داداشی..♥♥..

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختري بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشي" صدا مي کرد .



به موهاي مواج و زيباي اون خيره شده بودم و آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهي به اين مساله نميکرد .
آخر کلاس پيش من اومد و جزوه جلسه پيش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

تلفن زنگ زد .خودش بود . گريه مي کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پيشش. نميخواست تنها باشه. من هم اينکار رو کردم. وقتي کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهاي معصومش بود. آرزو ميکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت ديدن فيلم و خوردن 3 بسته چيپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پيش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نميخواد با من بياد" .
من با کسي قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بوديم که اگه زماني هيچکدوممون براي مراسمي پارتنر نداشتيم با هم ديگه باشيم ، درست مثل يه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتيم. جشن به پايان رسيد . من پشت سر اون ، کنار در خروجي ، ايستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زيبا و اون چشمان همچون کريستالش بود. آرزو مي کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمي کرد و من اين رو ميدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خيلي خوبي داشتيم " ، و گونه منو بوسيد .

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

يه روز گذشت ، سپس يک هفته ، يک سال ... قبل از اينکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصيلي فرا رسيد ، من به اون نگاه مي کردم که درست مثل فرشته ها روي صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگيره. ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهي نمي کرد ، و من اينو ميدونستم ، قبل از اينکه کسي خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصيلي ، با گريه منو در آغوش گرفت و سرش رو روي شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترين داداشي دنيا هستي ، متشکرم و گونه منو بوسيد .
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .
نشستم روي صندلي ، صندلي ساقدوش ، توي کليسا ، اون دختره حالا داره ازدواج ميکنه ، من ديدم که "بله" رو گفت و وارد زندگي جديدي شد. با مرد ديگه اي ازدواج کرد. من ميخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اينطوري فکر نمي کرد و من اينو ميدونستم ، اما قبل از اينکه از کليسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدي ؟ متشکرم"

ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .

سالهاي خيلي زيادي گذشت . به تابوتي نگاه ميکنم که دختري که من رو داداشي خودش ميدونست توي اون خوابيده ، فقط دوستان دوران تحصيلش دور تابوت هستند ، يه نفر داره دفتر خاطراتش رو ميخونه ، دختري که در دوران تحصيل اون رو نوشته. اين چيزي هست که اون نوشته بود :

" تمام توجهم به اون بود. آرزو ميکردم که عشقش براي من باشه. اما اون توجهي به اين موضوع نداشت و من اينو ميدونستم. من ميخواستم بهش بگم ، ميخواستم که بدونه که نمي خوام فقط براي من يه داداشي باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتي ام ... نيمدونم ... هميشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره
 
آخرین ویرایش:

گلسا2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الهییییییییییییییی
خدا جون کاش میشد همه عشقا اینجوری واقعی باشه حتی اگه بهم نرسن
 

shakibam

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون عزیزم.
واقعا بعضی وقتا قلبا بخاطر حرفایی میشکنن که هیچوقت گفته نشد...
 

