تو چه ارمغان آری که به دوستان فرستیتا شعله در سریم پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما در خون چکیدن است
(( زنده یاد دکتر قیصر امین پور ))
تو کز محنت دیگران بی غمیانکه بسم الله در منقار یافت
درو نبود گر بسی اسرار یافت
عطار
تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهد آدمی![]()
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـمیک کلبه ی خراب و کمی پنجره
یک ذره آفتاب و کمی پنجره
ای کاش جای این همه دیوار و سنگ
آیینه بود و آب و کمی پنجره
در این سیاه چال سراسر سؤال
چشم و دلی مجاب و کمی پنجره
بویی ز نان و گل به همه میرسید
با برگی از کتاب و کمی پنجره
موسیقی سکوت شب و بوی سیب
یک قطعه شعر ناب و کمی پنجره
قیصر امین پور
هــی پـشـت ِ پـنـجــره می آیـم
شـایـد ، نـشــانـی از تـــو بـجــویــَم
هــی پـشت ِ پنجـــره می آیم
شاید ، شـمـیـم ِ پـیـرهـنـت را
کالسـکـه ی نـســیــم ، فـرو آرَد ...
هــی چـشـم ِ خـود ، بـه جــادّه می دوزم
زان دور دست ِ سـاکـــت و وَهــم آلـــود
گــــرد و غـبــار ِ پــای ِ ســـواری نیـسـت ؟
آیـــا ، کبــوتــر ِ صـحـرایــی
زانـســوی ِ ابــری ِ بــارانــی
مـکـتــوب ِ یــار ؛
نـیـاورده ســت ؟
.....
هــی پشـت ِ پـنجــره می آیم
هـی پـشـت ِ پنجــره می آیـــم ...
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شب ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم نم: تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی، نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه ی غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
قیصر امین پور
سلام خوبی فرزانه جان
من برای متنفر بودن از کسانی که از من متنفرند وقتی ندارم؛![]()
زیرا درگیر دوست داشتن کسانی هستم که مرا دوست دارند ...![]()
یک نفر ..... یک جایی..... تمام رویاهایش لبخند تو است و زمانی که به توفکر میکند احساس میکند که زندگی واقعا با ارزش است پس هرگاه احساس تنهاییکردی این حقیقت را به خاطر داشته باش یک نفر ..... یک جایی..... در حالفکر کردن به تو استسلام ممنونم
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض سفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه میدوم
با گمان رد گامهای تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!
در تمام طول این سفر اگر
طول و عرض سفر را
طی نکرده ام
در عبور از این مسیر دور
از الف اگر گذشته ام
از اگر اگر به یا رسیده ام
از کجا به ناکجا...
یا اگر به وهم بودنم
احتمال داده ام
باز هم دویده ام
آنچنان که زندگی مرا
در هوای تو
نفس نفس
حدس می زند
هر چه میدوم
با گمان رد گامهای تو
گم نمی شوم
راستی
در میان این همه اگر
تو چقدر بایدی!
یک نفر ..... یک جایی..... تمام رویاهایش لبخند تو است و زمانی که به توفکر میکند احساس میکند که زندگی واقعا با ارزش است پس هرگاه احساس تنهاییکردی این حقیقت را به خاطر داشته باش یک نفر ..... یک جایی..... در حالفکر کردن به تو است
تو و با لاله رویان، گل ز شاخ عیش چیدنها
من و چون غنچه از دست تو، پیراهن دریدنها
من و از طعنه ی اغیار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرمیدنها
من و پیوند مهر از جان بریدن در تمنّایت
تو و از مهربانان، رشته ی الفت بریدنها
من و همچون غبار از ناتوانی، ره نشین گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشیدنها
به من بفروش ناز ای تازه گل، چندانکه می خواهی
که تا جان و دلی دارم، من و نازت خریدنها
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها
رهی معیری
تو و با لاله رویان، گل ز شاخ عیش چیدنها
من و چون غنچه از دست تو، پیراهن دریدنها
من و از طعنه ی اغیار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرمیدنها
من و پیوند مهر از جان بریدن در تمنّایت
تو و از مهربانان، رشته ی الفت بریدنها
من و همچون غبار از ناتوانی، ره نشین گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشیدنها
به من بفروش ناز ای تازه گل، چندانکه می خواهی
که تا جان و دلی دارم، من و نازت خریدنها
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها
رهی معیری
تو و با لاله رویان، گل ز شاخ عیش چیدنها
من و چون غنچه از دست تو، پیراهن دریدنها
من و از طعنه ی اغیار، چون بلبل فغان کردن
تو و در دامن هر خار، چون گل آرمیدنها
من و پیوند مهر از جان بریدن در تمنّایت
تو و از مهربانان، رشته ی الفت بریدنها
من و همچون غبار از ناتوانی، ره نشین گشتن
تو و همچون صبا، بر خاک من دامن کشیدنها
به من بفروش ناز ای تازه گل، چندانکه می خواهی
که تا جان و دلی دارم، من و نازت خریدنها
اگر غیر از حدیث یار و جز دیدار او باشد
چه حاصل جز ندامت، از شنیدنها و دیدنها
رهی معیری
اینجا در قلب من حد و مرزی برای حضور تو نیست...
به من نگو که چگونه بی تو زیستن را تمرین کنم
مگر ماهی بیرون از آب می تواند نفس بکشد؟؟؟
مگر می شود هوا را از زندگیم برداری و من
زنده بمانم؟؟؟
اگه فراموشم کنیمیخواهمت چنانکه شب خسته خواب را
میجویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو توام چنان که ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بیتابم آنچنان که درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره، خواب را
بایسته ای چنان که تپیدن برای دل
یا آن چنان که بال پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، میآفرینمت
چونان که التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی!
با چون تو پرسشی، چه نیازی جواب را؟!
قیصر امین پور
اگه فراموشم کنی
میرم سراغ سرنوشت
میگم چرا اسم منو
فقط تو قلب تو نوشت
اگه فراموشم کنی
سلطان قصر غم میشم
مثل یه شمع بی فروغ
لحظه به لحظه کم میشم ...
مجنون تر از لیلی ، شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی ، از دودمان باد
آب از تو توفان شد ، خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش ، در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین ، چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد ، کاهی به دست باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را ، اندوه مادرزاد
از خاک ما در باد ، بوی تو می آید
تنها تو می مانی ، ما می رویم از یاد
قیصر امین پور
تو چه ساده خندیدی به دردهای من..
دل درد آشنا را در تو دیدم
تو میدانی خدا را در تودیدم
نمی دانم که بی تو کیستم من
اگر روزی نباشی نیستم من
دراین سینه دلی دیوانه دارم
چه گویم دشمنی در خانه دارم
مبادا لب نهاد بر جام دیگر
نشیند بر لبانش نام دیگر
من از این گفته ها می لرزم و باز
باو گویم که : ای با سینه دمساز
بجز من آرزویی در دلش نیست
بجز نقش محبت در گل اش نیست
تو چه ساده خندیدی به دردهای من..
من پشت لبخندم گریه کردم با تک تک دردهایت...
کاش میدانستی که درد حرمت دارد ...
hiiiiii
سلام بانودرون موجهای سرکشت
تمام هستی و وجود خویش را
چو یک حباب دیده هم
چه سود گر بگویمت
که من ز دوری تو هر نفس
چو شمع اب میشوم
و اشکهای گرم من
به دامن شب سیاه می چکد
و من میان قطره های چون بلور ان
محبت تو را چو نقش سرد ارزو
بروی اب دیده ام
تو همون حس غریبی که همیشه با منیhiiiiii
مـــن شهــرزاد قصــه هــاي خـــودم هستـــم
هــزار و يــک شــب اســت هــر چـه مـي بــافـم
همـه بـي درنـگ بـه قـامتـم انــدازه مـي بيننــد
هيـچ کـس امــا نمـي دانــد
راز ايـــن دل چيسـت!
من ان نیم که حلال از حرام نشناسم
شراب ابتو حلال و اب بی تو حرام
دوش دیدم که ملائک در میخانه زدندمـَردی که عـَطر ِ / تو / را زده بود ,
در خیابان از کـنارم گذشـت ...
و این یعنے : قـتل ِ غیر ِ عمد ...
در این خمار کسم جرعه ای نمیبخشددوش دیدم که ملائک در میخانه زدند
گله ادم بسرش تند و به پیمانه زدند
در این خمار کسم جرعه ای نمیبخشد
ببین که اهل دلی در جهان نمیبینم
يار در پرده و ما پرده بر انداخته ايم
از ازل او به چنان ما به چنين ساخته ايم
گر كمان ميكشد اينك به كمين امده ايم
ور كه شمشير زند ما سپر انداخته ايم
http://www.www.www.iran-eng.ir/images/smilies/00020694.gif
Thread starter | عنوان | تالار | پاسخ ها | تاریخ |
---|---|---|---|---|
![]() |
اولین مسابقۀ "مشاعرۀ سنتی دور همی" با جایزه | مشاعره | 109 | |
![]() |
مشاعرۀ شاعران | مشاعره | 11 |