بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک هوای سرد ِ پس از باران
مردی رمیده بخت
با سرفه های سخت
دیدم که پهن می کرد
عریانی خودش را
روی طناب رخت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حراج کردم همه رازهایم را یک جا
دلقک شدم با دماغ پینوکیو
و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم
دلم
حرمت نگه دار
که این اشکها خون بهای عمر رفته من است
سرگذشت کسی که هیچ کس نبود
و همیشه گری می کرد
بی مجال اندیشه به بغض های خود
تا کی مرا گریه کند؟ و تا کی ؟!
و به کدام مرام بمیرد
آری گلم
دلم
ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیندیش که برای تو طلوع میکند
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آب کثیف راه انداختیییییی
کی این همه آب می ریزه!!! کی کار یاد میگیری؟
هلاکم از خستگی معصوم
امروز رفتم دانشگاه

کلی وقته نشستیم اینجا رو خب، گفتم حالا که کسی نیست بشورم
اوووو این همه راهو رفتی و برگشتی؟! میموندی همونجا خو
چای بیارم واست؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ها 6 رفتم 10 اومدم
استاد فردا نمیامد کلاس نبود دیگه
بجاش
بعدا مجبوریم هفته ای که کلاس نداریم جبرانی بریم
آب یخ بیشتر دلم می خواد!
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مورچه و سلیمان
روزی حضرت سلیمان مورچه ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاک های پایین کوه بود.
از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می شوی؟
مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می خواهم این کوه را جابجا کنم.
حضرت سلیمان فرمود: تو اگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی.
مورچه گفت: "تمام سعی ام را می کنم...!"
حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشتکار مورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد.
مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می آورد ...


چه بهتر که هرگز نومیدی را در حریم خود راه ندهیم و در هر تلاشی تمام سعی مان را بکنیم، چون پیامبری همیشه در همین نزدیکی ست ...
 

(✿◠‿◠) Darya

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مورچه و سليمان نبي(ع)


روزي حضرت سليمان(ع) در كنار دريا نشسته بود، نگاهش به مورچه اي افتاد كه دانه گندمي را با خود به طرف دريا حمل مي كرد. سليمان همچنان به او نگاه مي كرد كه ديد او نزديك آب رسيد. در همان لحظه قورباغه اي سرش را ازآب بيرون آورد و دهانش را گشود. مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه درون آب رفت. سليمان مدتي در اين مورد به فكر فرو رفت و شگفت زده فكر مي كرد. ناگاه ديد آن قورباغه سرش را از آب بيرون آورد و دهانش را گشود. آن مورچه از دهان او بيرون آمد ولي دانه گندم را همراه خود نداشت.

سليمان(ع) آن مورچه را طلبيد و سرگذشت او را پرسيد. مورچه گفت: «اي پيامبر خدا! در قعر اين دريا سنگي تو خالي وجود دارد و كرمي درون آن زندگي مي كند. خداوند آن را در آنجا آفريد. او نمي تواند از آنجا خارج شود و من روزي او را حمل مي كنم. خداوند اين قورباغه را مأمور كرده مرا درون آب دريا به سوي آن كرم حمل كرده و ببرد. اين قورباغه مرا به كنار سوراخي كه در آن سنگ است، مي برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ مي گذارد. من از دهان او بيرون آمده و خود را به آن كرم مي رسانم و دانه گندم را نزد او مي گذارم و سپس باز مي گردم و به دهان همان قورباغه كه در انتظار من است وارد مي شوم. او در ميان آب شنا كرده مرا به بيرون آب دريا مي آورد و دهانش را باز مي كند و من از دهان او خارج مي شوم.

سليمان به مورچه گفت: وقتي كه دانه گندم را براي آن كرم مي بري آيا سخني از او شنيده اي؟ مورچه گفت: آري. او مي گويد:

اي خدايي كه رزق و روزي مرا درون اين سنگ در قعر اين دريا فراموش نمي كني، رحمتت را نسبت به بندگان با ايمانت فراموش نكن.
« و چون انسان را نعمت بخشيم روي برتابد و خود را كنار كشد و چون آسيبي بدو رسد دست به دعاي فراوان بردارد.»
(سوره فصلت - آيه 51)
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز

او را تازه آورده بودند ...
شاداب و سر حال بود ، سرخ رنگ ، گل های دیگر مغازه کوچک گل فروش به او حسودی می کردند !
ازش پرسیدند : از کجا آمدی که اینقدر زیبایی ؟
او گلویی صاف کرد و گفت : من به دست باغبانی ماهر بزرگ شدم ، لحظه ای که مرا می چید می گفت آنقدر زیبایی که حتما تو را برای عشق می خرند !
گل های دیگر غرق رویا بودند ...
- گلدان پیر گوشه ی مغازه با صدایی ضعیف گفت :
" چنین خوشبین نباش گل جوان .. "

بی اهمیت بودند به حرفش ... !

ساعتی بعد ، دختر جوانی زیبا رو به مغازه آمد، لباسی شیک و مشکی ، کفش هایی با پاشنه های بلند ... برای عشقش می خواست گل بخرد ! همه می دانستند او را انتخاب می کند ! همین هم شد !
موقع بیرون رفتن از مغازه او به گلدان پیر نگاهی تمسخر آمیز کرد ... گلدان پیر انگار چیزی می دانست، که دیگران نمی دانستند ...!

از شهر خارج شدند ،به باغی زیبا رسیدند ، فضای سنگینی بود ، گل سرخ سخت نفس می کشید ، انگار گلویش را فشار می دادند !
کفش های دخترک را دنبال می کرد روی سنگ های سفید و سیاه آن باغ بزرگ که راه می رفت !

دخترک ایستاد ، سلام کرد ، گل را روی سنگی سفید رنگ گذاشت ، ساعت ها گریه کرد و حرف زد ! زمان دیگر اجازه ماندن به دخترک نمی داد ، گل را برداشت و روی سنگی که عکس پسری روی آن تراشیده شده بود پر پر کرد !
گل ، هنگام پر پر شدن متنی را روی سنگ قبر پسر جوان خواند :
" ای گل گمان نکن به جشن می روی ، شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند .. "

گلدان پیر مغازه هم ، آن شب خشک شد ، بی صدا ، با رازی که در سینه داشت !
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاييز ميرم شمال ؛ يك زميني دارم / توش علف هرز پرورش ميدم / علف هرز نه كود ميخواد ، نه سم ، نه آب ، نه هيچي / علف هاي هرز فقط منو ميخوان / منم كه دارم ميرم پيششون ...
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
پنج آدمخوار به عنوان کارمند در یک اداره استخدام شدند
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس اداره گفت: “شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید.”
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان اداره کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس اداره به آنها سر زد و گفت: “می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟”
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس اداره رفت، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: “کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟”
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا برد.
رهبر آدمخوارها گفت: “ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد؟!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید.
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاقبت يك روزمغرب مشرق مي شود
عاقبت غربي ترين دل نيز عاشق ميشود
شرط مي بندم زماني كه نه دور است ونه دير
مهرباني حاكم منطق مي شود
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دو هفته دیگه
کلا هفته در میونه
ولی اینا گکه کنسل میشه بعدا مجبوریم هر هفته بریم
مرسی
عجب ابی
از بهترین شربت دنیام اب یخ خوشمزه تره

هی کنسل میکنن خرج رفت و آمد شما رو کی میده؟
نوش جونت
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه چیز را فراموش میکند....
کوک ساعت
عصا
کلاه و حتی داروهایش را...
پدر بزرگ یعنی فراموشی....
امروز پدربزرگ فراموش کرده است بیداری را !!!!
 

Similar threads

بالا