eghlimaa

عضو جدید
کاربر ممتاز
اون روزا... ما دلی داشتیم... واسه بردن، جونی داشتیم... واسه مردن، کسی بودیم... کاری داشتیم، پائیزو بهاری داشتیم... تو سرا، ما سری داشتیم، عشقیو دلبری داشتیم...
با یه شکلات شروع شد. من یه شکلات گذاشتم کف دستش، اونم یه شکلات گذاشت تو دست من.
من بچه بودم، اونم بچه بود. سرمو بالا کردم، سرشو بالا کرد. دید که منو میشناسه. خندیدم.
گفت دوستیم؟
گفتم دوستِ دوست...
گفت تا کجا؟
گفتم دوستی که تا نداره...
گفت تا مرگ.
خندیدمو گفتم: من که گفتم تا نداره...
گفت باشه. تا پس از مرگ.
گفتم نه، نه، نه، نه. تا نداره.
گفت قبول. تا اونجا که همه دوباره زنده میشن. و اون زندگی پس از مرگ...بازم با هم دوستیم، تا بهشت، تا جهنم... تا هرجا که باشه منو تو با هم دوستیم...
خندیدم گفتم تو براش تا هر کجا که دلت میخوا، یه "تا" بذار. اصلا یه تا بکش، از سر این دنیا، تا اون دنیا. اما من اصلا براش تا نمیذارم...
نگام کرد، نگاش کردم. باور نمیکرد. میدونستم اون میخواست، حتما دوستی ما تا داشته باشه، دوستی بدون "تا" رو نمیخواست...
زندگی یعنی چکیدن همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت گم شدن در نرمی عشق
زندگی یعنی دویدن بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن بر در آبادی عشق
میتوان هر لحظه هر جا عاشقو دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران بودن اما ساده بودن
گفت بیا برای دوستیمون یه نشونه بذاریم. گفتم باشه، تو بذار. گفت شکلات. هر بار که همدیگه رو میبینیم، یه شکلات مال تو، یکی مال من. باشه؟ گفتم باشه...
هر بار یه شکلات میذاشتم تو دستش، اونم یه شکلات میذاشت تو دست من.
باز همدیگه رو نگاه میکردیم، منو تو دوستیم... دوستِ دوست...
من تندی شکلاتامو باز میکردم، میذاشتم تو دهنمو تندو تند می خوردم.
می گفت شکمو! تو دوست شکموی منی... و شکلاتشو میذاشت تو یه صندوقچه کوچولوی قشنگ... می گفتم بخورش... میگفت تموم میشه. میخوام تموم نشه. برای همیشه بمونه.
صندوقش پر از شکلات شده بود. هیچ کدومشونو نخورده بود. من همشو خورده بودم...
گفتم اگه یه روز شکلاتاتو مورچه ها بخورن، یا کرما، اونوقت چکار میکنی؟...
گفت مواظبشون هستم... میگفت، میخوام نگهشون دارم، تا موقعی که دوست هستیم...
و من شکلاتمون باز میکردمو میذاشتم تو دهنمو میگفتم نه، نه، نه، نه. دوستی که "تا" نداره...
...
یک سال، دو سال ، پنج سال، هفت سال، ده سال، بیست سالش شده.
اون بزرگ شده، منم بزرگ شدم.
من همه ی شکلات هامو خوردم، ولی اون همه ی شکلات هاشو نگه داشته.
امشب اومده، تا خداحافظی کنه.
میگه میخواد بره... بره اون دور دورا... میگه میرم، اما زود برمیگردم...
من که میدونم میره و بر نمیگرده...
یادش رفت شکلات به من بده. من که یادم نرفته... یه شکلات گذاشتم کف دستش، گفتم این برای خوردن، یه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش: اینم آخرین شکلات، برای صندوق کوچولو...
یادش رفته بود صندوقی داره برای شکلاتاش... هر دوتا رو خورد...
خندیدم. میدونستم دوستی من "تا" نداره، میدونستم دوستی او "تا" داره... مثل همیشه.
خوب شد من همه ی شکلاتامو خورده ام... اما اون هیچ کدومشونو نخورده بود...
حالا با یه صندوق... پر از شکلاتی نخورده، چی کار میتونه بکنه؟...
این دیگه فکر نداره وقتی میشنوی میگم
تو برو باهام نمون حتی اسممو نیار
اگه یک شب دیگه زیر بارونا قدم زدی بدون
که تمام فکر من پیش تو بود مث تو تو زندگیم هیشکی نبود...


"دوستی تا نداره"
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیلی ناراحت کننده بود....
اقلیما... دوستی تا نداره.اونم عالی بود
 

sed ali

کاربر فعال تالار مهندسی صنایع
کاربر ممتاز
اولی با اینکه که تکراری بود ولی خیلی این داستان رو دوست دارم
واسه همین دوباره خوندمش !!
ممنون خیلی قشنگ بود !!
 

reil way

عضو جدید
ای خدا
ای خدا
ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.................................:cry::cry::cry:
 

pouya6721

عضو جدید
گرچه خیلی قدیمی بود و تکراری بود ولی از بس قشنگه همیشه جذابه
مرسی
 

Mohsen 89

مدیر تالار فیزیک
مدیر تالار
کاربر ممتاز
ميخوام بهش بگم ، ميخوام که بدونه ، من نمي خوام فقط "داداشي" باشم . من عاشقشم . اما... من خيلي خجالتي هستم ..... علتش رو نميدونم .:confused:
 

mahboobeh-s

عضو جدید
عزیززززززززززززززززززززززززززززززززم.خدایا شکرت بخایر عشقی که تو دلامون گذاشتی
 
بالا