سری داستان های کوتاه

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
يه جمعي به كريستف كلمب گفتن كشف كردن آمريكا كه كاري نداشت. ما هم مي تونستيم اين كار رو انجام بديم!

كريستف كلمب يه تخم مرغ پخته رو كه براي خوردن جلوشون بود، داد دستشون و گفت كدومتون مي تونه اون رو ، روي ميز واستونه؟هيچ كس نتونست اين كار رو بكنه!

كريستف كلمب ، ته تخم مرغ رو كوبيد روي ميز! در نتيجه ته تخم مرغ صاف شد و روي ميز واستاد! اون وقت به اونها گفت " اين راهشه! بله! انجامش كاري نداشت اما اين كه راهش رو پيدا كني و انجامش بدي، مهم بود! اگر چه راهش خيلي هم ساده و پيش پا افتاده باشه!

یکی از راههای رسیدن به زندگی شرافتمندانه هم , قبول اشتباه و تلاش برای اصلاح اون هست.
بنظر شما روشهای انجام این کار چی میتونه باشه6؟
 

ReD_CoDE

متخصص REVIT
کاربر ممتاز
طلاق برنامه ریزی شده!

طلاق برنامه ریزی شده!


داستان کوتاه (طلاق برنامه ریزی شده !)



با اصرار از شوهرش می‌خواهد که طلاقش دهد. شوهرش میگوید چرا؟ ما که زندگی‌ خوبی‌ داریم. از زن اصرار و از شوهر انکار. در نهایت شوهر با سرسختی زیاد می‌پذیرد، به شرط و شروط ها. زن مشتاقانه انتظار می‌کشد شرح شروط را. تمام ۱۳۶۴ سکهٔ بهار آزادی مهریه آت را می‌باید ببخشی . زن با کمال میل می‌پذیرد. در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده . زن می‌پذیرد. “چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی‌ و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی‌. زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟ مرد با آرامی گفت :آری . زن با اعتماد به نفس گفت: ۲ ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی‌ واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم. مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست. زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی‌ به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامه‌ای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد . خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر می‌کردم احمق باشی‌ ولی‌ نه اینقدر. نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد. برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شمارهٔ همسر جدیدش بود. تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی. پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد. صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی‌.این روزها میتوان با ۱ میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریه‌های سنگینشان نجات یابند.






 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
یه روز مسوول فروش ، منشی دفتر ، و مدیر شرکت برای ناهار به سمت سلف قدم می زدند… یهو یه چراغ جادو روی زمین پیدا می کنن و روی اون دست میکشن و غول چراغ ظاهر میشه… غوله میگه: من برای هر کدوم از شما یک آرزو برآورده می کنم… منشی می پره جلو و میگه: «اول من ، اول من!… من می خوام که توی باهاماس باشم ، سوار یه قایق بادبانی شیک باشم و هیچ نگرانی و غمی از دنیا نداشته باشم»… پوووف! منشی ناپدید میشه… بعد مسوول فروش می پره جلو و میگه: «حالا من ، حالا من!… من می خوام توی هاوایی کنار ساحل لم بدم ، یه ماساژور شخصی و یه منبع بی انتهای آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»… پوووف! مسوول فروش هم ناپدید میشه… بعد غول به مدیر میگه: حالا نوبت توئه… مدیر میگه: «من می خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توی شرکت باشن»!
نتیجهء اخلاقی : اینکه همیشه اجازه بده که رئیست اول صحبت کنه!
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزی از میلتون ؛ شاعر معروف انگلیسی پرسیدند :چرا ولیعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند ؛ اما تا هیجده سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟؟
گفت : بخاطر اینکه اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن بمراتب آسان تر است
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻨﯽ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﻗﻄﺎﺭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺍﻥ ﺩﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺧﻮﺩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻗﻄﺎﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ.
ﺑﻪ ﻣﺤﺾ ﺷﺮﻭﻉ ﺣﺮﮐﺖ ﻗﻄﺎﺭ ﭘﺴﺮ25ﺳﺎﻟﻪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺷﻮﺭ ﻭ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺷﺪ.
ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﻟﻤﺲ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻫﺎ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺗﺤﺴﯿﻦ ﮐﺮﺩ.
ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﭘﺪﺭ ﻭ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺷﻨﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ5ﺳﺎﻟﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ،ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ،ﺭﻭﺩﺧﺎﻧﻪ،ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻭ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﺑﺎ ﻗﻄﺎﺭ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻟﺴﻮﺯﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ.
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﭼﮑﯿﺪ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:ﭘﺪﺭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ.ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﺩ.ﺁﺏ ﺭﻭﯼ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﭼﮑﯿﺪ.
ﺯﻭﺝ ﺟﻮﺍﻥ ﺩﯾﮕﺮ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:ﭼﺮﺍ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺍﻭﺍﯼ ﭘﺴﺮﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﭘﺰﺷﮏ ﻣﺮﺍﺟﻌﻪ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯿﺪ؟ ﻣﺮﺩ ﻣﺴﻦ ﮔﻔﺖ:ﻣﺎ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮﺩﯾﻢ.
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ...
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود.


او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.


عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته


است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.


مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم.هف
 

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت : پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش! همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت؛ گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه، لطف و رحمت او را، بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد « نه ابراز ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!»

http://www.quoteoftheday.ir/
 

sara-z-a

عضو جدید
قدرت کلمات
چند غورباغه از جنگلی عبور میکردند که ناگهان ۲ تا از آنها به داخل
چاهی عمیق میفتند ..بقیه غورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی
دیدند گودال چقدر عمیق است به آن ۲ گفتند : چاره ای نیست شما به زودی
میمیرید ..
۲ غورباقه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیددند که
از گودال بیرون آیند ..اما دائما غورباقه های دیگر به انها میگفتند دست
از تلاش بردارید..چون نمیتوانید خارج شوید ...به زودی خواهید مرد..
بالاخره یکی از ۲ غورباقه تسلیم شد و به داخل اعماق گودال افتاد و
مرد..اما غورباقه دیگر حداکثر توانش را برای بیرون آمدن به کار گرفت
..بقیه غورباقه ها فریاد میزدند که دست از تلاش بردار اما او با توان
بیشتری تلاش کرد و بالاخره خارج شد ...
وقتی بیرون آمد بقیه از او پرسیدند مگر صدای ما را نمیشنویدی ..؟؟؟
معلوم شد که غورباقه ناشنواست ..او در تمام مدت فکر میکرده که دیگران
وی را تشویق میکنند.
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
انسان بزرگ

روزی روبرت دوونسنزو گلف باز بزرگ آرژانتینی، پس از بردن مسابقه و دریافت چک قهرمانی لبخند بر لب مقابل دوربین خبرنگاران وارد رختکن می شود تا آماده رفتن شود.
پس از ساعتی، او داخل پارکینگ تک و تنها به طرف ماشینش می رفت که زنی به وی نزدیک می شود. زن پیروزیش را تبریک می گوید و سپس عاجزانه می افزاید که پسرش به خاطر ابتلا به بیماری سخت مشرف به مرگ است و او قادر به پرداخت حق ویزیت دکتر و هزینه بالای بیمارستان نیست.
دو ونسنزو تحت تاثیر حرفهای زن قرار گرفت و چک مسابقه را امضا نمود و در حالیکه آن را در دست زن می فشرد گفت: برای فرزندتان سلامتی و روزهای خوشی را آرزومی کنم.
یک هفته پس از این واقعه دوونسنزو در یک باشگاه روستایی مشغول صرف ناهار بود که یکی از مدیران عالی رتبه انجمن گلف بازان به میز او نزدیک می شود و میگوید: هفته گذشته چند نفر از بچه های مسئول پارکینگ به من اطلاع دادند که شمادر آنجا پس از بردن مسابقه با زنی صحبت کرده اید. می خواستم به اطلاعتان برسانم که آن زن یک کلاهبردار است. او نه تنها بچه مریض و مشرف به مرگ ندارد،بلکه ازدواج هم نکرده. او شما را فریب داده. دو ونسزو می پرسد: منظورتان این است که مریضی یا مرگ هیچ بچه ای در میان نبوده است؟
بله کاملا همینطور است.
دو ونسزو می گوید: در این هفته، این بهترین خبری است که شنیدم.
 
آخرین ویرایش:

دانشجوي كامپيوتر

دستیار مدیر تالار هنر
کاربر ممتاز
مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند.
بادیه‌ نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد.
حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند.
باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم.
روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید.
او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد
مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم.
مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم.
بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد.
مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن.
“برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی…”
بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟!
مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.
بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد…
www.radsms.com
 

جانواریو

عضو جدید
خدایا
چی آفریدی کوچکه نه بزرگه ما کوچکیم که به اونا به زبون تمسخر چیزی میگیم
اگه من این حرف به کسی گفتم یا خدا اون فراموش کنه
 

*جیگر طلا*

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی از میلتون ؛ شاعر معروف انگلیسی پرسیدند :چرا ولیعهد انگلستان می تواند در چهارده سالگی بر تخت سلطنت بنشیند و سلطنت کند ؛ اما تا هیجده سال نداشته باشد نمی تواند ازدواج کند؟؟
گفت : بخاطر اینکه اداره کردن یک مملکت از اداره کردن یک زن بمراتب آسان تر است
دروغه.
 

Fayo_Arch

عضو جدید
ابراز عشق

ابراز عشق

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می‌کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف‌های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست‌شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست‌شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟ بچه‌ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود
قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست‌شناسان می‌دانند ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

Fayo_Arch

عضو جدید
عشق واقعی!

عشق واقعی!

زن و شوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند. زن جوان: “یواشتر برو من می ترسم” مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره! زن جوان: “خواهش می کنم، من خیلی میترسم.” مردجوان: “خوب، اما اول باید بگی دوستم داری!” زن جوان: “دوستت دارم، حالا میشه یواشتر برونی؟” مرد جوان: “مرا محکم بگیر” زن جوان: “خوب، حالا میشه یواشتر؟” مرد جوان: “باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.”
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.
مرد از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی!
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریب از اعتماد
روزی پسر بچه ای نزد شیوانا رفت (در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند) و گفت : مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید .

شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودندو کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.

شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.

شیوانا از زن پرسید که چرا دخترش را قربانی می کند. زن پاسخ داد که کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.

شیوانا تبسمی کرد و گفت : اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلا کش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی . هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطرسرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد !

زن مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آنگاه درحالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید.اماهیچ اثری از کاهن معبد نبود! می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!
 
آخرین ویرایش:

Fayo_Arch

عضو جدید
پاداش خدا به کار نیک ما
******************
چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.گفتم: این چیه؟"باز کن می فهمی"باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!این برای چیه؟از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...چه شرطی؟بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
 
آخرین ویرایش:

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز موفّقیت
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا به کنار نهر آب بیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..
سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد. به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."
 

amin.n

عضو جدید
سال ها قبل مردی بود که در اداره ی راه آهن کار میکرد روزی برای انجام کارهای روزمره اش به سرد خانه رفته بود ناگهان در بسته شد و مرد متوجه شد که در سرد خانه گیر افتاده است. او فریادزنان تقاضای کمک می کرد اما چون پاسی از شب گذشته بود هیچ کس صدایش را نمی شنید.سعی کرد در را بشکند، اما نتوانست. همان طور که نشسته بودرفته رفته احساس سرما کرد.سپس احساس کرد که انرژی اش رو به تحلیل رفته و ضعیف و ضعیف تر می شود.
بنابراین روی دیوار سردخانه نوشت:سردمه خیلی سردمه.رفته رفته دارم ضعیف می شم دارم میمیرم و این ممکنه آخرین کلمات من باشه.
فردا صبح وقتی بقیه کارگران در سرد خانه را باز کردند با جسد آن مرد رو به رو شدند. از همه ناراحت کننده تر این بود که سرد خانه چند روز قبل از کار افتاده بود. کارگر بیچاره چیزی از این موضوع نمی دانست و سرد خانه تنها در ذهن او درست عمل کرده بود و منجر به مرگش شده بود.
او احساس سرما و ضعف کرده بود و ختم کلام:خودش خواسته بود که بمیرد.
 

amin.n

عضو جدید
داشتم عملکردم را می سنجیدم

داشتم عملکردم را می سنجیدم

پسر جوان کنار تلفن عمومی داخل رفت و شروع به شماره گیری کرد. مرد عابر توجهش به پسر بود و به مکالمه اش گوش می داد. پسر گفت: “خانم، شما نیاز به یک باغبان برای مرتب کردن باغچه های خانه دارید؟”
و خانم در جوابش گفت:” نه من یک باغبان دارم.”
پسر گفت: “من نصف قیمتی که او از شما می گیرد در ازای کارم دریافت خواهم کرد.”
خانم گفت: “من از عملکرد او کاملا راضی هستم.”
پسر دوباره گفت: “من حاضرم پیاده رو و جدول جلوی خانه را نیز جارو کنم، در این صورت همواره اطراف خانه شما تمیز خواهد بود.”
خانم این بار هم جواب منفی داد.
پسر در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مرد عابر که تحت تاثیر حرفهای پسر قرار گرفته بود به طرف او رفت و به او گفت که از این روحیه و اصرار پسر خوشش آمده و حاضر است به او در فروشگاهش کاری بدهد.
پسر جوان گفت: “نه، ممنون. فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان فردی هستم که برای این خانم کار می کند.”
 

