جدی جدی...گاهی به این سوال فکر می کنم که , خواستن واقعا" توانستن است؟
واقعا"... هست؟
چرا هیچ کس جواب این سوال را نمی داند...سهم تقدیر و اختیار در زندگی...!
کاش امامم بود...می دانم هست...پشت ابرها اما
هست اما حاضر...نه ظاهر
کاش ظاهر بود و من با چادر روی سیاهم را می پوشاندم تا نبیندم...
فقط می گفتم...امامم! یک سوال,
تو می دانی من کجا اشتباه کردم؟
کجا رو مقصر بودم؟
بگو...فقط بگو چه طور باید جبران کنم...چه کار لازم است بکنم...
امامم می گن که یه گناه مثلا غیبت کردن...باعث می شود 40 روز دعایت به گوش خدا نرسد
امامم راست است؟
حتی خدا...که در دل من است و اسمع السامعین دعایم را نشنود؟
یا نکند که از بس بد هستم با من قهر کرده...

امامم , حضور تو را خوب ها درک می کنند...
ظهور کن...شاید "بد" ها هم کارت داشته باشند...مثل من
شاید ناچار مانده باشند
خدایا اینها را نوشتم که بخوانی...
اینجا کسی کرا نمی شناسد...اما تو می دانی این نامه من است...شاید دل گرفته ای این نوشته را دید و دل گرفته ام را فهمید...
و تو به حرمت دل او,
اجابتم کنی
خودم را به تو سپردم....حتی اگر نپذیری ام !