[h=2]خاطرات زنان در طول دفاع مقدس[/h]
بيمارستان جنگ
ازابتداي جنگ تا پايان سال 64 من قفقط در آبادان بودم تا زماني كه عملياتوالفجر 8 انجام گرفت من توي آبادان بودم و در خدمت بچه هاي رزمنده.خواهران حضورشان يك حضور پيدائي بود اگر خواهري مي خواست از بيمارستانتخارج شود خيلي توي ديد بود و همه هواي اين خواهر را داشتند و تلاش ميكردند تا به آن آسيبي نرسد و خطري او را تهديد نكند. اكثر كارهاي خدماتيبيمارستان ها به عهده ي خواهران بود و از طرف خواهران بسيجي در همه جايشهر حضور داشتند، در آموزش و پرورش در بنياد شهيد، حتي در كارهاي آتشنشاني و امداد رساني. براي ورود و خورج از داخل شهر آبادان برگه هاي تردديداشتيم كه با نشان دادن آنها مي توانستيم تردد كنيم، اما هر خواهري كهجاده ي شادگان ماهشهر خارج مي شد و يا حتي به مرخصي مي رفت ديگر اجازهورود به منطقه جنگي را به او نمي دادند و اين باعث شده بود كه تعدادخواهران بسيار اندك شود، ما هفت نفر بوديم كه مقاومت كرديم و از ترس اينكهدوباره به منطقه راهمان ندهند مرخصي هم نمي رفتيم. كم كم به جاي خواهران،برادران در كارهاي بيمارستان مشغول مي شدند تا زمان عمليات والفجر8 شد مابه يكي از برادران روحاني گفتيم كه اجازه بدهيد ما نيز لباسي رزم پوشيده ودر عمليات شركت كنيم او گفت : بچه ها روشون نيست كه به شما بگويند كه شهررا ترك كنيد براي همين كه محدوديت برايتان قائل شده اند. ما حتي براي شركتدر نماز جماعت كه بسيار شلوغ مي شد جا نداشتيم يعني براي همين هفتن نفرمانهم جائي نبود. يك روز برادري نزد ما آمد و گفت كه دستور آمده كه شما شهررا ترك كنيد ولي ما مخالفت كرديم و گفتيم همانطور كه در كمبودها و مشكلاتو حتي شكست ها حضور داشتيم مي خواهيم در پيروزي نيز سهيم باشيم. اين حقماست، او رفت و برگشت و گفت : يكي از فرماندهان اجازه مي خواهد با شما حرفزده تا خود شخصاً شما را متقاعد كند. ما هفت نفر جمع شديم تا پاسخي محكم ودر خودر به او بدهيم تا نتوانند ما را از ادامه ي حضور در جبهه محروم كنندهركدام چيزي براي گرفتن آماده كردده بوديم كه فرمانده سر رسيد، او خيليآرام و منطقي گفت:«خواهران محترم شما براي خدا آمده ايد و براي خدا نيز ميرويد. اين جواب محكم بغض را در گلوي همه بچه ها تركاند سپس خودرو آوردند وما را به اهواز انتقال دادند. بعد از آن قسم خوردم هرجاي اين كشور كه باشمخود را خدمتگزاري كوچك براي بچه هاي رزمنده ي مسلمان بدانم.
سيد معصومه حسيني _اهواز راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 16
ازابتداي جنگ تا پايان سال 64 من قفقط در آبادان بودم تا زماني كه عملياتوالفجر 8 انجام گرفت من توي آبادان بودم و در خدمت بچه هاي رزمنده.خواهران حضورشان يك حضور پيدائي بود اگر خواهري مي خواست از بيمارستانتخارج شود خيلي توي ديد بود و همه هواي اين خواهر را داشتند و تلاش ميكردند تا به آن آسيبي نرسد و خطري او را تهديد نكند. اكثر كارهاي خدماتيبيمارستان ها به عهده ي خواهران بود و از طرف خواهران بسيجي در همه جايشهر حضور داشتند، در آموزش و پرورش در بنياد شهيد، حتي در كارهاي آتشنشاني و امداد رساني. براي ورود و خورج از داخل شهر آبادان برگه هاي تردديداشتيم كه با نشان دادن آنها مي توانستيم تردد كنيم، اما هر خواهري كهجاده ي شادگان ماهشهر خارج مي شد و يا حتي به مرخصي مي رفت ديگر اجازهورود به منطقه جنگي را به او نمي دادند و اين باعث شده بود كه تعدادخواهران بسيار اندك شود، ما هفت نفر بوديم كه مقاومت كرديم و از ترس اينكهدوباره به منطقه راهمان ندهند مرخصي هم نمي رفتيم. كم كم به جاي خواهران،برادران در كارهاي بيمارستان مشغول مي شدند تا زمان عمليات والفجر8 شد مابه يكي از برادران روحاني گفتيم كه اجازه بدهيد ما نيز لباسي رزم پوشيده ودر عمليات شركت كنيم او گفت : بچه ها روشون نيست كه به شما بگويند كه شهررا ترك كنيد براي همين كه محدوديت برايتان قائل شده اند. ما حتي براي شركتدر نماز جماعت كه بسيار شلوغ مي شد جا نداشتيم يعني براي همين هفتن نفرمانهم جائي نبود. يك روز برادري نزد ما آمد و گفت كه دستور آمده كه شما شهررا ترك كنيد ولي ما مخالفت كرديم و گفتيم همانطور كه در كمبودها و مشكلاتو حتي شكست ها حضور داشتيم مي خواهيم در پيروزي نيز سهيم باشيم. اين حقماست، او رفت و برگشت و گفت : يكي از فرماندهان اجازه مي خواهد با شما حرفزده تا خود شخصاً شما را متقاعد كند. ما هفت نفر جمع شديم تا پاسخي محكم ودر خودر به او بدهيم تا نتوانند ما را از ادامه ي حضور در جبهه محروم كنندهركدام چيزي براي گرفتن آماده كردده بوديم كه فرمانده سر رسيد، او خيليآرام و منطقي گفت:«خواهران محترم شما براي خدا آمده ايد و براي خدا نيز ميرويد. اين جواب محكم بغض را در گلوي همه بچه ها تركاند سپس خودرو آوردند وما را به اهواز انتقال دادند. بعد از آن قسم خوردم هرجاي اين كشور كه باشمخود را خدمتگزاري كوچك براي بچه هاي رزمنده ي مسلمان بدانم.
سيد معصومه حسيني _اهواز راوي:
منبع: كتاب همپاي مردان خطر - صفحه: 16