amin.n

عضو جدید
ملا نصرالدین روزها در بازار گدایی می کرد. مردم دو سکه، یک طلا و دیگری نقره به او نشان می دادند و از او می خواستند که یکی را بردارد و او هر دفعه سکه نقره را بر میداشت و همه به حماقت او می خندیدند. این موضوع در تمام منطقه پیچید و مردم بسیاری می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و او هر بار سکه نقره را بر می داشت. روزی مرد مهربانی در میان جمعیت وجود داشت و وقتی دید مردم به ملا می خندند دلش سوخت و ملا را در گوشه ای آورد و آرام به او گفت : “هر وقت دو سکه به تو نشان دادند سکه طلا را انتخاب کن تا هم پول بیشتری بدست آوری و هم مسخره ات نکنند.”
ملا لبخندی به مرد زد و گفت: “در آن صورت دیگر کسی به من پول نمی دهد تا ثابت کند که من احمقم! شما نمی دانید تا به حال چقدر پول از این را کسب کرده ام.”
 

amin.n

عضو جدید
شخصی را به جهنم میبردند. در راه برمیگشت و به عقب خیره میشد. ناگهان ندا آمد او را به بهشت ببرید.
فرشتگان پرسیدند: چرا؟
پروردگار فرمود : او چند بار به عقب نگاه کرد … او امید به بخشش داشت …
 

amin.n

عضو جدید
در شهر بانکوک،معابد بسیاری وجود دارد.یکی از آن معابد بودای طلایی نام دارد.در بدو ورود به این معبد مجسمه بودا که از طلای خالص ساخته شده چشم هر بیننده را خیره می کند.
در کنار این مجسمه ی بی نظیر تاریخچه ی آن را چنین میخوانیم:
در سال ۱۹۵۷ گروهی از راهبان مجبور شدند مجسمه گلی معبد خود را به جای دیگری منتقل کنند.چون قرار بود از وسط معبد بزرگراهی عبور کند وقتی مجسمه را بلند کردند، متوجه شدند که سنگین تر از آن است که بشود جا به جایش کرد.
اتفاقا در آن موقع باران می بارید و رهبر راهبان نگران بود که مجسمه گلی بشکند،به دستور او مجسمه را خواباندند و روی آن را با پارچه ای پوشاندند تا از گزند باران در امان بماند.
شب که رهبر راهبان به سراغ مجسمه رفت دید قسمتی از مجسمه ترک خورده است و برق عجیبی از آن ساطع می گردد.
از حیرت خشکش زد. دستور داد میخ و چکش بیاورند و گل روی مجسمه را با ضربه هایی از بین ببرند. ناگهان مجسمه ای از طلای خالص عیان گشت.
مورخین معتقدند سالها پیش از کشف مجسمه توسط این راهب،ارتش برمه که در آن زمان سیام نامیده می شد به تایلند حمله کرد.
راهبان آن منطقه فکر کردند که در این حملات ممکن است مجسمه ی طلا به غارت برود به همین دلیل روی آن را گل گرفتند. بنابراین سربازان برمه از کنار مجسمه گلی رد شدند و متوجه ارزش آن نشدند.
این مجسمه تا سال ۱۹۵۷ دست نخورده باقی ماند.
 

simin sh

عضو جدید
 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا چرا من؟
آرتوراش قهرمان افسانه ای تنیس هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت،
با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد.
طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند

یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: “چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟”
آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت :
در سر تا سر دنیا بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات گرنداسلم ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام قهرمانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که “خدایا چرا من؟”
و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :”چرا من؟"

 

