يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبنددر خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی ، چو شراب ناب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من فقیر مسکین ، غم بی حساب دادی
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبنددر خرمی گشودی چو جمال خود نمودی
ره درد و غم ببستی ، چو شراب ناب دادی
همه کس نصیب دارد ز نشاط و شادی اما
به من فقیر مسکین ، غم بی حساب دادی
يوسف به اين رها شدن از چاه دل مبند
اين بار ميبرند كه زنداني ات كنند
تا اطلاع ثانوی ‚ نفس
نکش آینه دار
از اینجا تا آخر شب هزار تا نقطه چین بذار
تااطلاع ثانوی ‚ چشمانون رو هم بذارین
زخم دریده ی
شب رو بدون مرهم بذارین
ترانه ای از یغما
نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله اموز صد مدرس شد
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منشدر این اتاق تهی پیکر
انسان مه آلود
نگاهت به حلقه کدام در آویخته ؟
درها بسته
و کلیدشان در تاریکی دور شد
نسیم از دیوارها می ترواد
گلهای قالی می لرزد
ابرها در افق رنگارنگ پرده پر می زنند
باران ستاره اتاقت را پر کرد
و تو درتاریکی گم شده ای
سهراب
يا رب اين نوگل خندان كه سپردي به منش
ميسپارم به تو از چشم حسود چمنش
شبی ادامه آن بی طلوع خورشیدی
نه صبر بود مرا در دل و نه طاقت بود
کدام پنجره ؟ می دیدم و نمی دیدم
چرا که وحشتم از دیدن صداقت بود
سکوت سرب گدازنده بود و جان فرسود
میان وحشت من یک پرنده پر نگشود
مصدق
داني كه چرا سر نهان با تو نگويم
طوطي صفتي طاقت اسرار نداري
هر كه در اين بزم مقرب تر استیک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سوال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه می رسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
یغما
هر كه در اين بزم مقرب تر است
جام بلا بيشترش ميدهند
در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد/ حالتی رفت که محراب به فریاد آمد
در عشق یار نیست مرا صبر و سیم و زر
لیک آب چشم و آتش دل هر دو هست یار
« ری را»...صدا می آید امشب
از پشت « کاچ» که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...
اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
زاندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
شعر جاودانه از نیما
روشن دلان به خرمن خود برق گشته اند
فرصت به شوخ چشمی اختر نداده اند
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گل ادم بسرشتندو به پیمانه زدند
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
یك كارد از ستاره می افتاد
اینسوی پنجره
هر 24 ساعت یكبار
یك تازیانه از تقویم
برمی خاست
قلب درشت سنگ نمی زد
و برگ
جز در میان باران
از قلب خود صدای تپیدن نمی شنید
یدالله رویایی
..در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
تو را به ياد آن روز......ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو بجان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست
تو را به ياد آن روز......
تو را به گلبرگ هاي خشک آن رز خشکيده.......
تو را به روز اول بار ديدنت.........
تو را به اولين نگاه عاشقانه.......
تو را به ياد بارون روز نيامدنت.....
تو را به تنهايي روز رفتنت.......
تو را به بوي بارون روز برگشتنت.......
تنهايم مگذار ديگر.......
روزها فکر من اینست و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
مرا در منزل جانان چو امن عيش چون هر دم
جرس فرياد ميدارد كه بربنديد محمل ها
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردماوست نشسته در نظر من به کجا نظر برم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
منو حالا نوازش کن همین حالا که تب کردم
اگه لمسم کنی شاید به دنیای تو بر گردم
من آن سنگ مغرور ساحل نشینم
که میرانم از خویشتن موج ها را
اظهار عجز پیش ستمگر نکن از آنک
اشک کباب مایه طغیان آتش است
تکیه گاه از سیل و آرامش ز طوفان خواستم
چون به دست عشق دادم اختیار خویش را
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |