گفتگوهای تنهایی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahra_216

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم میخواد ببینمت بازم بخندی تو نگام
آخه فقط تو میدونی از زنده بودن چی میخوام

دلم بهم میگفت تورو میشه یه جور دیگه خواست
آخه فقط قلب توئه که با من اینقدر سر به راست

از تو دلگیرم که نیستی کنارم .. من دارم می‌میرم تو کجایی من باز بی قرارم
میدونی جز تو کسی رو ندارم .باورم نمیشه اینقدر آسون رفتی از کنارم
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیگم تنهام چون که دارم الله را
چون که دارم بهترین ناب جهان را
بهترینست او
باگذشت ترین است او
دل نمیسکند
زور نمیگوید
بد نمیگوید
او مراآفریده
بهترین رفیق است
دلم را روشن خودکرد
صفای جانم را تلالو بخشید
چرا پس باز دورونزدیک میشوم چرا جای ما ثابت است دردل او
اما جای او فکر به جایش رابه بیچیزا عوض میشود
چرا خدایا .......
مراچو مادری درآغوش خود میگیری ودست مهربانیت رابرسرم میکشی اما من نمیفهمم خدایا
دوستت دارم دلم چاک چاک شده اما تو مرهمش کردی هدایا ای خالق من مرا هرگز رها نکن دستم رابگیر که نیازمند توام نورت رابردلم بپاش تا جانم همیشه تازه باشد
خدایا دوستت دارم
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
میشه خدارو حس کرد تو لحظه های ساده
تو حس سراب عشق وگناه بی اراده
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز

این حریف خسته رو خسته تر نکن دیگه
این درای بسته رو بسته تر نکن دیگه
این همه سنگ نباش این همه سخت نگیر
واسه ی عشق بمون واسه ی عشق بمیر

من باید چیکار کنم منو باورت بشه
که یکم تحمل و عاشقی سرت بشه
این چه راه و رسمیه این چه امتحانیه
خان هفتصدم گذشت این چه هفت خانیه

چشمات نمی بینن پاهات نمی مونن
دستات نمی گیرن این دست بی تابو
با من نمی خندی با من نمی خونی
قابل نمی دونی این چشم بی خوابو

من باید چیکار کنم منو باورت بشه
که یکم تحمل و عاشقی سرت بشه
این چه راه و رسمیه این چه امتحانیه
خان هفتصدم گذشت این چه هفت خانیه
 

sara23

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شبی غمگین ، شبی بارانی و سرد
مرا در غربت فردا رها کرد
دلم در حسرت دیدار او ماند
مرا چشم انتظار کوچه ها کرد
به من می گفت تنهایی غریب است
ببین با غربتش با ما چه ها کرد
تمام هستی ام بود و ندانست
که در قلبم چه آشوبی به پا کرد
که او هرگز شکستم را نفهمید
اگه چه تا ته دنیا صدا کرد
 

zahra_216

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خـاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
سـاعتی بر لب آن جوی نشستم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل وسنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ
یادم آمد تو به من گفتی:
« از این عشق حذر کن »
« لحظه ای چند بر این آب نظر کن »
« آب آیینه عشق گذران است »
« تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است »
« باش فردا که دلت با دگران است »
« تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن »
با تو گفتم:
« حذر از عشق؟ » « ندانم »
« سفر از پیش تو؟ »
« هرگز نتوانم »
« روز اول که دل من به تمنای تو پر زد »
« چو کبوتر لب بام تو نشستم »
« تو به من سنگ زدی, من, نه رمیدم, نه گسستم »
« باز گفتم : که تو صیادی و من آهوی دشتم »
« تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم »
« حذر از عشق ندانم سفر از پیش تو هرگز نتوانم, نتوانم . . . »
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید
یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نه گسستم, نه رمیدم
رفت در ظلمت غم

آن شب و شب های دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم
بی تو امّا به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]فریدون مشیری[/FONT]


 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها ‚ دیروزها
دیدگانم همچو دالانهای تار
گونه هایم همچو مرمرهای سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
می خزند آرام روی دفترم
دستهایم فارغ از افسون شعر
یاد می آرم که در دستان من
روزگاری شعله میزد خون شعر
خک میخواند مرا هر دم به خویش
می رسند از ره که در خکم نهند
آه شاید عاشقانم نیمه شب
گل به روی گور غمنکم نهند
بعد من ناگه به یکسو می روند
پرده های تیره دنیای من
چشمهای ناشناسی می خزند
روی کاغذها و دفترهای من
در اتاق کوچکم پا می نهد
بعد من با یاد من بیگانه ای
در بر اینه می ماند به جای
تار مویی نقش دستی شانه ای
می رهم از خویش و میمانم ز خویش
هر چه بر جا مانده ویران می شود
روح من چون بادبان قایقی
در افقها دور و پنهان میشود
می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها
لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خک دامنگیر خک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خک
بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلــــــم


ضــعــف مــیـــکنــد


از لــبـــخــنـدهــایــــت ...


کــه طــعــم ِ تــرش ِ شــاتــوت مـــی دهنـــد!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2][/h]
گفتی که پــَر بکش ، برو از آسمان من
باشـد ، قبـول ، کفتر ِ نا مهربان من

هر بار گفته ام که : تو را دوست دارمت

پـُر می شود از آتش ِعشقت دهان من

این جمله که برای بیانش به چشم تو

افتـاده است باز به لکنـت ، زبان من

آنقدر عاشقـم که تو عاشـق نبوده ای

دیگر رسیـده کارد ، بر این استـخوان من

نه ، شاهنامه نیست که تو پهلوان شوی

این یک تراژدی ست ـ غم ِداستان من

یک شب بیا و ضامن ِ من باش نازنین !

وقتی دخیـل ، بستـه به تو آهوان ِ من

دل بــرکن و به شهـرِ دل ِ من بیا عزیز!

زخـم زبان مردم ِ چشـمت ، به جان ِ من

باید که باز با تو خـدا حا فظـی کنـم

آخر رسیـده است به پایـان ، زمان من
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
رسم اين شهر عجيب است بيا برگرديم


قصد اين قوم فريب است بيا برگرديم


يك نفر بود كه ما دل به نگاهش داديم


خنده اش سرد غريب است بيا برگرديم



عشق بازيچه شهر است ولي در ده ما



دفتر عشق نجيب است بيا برگرديم



اين چه شهريست كه در مبحث عشق



جاي بعلاوه صليب است بيا برگرديم
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام زندگيم را دلتنگي پر کرده است

دلتنگي از کسي که دوستش داشتم و عميق ترين درد ها و رنجهاي عالم را در رگهايم جاري کرد !

درد هايي که کابوس شبها و حقيقت روزهايم شد٬ دوری از تو حسرتي عميق به قلبم آويخت و پوست تن کودک عشقم را با تاولهاي دردناک داغ ستم پوشاند .

دلتنگی براي کسي که فرصت اندکي براي خواستنش ٬ براي داشتنش داشتم.

دلتنگي از مرزهايي که دورم کشيدند و مرا وادار کردند به دست خويش از کساني که دوستشان دارم کنده شوم .

در انسوي مرزها دوست داشتن گناه است ٬ حق من نيست ٬ به اتش گناهي که عشق در آن سهمی داشت مرا بسوزانند
رنجي انچنان زندگي مرا پر کرده است٬ آنچنان دستهاي مرا از پشت بسته است٬ آنچنان قدمهاي مرا زنجير کرده است که نفسهايم نيز از ميان زنجير ها به درد عبور مي کنند . . .

دوست داشتن تو چنان تاوان سنگيني داشت که براي همه عمر بايد آنرا بپردازم ... و من این تاوان سنگین را با جان و دل پذیرا شدم .

همه عمر ٬ داغ تو بر پيشاني و دلم نشسته است و مرا می سوزاند .

تو نمايش زندگي مرا چنان در هم پيچيدي که هرگز از آن بيرون نيايم. . . آنقدر دلتنگ دوريش هستم .. آنقدر دلتنگ سرنوشت خويشم .. آنقدر دل آزرده عشق تو هستم که همه هستيم را خوره بي کسي و تنهايي مي جود
به او نگاه مي کنم ٬ به او که چون بهشت بر من مي پيچد و پروازم مي دهد .

به او که لبهايش از اندوه من مي لرزند .

به او که دستهاي نيرومندش ٬عشقي که سالها پيش اجازه اش را از من گرفتند جرعه جرعه به من مي نوشاند . . . . .

به او که چشمهايش در عمق سياهي مي خندید و دنيايم را ستاره باران مي کرد.

به او که باورش کردم و دل به او باختم

به او که دلم مي خواهد در آغوشش چشمهايم را بر هم بگذارم و هرگز ٬ هرگز ٬هرگز به روي دنيا بازشان نکنم .

به او که تکه اي از قلب مرا با خود خواهد برد

به او که مرزهاي سرنوشت ٬ سالها پيش دوريش را از من رقم زده است. سراسر زندگيم را اندوهي پر کرده است که روزها و ماهها از اين سال به سال ديگر آنها را با خود مي کشم و ميدانم که زمان ٬ شايد زمان ٬ داغ مرا بهبود بخشد ولي هرگز فراموش نخواهم کرد که از پشت اين ديوار شيشه اي نگاهش چگونه عمق وجودم را لرزاند
 

mar.1980

عضو جدید
كفتكو...

كفتكو...

***كاشكي جشماي قشنگي كه داري * منو از قصه ها بيرون نميكرد

دست دنيا رو تو دستم نميذاشت * دلمو مثل دلت خون نميكرد!...
 
آخرین ویرایش:

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کوچه هنوز بن بست مونده بود...

...هوا هنوز بوی غربت ميداد...

...واشک هاش باز هم جاری شده بود....

تنها تفاوت کوچه با پارسال اين بود که...

اون وقتها ته کوچه بن بست....
ميون هوای غريب....
وسط گريه های شبانه

.... يه شونه بود که سرشو روش بذاره.
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشماتو باز کردی دنیام زیرو رو شد
چشماتو بستیو باز تاریکیام شروع شد

موهات کهکشونات چشمات ستاره هاتن
منظومه های شمسی جفت گوشواره هاتن

کی بین مهربونا مثل تو مهربونه
نامهربونی با تو بد نیست بد شگونه

با من بمون ... با من بمون ... با من بمون ... با من بمون

شب بود خسته بودم چشامو بسته بودم
خورشید سر زدو من پیشت نشسته بودم

چشمامو باز کردم دیدم ازت خبر نیست
دیدم برام تو دنیا از تو عزیز تر نیست
 

ناشناس آشنا

عضو جدید
پس تو کی می آیی
روز از پی روز
فصل از پی فصل
عمر دارد می گذرد بیهوده
پس تو کی می آیی
لحظه ها را قاب نتوان کرد
لحظه ها میمیرند
لحظه ها بوی فراموشی
لحظه ها بوی فرسودگی خاطره را می گیرند
پس تو کی می آیی
خواندن نام تو
تکرار همه خاطره هاست
روزها را گرد نتوان آورد
لحظه هارا هیچ نتوان اندوخت
 

venoos*m

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخت است


هنگام وداع



آنگاه که در میابی



چشمانی که در حال عبورند



پاره ای از وجود تو را



نیز با خود میبرند.......
 

*heaven*

عضو جدید
یک چیزی می خواهم بگویم...

یک چیزی می خواهم بگویم...

یک چیزی می خواهم بگویم...

می دانی...انگار این ویژگی آدمهاست...اینکه باید اذیتشان کنی...باید دور باشی تا بخواهندت...
می دانی...
باید دور باشی و دست نیافتنی...انگار مهم نیست تو "چه" هستی...فقط وقتی دور باشی دیده می شوی...وقتی مال خودت باشی...خود خواه باشی و هیچ سهمی از مهربانیت...دلسوزیت به دیگران ندهی...

آن موقع گران می خرند آدمها... حتی یک لبخندت را...
من هم آدمم
نکند من هم این طور باشم...خدایا نگذار هیچ وقت دلی به خاطر من غمگین شود...:cry:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیـــا بــاز فریبــــ بخوریـــم !

تــــو فریبــ نگــاه مـــرا و

مـــن فریبـــ حرفـــ*های تـــو را

مــــگر زنـدگـــ ـــی چـــه مــی*خـــواهـد بـــه مـا بـدهــد کــه

تـــــــو از مــن چشــم بـــرداری و

مــن نـگویـــم دوستتـــــ دارم ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امشب دلم هوای کسی میکند که نیست
از بی کسی چنان هوسی میکند که نیست
اندیشه دست بر سرو بر سینه میزند
بیداد داغ دادرسی میکند که نیست
دل سر نهاده بر در و دیوار خانه اش
هر سو نگاه ملتمسی می کند که نیست
مثل هوای تازه که یکدم دمیدو رفت
دم میل باز دم نفسی میکند که نیست
خورشید رفت و شب همه شب ماند و بعد از او
ظلمت بهانه ی قبسی میکند که نیست
تن ماند و صحبت از قفسی میکند که هست
جان رفت و شوق خوش نفسی می کند که نیست
بعد از تو هر که ماند گرفتار زندگی است
با مرگ دست و پنجه نرم بسی میکند که نیست


شاعر : محمد پیله ور
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
بي تو ترك برداشتم و به هر بهانه اي دلم مي شكند
گاهي گم ميشوم پشت پنجره ها
و سكوتم را بغض مي كنم
تا نشنوند صداي شكستنم را...


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
پیراهن نگاه مرا مکش از پشت

که بر می گردم

و بی خیال عزیزهای مصری و یعقوب های چشم به راه

چنان به خود می فشارمت

که هفتاد و هفت سال تمام

باران ببارد و گندم درو کنیم..!

[FONT=courier new, courier, mono]
[/FONT]​
 

mar.1980

عضو جدید
ای روزگار ! به من بیاموز تا بدانم ؛

اگر به من خیانت کرد ، ارزشش برای وفاداری کم بوده

اگر ترکم کرد ، شایستگی با من بودن را نداشته

اگر دربرابر چشمانم یار دیگری شد ، آگاه باشم که هرگز عاشقم نبوده ! ...

و در پایان به من بیاموز تا تنهایی را هنگام نیاز بپذیرم و از با او بودن دوستتر بدارم .
 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد باد آن که ز ما وقت سفر ياد نکرد...به وداعي دل غمديده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که مي زد رقم خير و قبول...بنده پير ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذين جامه به خوناب بشويم که فلک...رهنمونيم به پاي علم داد نکرد
دل به اميد صدايي که مگر در تو رسد...ناله ها کرد در اين کوه که فرهاد نکرد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هروقت در آغوش من بودی چشمانت را میبستی,نمیدانم به خاطر احساس زیاد بود...یا خود را در آغوش دیگری تصور میکردی...!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خســـــــــته ام ازتکرارِ شنیــــــــــدن
''مواظــــــــــــــب خودت بـــــاش''
تو اگـــــر نگران حال مــــن بـــــــــــودی که نمـــــیرفتی


 

MOΣIN

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر جا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هرروز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه

جایی که من تنها شدم شب قبله گاهه آخره

اینجا تو این قطب سکوت

کابوس طولانی تره

من ماه میبینم هنوز این کور سوی روشنو

اینقدر سو سو می زنم شاید یه شب دیدی منو

هرجا چراغی روشنه از ترس تنها بودنه

ای ترس تنهایی من اینجا چراغی روشنه

اینجا یکی از حس شب احساس وحشت می کنه

هر روز از فکر سقوط با کوه صحبت می کنه
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز





وقتی روزگار مرا فراموش میکند
دیگر امیدی برای آینده نیست
زندگی را به دست فراموشی می سپارم
زیرا که زندگی مرا سالهاست فراموش کرده است
شادیها را در تاریکی دفن کرده ام
تا بتوان در کنار غم ها به آرامش برسم
چراغ سیاه تنهایی را در اتاقم نهاده ام
و تاریکی و تنهایی فضای اتاقم را پوشانده است
سالهاست که دیگر صدای خودم تنهای صدای ماندگار گشته
زمزمه های لرزان و اشکهای ریزان
دیگر حتی نعره هایم نیز شنیده نمی شوند
به انتظار نشسته ام اما از انتظار نیز خسته شده ام
مرگ نیز مرا لایق بردن نمی داند
به کجا پناه ببرم؟؟؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این روزها که می گذرد
یک ترانه تلخ
قصه ی تنهایی های مرا می سراید
سمفونی گوش خراشی است
روزهاست پنبه دگر فایده ندارد
باید باور کنم......


تنهایم!



 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گاهی دلت بهانه هایی می گیرد که خودت انگشت به دهان می مانی...
گاهی دلتنگی هایی داری که فقط باید فریادشان بزنی اما سکوت می کنی ...
گاهی پشیمانی از کرده و ناکرده ات...

گاهی دلت نمی خواهد دیروز را به یاد بیاوری انگیزه ای برای فردا نداری و حال هم که...
گاهی فقط دلت میخواهد زانو هایت را تنگ در آغوش بگیری و گوشه ای گوشه ترین گوشه ای...! که می شناسی بنشینی و"فقط" نگاه کنی...
گاهی چقدر دلت برای یک خیال راحت تنگ می شود...

گاهی دلگیری...شاید از خودت...شاید
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا