعه داده...و مشتریان بیشتری جذب کنم
راستی کار و بار شما چطور است؟
پدر در جواب گفت: الحق که تو همان پسر خودم هستی....امام زاده من در واقع پدر همان الاغ تو بود...
...
...
نمیدونم شاید ربطی به تقلید نداشت
اما..داستان بسیار جالبی و محل تفکر
البته بماند که در روستای خودمان هم چنین امام زاده ای هست و سالی چند بار از طرف اماکن درش را تخته میکنند ولی دوباره بعد از چند روز...روز از نو..روزی از نو
هرچه هم به ملت میگیم که بابا...این امام زاده نیست...کو گوش شنوا
میگن کی گفته نیست..ملت چقدر از این جا شفا گرفتن....

خدایا توبه..
 

رهاپرتو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرمنده هستم که این داستان رو تعریف میکنم
خدا رحمت کنه پدر بزرگمان رو...ایشان همیشه ماجرایی را تعریف میکردند و میگفتن این ماجرا واقعی است و اتفاق افتاده....و ما همیشه میخندیدیم و موضوع را به مسخره می گرفتیم..
اما
ایشان میگفتن:
زمانی در روستایی امام زاده ای بود که میگفتن خیلی شفا بده است و خلاصه مردم از جاهای دور و نزدیک برای شفا می آمدن
صاحب امام زاده مردی بود که با پسرش در امام زاده زندگی میکرد و البته آبشان هم باهم توی یک جوب نمیرفت
برای همین روزی پسر مرد روستا رو با الاغ خود ترک کرد...و برای همیشه از آنجا رفت
بعد از چند سال...
مدتی بود که به روستا خبر میرسید که امام زاده ای در فلان مکان هست که بسیار شفا میدهد ... مردم روستا هم تصمیم گرفتند که برای یکبار هم که شده به زیارت آن امام زاده بروند...
بعد از مدتی صاحب امام زاده دید که کاروبارش از سکه افتاده است و دیگر رونق قبل را ندارد...پس تصمیم گرفت که خودش هم به سراغ امام زاده جدید برود
رفت
جالب اونجا بود که به محض ورود با پسر خود مواجه شد...
به او گفت تا جایی که من میدانم در این حوالی امام زاده نبود...پسرش هم گفت: پدرجان ساده ای؟؟؟ امام زاده کدام است..
یادت می آید که من موقع رفتن با الاغ خود رفتم...الاغ در بین راه مرد و من هم که نه غذایی داشتم نه سرپناهی...به فکر افتاده بودم که چکنم
در این اثنا الاغ را دفن کرده بودم که ناگاه مردمانی را دیدم که به راهی می روند...آنها از من پرسیدن که این قبر کیست و من هم همان طوری گفتم اینجا امام زاده ایست
و آنها که بسیار خوشحال شده بودن به زیارت مشغول شده..مقداری آب و غذا وسکه به من دادند و بعد رفتن
از آن روز به بعد تعداد بیشتری آمدند و کم کم وضع من بهتر شد...توانستم امام زاده را توسعه داده...و مشتریان بیشتری جذب کنم
راستی کار و بار شما چطور است؟
پدر در جواب گفت: الحق که تو همان پسر خودم هستی....امام زاده من در واقع پدر همان الاغ تو بود...
...
...
نمیدونم شاید ربطی به تقلید نداشت
اما..داستان بسیار جالبی و محل تفکر
البته بماند که در روستای خودمان هم چنین امام زاده ای هست و سالی چند بار از طرف اماکن درش را تخته میکنند ولی دوباره بعد از چند روز...روز از نو..روزی از نو
هرچه هم به ملت میگیم که بابا...این امام زاده نیست...کو گوش شنوا
میگن کی گفته نیست..ملت چقدر از این جا شفا گرفتن....

خدایا توبه..



اخه ادم باید چی به این ادما گفت که عقلشونو.....................:razz:
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه دارن خرافه رو تکذیب میکنن!!!
پس این جامعه ایرانی که توش پر از خرافه پرست رو کیا تشکیل میدن ؟خود ماها !!!از خودت شروع کن!
 

*Essi*

اخراجی موقت
داگلاس نوئل آدامز:

( نویسنده انگلیسی و خالق کتاب پرطرفدار راهنمای مسافران کهکشان)



اگر تعداد کمی انسان دیوانه باشند به آن گروه دیوانگان می گویند.

اما اگر دیوانه ها جمع شوند و تعدادشان زیاد شود، آنها را مومن خواهند خواند....
 

A N A H I T A

عضو جدید
کاربر ممتاز
داگلاس نوئل آدامز:

( نویسنده انگلیسی و خالق کتاب پرطرفدار راهنمای مسافران کهکشان)



اگر تعداد کمی انسان دیوانه باشند به آن گروه دیوانگان می گویند.

اما اگر دیوانه ها جمع شوند و تعدادشان زیاد شود، آنها را مومن خواهند خواند....

دیوانه ها کم نیستن این روزا که مومن نام گذاشته شدن!
 

FARAS

عضو جدید
کاربر ممتاز
بخصوص اون متن آخر خیلی خوب بود ممنون
 

esfandear

عضو جدید
به طواف کعبه رفتم به حرم رهم ندادند که برون در چه کردی؟! که درون خانه آیی..!!
 
بالا