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
درکـــــم کـنـیـــد
یکی از دوستام تعریف می کرد : با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ء ۵-۶ ساله رو صندلی جلویی
بغل مامانش یه شکلات کاکایویی رو هی میگرف طرف من هی میکشید طرف خودش.
منم جوگیر شدم ایندفعه که بچه شکلاتو آورد یه گاز بزرگ زدم!
بچه یکم عصبانی شد ولی مامان باباش بهش یه شکلات دیگه دادن.
خیلی احساس شعف میکردم که همچین شیطنتی کردم.
یکم که گذشت دیدم تو شکمم داره یه اتفاقایی میوفته.
رفتم به راننده گفتم آقا نگه دار من برم دستشویی.
خلاصه حل شد.
یه ربع نگذشه بود باز همون اتفاق افتاد.
دوباره رفتم…سومین بار دیگه مسافرا چپ چپ نیگا میکردن.
اینبار خیلی خودمو نگه داشم دیدم نه انگار نمیشه رفتم راننده گفت برو بشین ببینیم توام مارو مسخره کردی …
رفتم نشستم سر جام از مامان بچه پرسیدم ببخشید این شکلاته چی بود؟
گفت این بچه دچار یبوسته، ما روی شکلاتا مسهل میمالیم میدیم بچه میخوره!!!
خلاصه خیلی تو مخمصه گیر کرده بودم.
خیلی به ذهنم فشار آوردم بالاخره به خانومه گفتم ببخشید بازم ازین شکلاتا دارین؟
گف بله و یکی داد ... رفتم پیش راننده گفتم باید اینو بخورین.
الا و بلا که امکان نداره دستمو رد کنین.
خلاصه یه گاز خوردو من خوشحال اومدم سر جام.
ده دقیقه طول نکشید راننده ماشینو نگه داشت!!!
منم پیاده شدم و خوشحال از نبوغی که به خرج دادم!
یه ربع بعد باز ماشینو نگه داشت…!
بعد منو صدا کرد جلو گفت این چی بود دادی به خورد من؟
گفتم آقا دستم به دامنت منم همین مشکلو داشتم!
کار همین شکلاته بود! شما درکم نمیکردین!
خلاصه راننده هر یه ربع نگه میداشت منو صدا میکرد میگفت هی جوون! بیا بریم!
نتیجه اخلاقی : وقتی دیگران درکتون نمی کنند، یه کاری کنید درکتون کنند.
 
آخرین ویرایش:

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توصیه دوستانه یک فيلسوف افسرده
۱) مدرسه رفتن بی فایده است چون اگه باهوش باشی معلم وقت تو رو تلف میکنه، اگه خنگ باشی تو وقت معلمو.

۲) دنبال پول دویدن بی فایده است، چون اگه بهش نرسی از بقیه بدت میاد اگه بهش برسی بقیه از تو.

۳) عاشق شدن بی فایده است، چون یا تو دل اونو میشکنی یا اون دل تورو یا دنیا دل هردوتونو.

۴) ازدواج کردن بی فایده است، چون قبل از 30 سالگی زوده بعد از 30 سالگی دیر.

۵) بچه دار شدن بی فایده است، چون یا خوب از آب در میاد که از دست بقیه به عذابه

یا بد از آب در میاد که بقیه از دستش به عذابن.

۶) پیک نیک رفتن بی فایده است، چون یا بد میگذره که از همون اول حرص میخوری
یا خوش میگذره که موقع برگشتن غصه میخوری.

۷) رفاقت با دیگران بی فایده است، چون یا از تو بهترن که نمیخوان دنبالشون باشی
یا ازشون بهتری که نمیخوای دنبالت باشن.


۸) دنبال شهرت رفتن بیفایده است، چون تا مشهور نشدی باید زیر پای بقیه رو خالی کنی
ولی وقتی شدی بقیه زیر پای تو رو خالی میکنن.

 
آخرین ویرایش:

old friend

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مدیریت استراتژی جالب
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است
پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است

پدر به نزد بيل گيتس مي رود
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعامل بانک جهاني است
بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است

پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود
پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم
مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم
پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است
مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد

و معامله به اين ترتيب انجام مي شود
نتيجه اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد باز هم مي توانيد چيزهايي بدست آوريد. اما بايد روش مثبتي برگزینید.

 

MEHDISH12

عضو جدید
:gol:
مدیریت استراتژی جالب
پدر: دوست دارم با دختري به انتخاب من ازدواج کني
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بيل گيتس است
پسر: آهان اگر اينطور است ، قبول است

پدر به نزد بيل گيتس مي رود
پدر: براي دخترت شوهري سراغ دارم
بيل گيتس: اما براي دختر من هنوز خيلي زود است که ازدواج کند
پدر: اما اين مرد جوان قائم مقام مديرعامل بانک جهاني است
بيل گيتس: اوه، که اينطور! در اين صورت قبول است

پدر به ديدار مديرعامل بانک جهاني مي رود
پدر: مرد جواني براي سمت قائم مقام مديرعامل سراغ دارم
مديرعامل: اما من به اندازه کافي معاون دارم
پدر: اما اين مرد جوان داماد بيل گيتس است
مديرعامل: اوه، اگر اينطور است، باشد

و معامله به اين ترتيب انجام مي شود
نتيجه اخلاقي: حتي اگر چيزي نداشته باشيد باز هم مي توانيد چيزهايي بدست آوريد. اما بايد روش مثبتي برگزینید.

:gol:
 

Similar threads

بالا