بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

توي يكي از مناطق خشكسالي اينقدر شديد مي شه كه ،حيوونها براي رفع تشنگي ساقه ي گياه ها رو مي خوردن تا شايد اندك ذخيره اي از آب موجود تو ساقه اونا بتونه تشنگيشو نو برطرف كنه ، اما از اونجايي كه حتي ساقه هاي اون گياه هام خشك بودن ، حيونها آسيب ميديدن !
موسي كه ميبينه وضعيت رو،ميره كوه طور و از خدا ميخواد كه بارون بباره و خشكسالي تموم شه،اما خدا ميگه امكانش نيست و الان مصلحت من بر خشكساليه !
از طرفي حيونها همه يك جا جمع ميشن ، در نزديكيه كوه ، ويك آهو رو مامور ميكنن تا بره و از موسي ، نتيجه رو بپرسه و همگي پايين كوه منتظره آهو ميمونن !
آهو ميره بالاي كوه و از موسي ميخواد نتيجه رو ، موسي هم با ناراحتي به آهو ميگه كه ، نه ، بارون نمياد !
آهو خيلي ناراحت ميشه و از اون بالا پايين و نيگاه مي كنه و ميبينه كه حيوونها همه منتظره يك خبره خوبن ! با خودش فكر مي كنه كه حالا بايد چيكار كنه !؟ و فكر ميكنه بذار حداقل تا وقتي كه من بهشون ميرسم ، توي همين زمان كوتاه ، خوشحال باشن ، پس شروع مي كنه جست و خيز كنان و خوشحال به سمت حيوونها رفتن !!!
حيوونهاي ديگه وقتي اين حالت آهو رو ميبينن ، خوشحال ميشن ، و ميگن بله ، حتما خبر خوبي دريافت كرده و قراره بارون بياد ، غافل از اينكه موضوع كاملا برعكس بوده !
هنوز آهو نيمي از راه رو طي نكره بود و هنوز به بقيه حيوونا نرسيده بود ، كه يهو آسمون پر مي شه از ابر ! و يك بارون شديد شروع به باريدن ميكنه !!!
موسي وقتي اينو ميبينه ، از خدا ميخواد كه براش توضيح بده ! چرا اينجوري شد ؟ و ميگه ، خدا جون مگه نگفته بودي كه بارون نمياد ، پس چي شد، كه اينجوري شد ؟ اينجوري كه من دروغگو شدم پيشه آهو !
خدا ميگه ، موسي !
من واقعا نميخواستم باروني بفرستم ، اما ، آخه تو نميدوني اين آهو با دل من چه كرد !
 

nazaninfatemeh

عضو جدید
يوووووووووووووووووووووووووووووووووهووووووووووووووووووووووووو
من اومدم
چي خشه ميجه امشب؟؟؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام به همه
اول به من خوراکی بدین بعد قصه :دی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



شكسپير : اگر كسي را دوست داري رهايش كن سوي توبرگشت از آن توست و اگر برنگشت از اول براي تو نبوده

دانشجوي زيست شناسي : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... او تكامل خواهديافت

دانشجوي آمار : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگردوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زياد است و اگر نه احتمال ايجاد يك رابطه مجددغير ممكن است

دانشجوي فيزيك : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ...اگر برگشت ، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه يا اصطكاك بيشتر از انرژي بوده ويا زاويه برخورد ميان دو شيء با زاويه صحيح هماهنگ نبوده است

دانشجويحسابداري : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، رسيد انبارصادر كن و اگر نه ، برايش اعلاميه بدهكار بفرست

دانشجوي رياضي : اگر كسي رادوست داري ، به حال خود رهايش كن ... اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگرنه در عدد صفر ضربش كن

دانشجوي كامپيوتر : اگر كسي را دوست داري ، به حالخود رهايش كن ... اگر برگشت ، از دستور كپي - پيست استفاده كن و اگر نه بهتر است كهديليت اش كني

دانشجوي خوشبين : اگر كسي را دوست داري ، به حال خود رهايشكن... نگران نباش بر مي گردد

دانشجوي عجول : اگر كسي را دوست داري ، به حالخود رهايش كن ... اگر در مدت زماني معين بر نگشت فراموشش كن
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.
اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند ... استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند
به استاد گفتند:«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند
دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند...
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند


سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود ؟!
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهدی گوید:جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد .
اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد .
گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود!
دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی .
گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟
سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا اورده ای ؟
کودک چراغ را فوت کرد و ان را خاموش ساخت و گفت:تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟
چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد .
گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن .
گفت من که غرق خواهش دنیا هستم و چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست ، تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری؟
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ …

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز


اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستار تو

بابی


بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.


نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی


اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.


نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی


بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.


نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده
 

pme

عضو جدید
کاربر ممتاز


بابی پسر خیلی شری بود. همیشه اذیت می کرد. مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟ …

بابی گفت، آره. مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.

نامه شماره یک

سلام خدای عزیز


اسم من بابی هست. من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.

دوستار تو

بابی


بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.


نامه شماره دو

سلام خدا

اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم. لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده..

بابی


اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پارش کرد.


نامه شماره سه

سلام خدا

اسم من بابی هست. درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم.

بابی


بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده. واسه همین پارش کرد. تو فکر فرو رفت.. رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا. مامانش دید که کلکش کار ساز بوده، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش.

بابی رفت کلیسا. یکمی نشست وقتی دید هیچ کسی اونجا نیست، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزديد ) و از کلیسا فرار کرد.

بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.


نامه شماره چهار

سلام خدا

مامانت پیش منه. اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده

:biggrin:
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
توصیه هایی برای سادیسمی شدن

با چادر رنگی گره زده دور گردنتون پشت فرمون سانتافه بشینید .
زیر شلوار لوله تفنگیتون شلوار کردی بپوشین .
از شباهت های دختر مورد علاقتون با (وزغ) براش بگین .
برای تقویت آنتن رادیو اتومبیل خود یک دیش روی سقف آن نصب کنید .
به روابط عمومی صدا و سیما زنگ بزنید و در مورد کیفیت نامطلوب بعضی از شبکه های ماهواره ای شکایت کنید .
صندلی های بنز آخرین سیستمتون رو با کیسه گونی روکش بکشید .
برای درخواست تقدیر رسمی از کیفیت غذاهای سلف امضا جمع کنی
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به خواستگاري دختر استادي که 3 بار شما را از درسش انداخته برويد !
- شب عروسيتان ، موقع عروس کشون ، عروس را سوار موتور هندا کنيد و تک جفپا رو زين هم بزنيد !

- خودتان يواشکي چرخ ماشين دختر خانوم مورد علاقه تان را پنچر کنيد و خودتان هم ، فردين وار ، برايش لاستيک را تعويض نماييد !

- در ميهماني ، به بچه هاي فاميل بگوييد ، هرکي بتونه انگوشتشو ببره توي پريز برق ، جايزه داره !

- جلو اداره پليس اقدام به فروش CDهاي غير مجاز نماييد !



- فلش مموري خودرا پر از انواع ويروس هاي خفن کنيد و بدهيد به دوستانتان و بگوييد سانسورهاي فيلم يانگوم توشه !

- وسط بازي پرسپوليس و استقلال ، الکي زنگ بزنيد به بچه محلاتون و بگوييد که همسايه بغلي داره شله سطلي مي ده !

- نصف شب صدايتان را تغيير دهيد و به مادرتان زنگ بزنيد و بگوييد من هستي هستم و سراغ پدرتان را بگيريد !

- براي جلوگيري از زياد حرف زدن همسرتان روي رژ لب او چند قطره چسب قطره اي بريزيد !

- جوراب را روي کفش بپوشيد !

- يک قاشق مرگ موش خودتان بخوريد و يک قاشق هم به موش خانگيتان بدهيد و بعد منتظر شويد که ببينيد کدام يکيتان زودتر مي ميريد !

- در داخل استخر بدون آب شيرجه بزنيد که خيس نشويد !

- با گرمکن ورزشي برويد خواستگاري تا بفهمند که شما ورزشکاريد !

- ماشين همسايتان را بدزيد و اگر شما را گرفتند ، بگوييد : الياس بهم گفت که اگر ندزدي ، باباتو با تريلي زير مي گيرم !

- براي افراد داراي اختلالات روحي ? رواني ، توصيه هايي براي ساديسمي شدن را بخوانيد !

- وسط تابستان کفش صندل را با جوراب کاموايي بپوشيد !

- با شرت مامان دوز در استخر شنا کنيد !

- به همسرتان در روز تولدش کفن هديه بدهيد !

- روز داماديتان موهايتان را با شماره چهار بزنيد !

- پولهايي که در خيابان , مردم جلوي فقير ريختند را جمع کنيد و داخل صندوق صدقات بريزيد !

- دو روز قبل از امتحان جزوه همکلاسيتان را بگيريد و دو روز بعد از امتحان به او پس دهيد !

- زنگ در خانه خودتان را بزنيد و فرار کنيد !

- ژله را با ني بخوريد !

- در هواي گرم تابستان , عسل و خربزه و زعفران را با هم مخلوط کنيد و ميل بفرماييد !

- در روز بازي استقلال و پرسپوليس، لباس سر تا پا قرمز بپوشيد و برويد درست در وسط طرفداران استقلال بنشينيد و تا مي توانيد به آبي ها با صداي بلند بد و بيراه بگوييد !
 

Martin Eco

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


شهري بود كه در آن، همه چيز ممنوع بود.


و چون تنها چيزي كه ممنوع نبود بازي الك دولك بود، اهابی‌شهر هر روز به صحراهاي اطراف می‌رفتند و اوقات خود را با باري الك دولك می‌گذراندند.


و چون قوانين ممنوعيت نه يكباره بلكه به تدريج و هميشه با دلايل كافي وضع شده بودند، كسي دليلي براي گلايه و شكايت نداشت و اهالي مشكلي هم براي سازگاري با اين قوانين نداشتند.


سال ها گذشت. يك روز بزرگان شهر ديدند كه ضرورتي وجود ندارد كه همه چيز ممنوع باشد و جارچي‌ها را روانة كوچه و بازار كردند تا به مردم اطلاع بدهند كه می‌توانند هر كاري دلشان می‌خواهد بكنند.


جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراكز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند:”آهاي مردم! آهاي ... ! بدانيد و آگاه باشيد كه از حالا به بعد هيچ كاري ممنوع نيست.


مردم كه دور جارچي ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراكنده شدند و بازي الك دولك شان را از سر گرفتند.


جارچي ها دوباره اعلام كردند: “می‌فهميد! شما حالا آزاد هستيد كه هر كاري دلتان می‌خواهد، بكنيد.


اهالي جواب دادند: “خب! ما داريم الك دولك بازي می‌كنيم.


جارچي ها كارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آوردند كه آنها قبلاً انجام می‌دادند و حالا دوباره می‌توانستند به آن بپردازند.


ولي اهالي گوش نكردند و همچنان به بازي الك دولك شان ادامه داند؛ بدون لحظه‌اي درنگ.


جارچي ها كه ديدند تلاش شان بی‌نتيجه است، رفتند كه به اُمرا اطلاع دهند.


اُمرا گفتند:”كاري ندارد! الك دولك را ممنوع می‌كنيم.


آن وقت بود كه مردم دست به شورش زدند و همة امراي شهر را كشتند و بی‌درنگ برگشتند و بازي الك دولك را از سر گرفتند.
 

Similar threads

بالا