با بامدادِ شاعر، احمد شاملو

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
..باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاهپوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند
 

behnaz J

عضو جدید
..باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد
که مادران سیاهپوش
داغداران زیباترین فرزندان آفتاب و باد
هنوز از سجاده ها سر برنگرفته اند
مرسی ازین شعر که از شاملو گذاشتین
من عاشق این شعرم بهم قدرت میده
تو را چه سود از باغ و درخت که با یاس ها به داس سخن گفته ای؟
 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
وکجاست...؟ به من بگویید ای ندانستن های بزرگ معلون دوزخی!
به من بگویید که کجاست؟
خداوندگار دریای گود خواهش های پر تپش هر رگ من...
 

K.K.J

عضو جدید
[h=6]و چشمانت راز آتش است،
و عشقت پیروزیِ آدمیست،

و آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جایی برای مردن.

مرگم باد اگر دمی کوتاه آیم از تکرارِ این پیش پا افتاده ترین سخن که : "دوستت دارم"
[/h]
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من خویشاوند نزدیک هر انسانی هستم. نه ایرانی را به غیر ایرانی ترجیح میدهم نه انیرانی را به ایرانی. من یک لر بلوچ کرد فارس،یک فارسی زبان ترک،... یک آفریقایی اروپایی استرالیایی آمریکایی آسیایی ام،یک سیاهپوست زردپوست سرخپوست سفیدم که نه تنها با خودم و دیگران کمترین مشکلی ندارم بلکه بدون حضور دیگران وحشت مرگ را زیر پوستم احساس میکنم. من انسانی هستم میان انسانهای دیگر بر سیاره ای مقدس زمین، که بدون دیگران معنایی ندارم.
 

vishtaspe

عضو جدید
کوه ها با نخستین سنگ ها آغاز می شوند
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من
با نخستین نگاه تو آغاز شدم.....
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عشق
خاطره‌يی‌ست به انتظارِ حدوث و تجدد نشسته،
چرا که آنان اکنون هر دو خفته‌اند:
در اين‌سوی بستر
مردی و
زنی
در آن‌سوی.


تندبادی بر درگاه و
تندباری بر بام.
مردی و زنی خفته.
و در انتظارِ تکرار و حدوث
عشقی
خسته.


 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من امیدوارم



همه جا- پراز سرور و نشاط است جز قلب من، که همیشه گورستان آرزوها، صندوقچه ی امیدها، و مدفن غمهاست.

از همه دهان ها، آواز خنده میشنوم جز از دهان خویش،که همیشه ناله میکند، همیشه سرود غم میسراید، همیشه آهنگ ماتم زمزمه میکند.

از همه چشمها- نور سرور تابان است جز از دیدگان من، که دائم خون به دامان میکند، دائم آب به آتش دل میریزد، کارس جز گریستن ندارد- همیشه چشمه اشک است.

همگان را بسوی دیار زندگی- روان میبینم، جز خویش را که دو پایم- مرا به پرتگاه انتظار، سرنگون کرده اند.

زندگی من- بر این سان میگذرد، هزار افسوس بر این عمر پربهاء که- پریشان میگذرد- عمر من در میان لحظات شوم و طاقت فرسای امید و انتظار، سپری میشود.

من در میان دقایق این زندگی ناخوش تر- از مرگ، دست و پا میزنم و هر لحظه- مانند بیماران محتضر- چشم به راه هستم.

چشم به راه مرگ یا زندگی؟...

زندگی! زندگی! من از مرگ گریزانم،روح من سالهاست که مرده است

اما جسم من است که چشم از دنیا نمیپوشد... دیدگان من منتظر زندگی هستند، هنوز در دل خویش- آتش نیمه خاموشی- نهان دارم...

من- سالهاست که به انتظار زندگی- با مرگ دست . پنجه نرم کرده ام. سالها با سختی ها- مقاومت کرده ام و با بدبختی ها- مصاف داده ام،...

... من امیدوارم ، امیدوار!



منتشر نشده های احمد شاملو

تهران ۳/مهرماه/۱۳۲۲
 

coherent

عضو جدید
نظر در تو میکنمای بامداد
که با همه جمع تنها نشسته ای
تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و ما نشسته ام.
نظر در تو میکنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای
ویران؟
ویران نشسته ام؟
اری
و به چشم انداز امید اباد خویش می نگرم.
نظر در تو میکنم ای بامداد که تنها نشسته ای
کنار دریاچه خردت.
اسمان من
اری
سخت تنگ چشمانه به قالب امد.
نظر در تو میکنم ای بامداد
که اندهگنانه نشسته ای
کنار دریچه خردی که بر افاق مغربی می گشاید.
من و خورشید را هنوز
امید دیداری هست
هر چند روز من
اری
به پایان خویش نزدیک می شود.

نظر در تو میکنم ای بامداد....
احمد شاملو
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]هنوز در فکرِ آن کلاغ‌ام...[/h]هنوز
در فکرِ آن کلاغ‌ام در دره‌هایِ يوش:
با قيچی‌یِ سياه‌اش
بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زار
با خِش‌خشی مضاعف

از آسمانِ کاغذی‌یِ مات
قوسی بريد کج،

و رو به کوهِ نزديک

با غار غارِ خشکِ گلوی‌اش
چيزی گفت
که کوه‌ها
بی‌حوصله
در زِلِّ آفتاب
تا ديرگاهی آن را
با حيرت
در کلّه‌هایِ سنگی‌شان
تکرارمی‌کردند.



گاهی سوآل‌می‌کنم از خود که
يک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی‌تخفيف

وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصِرّش
بر زردی‌یِ برشته‌یِ گندم‌زاری بال‌می‌کشد
تا از فرازِ چند سپيدار بگذرد،

با آن خروش و خشم
چه دارد بگويد
با کوه‌هایِ پير
کاين عابدانِ خسته‌یِ خواب‌آلود
در نيم‌روزِ تابستانی
تا ديرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟




شهريورِ59
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

تارهایِ بی‌کوک و
کمانِ بادِ وِلنگار
باران را
گو بی‌آهنگ ببار!

غبارآلوده، از جهان
تصويری باژگونه در آبگينه‌یِ بی‌قرار

باران را
گو بی‌مقصود ببار!

لب‌خندِ بی‌صدایِ صدهزار حباب

در فرار
باران را
گو به ريش‌خند ببار!


چون تارها کشيده و کمان‌کشِ باد آزموده‌تر شود
و نجوایِ بی‌کوک به ملال انجامد،
باران را رها کن و
خاک را بگذار
تا با همه گلوی‌اش
سبز بخواند
باران را اکنون
گو بازی‌گوشانه ببار!



رم، ۲۶ دیِ ۱۳۵۵
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این تاج نیست کز میان دو شیر برداری
بوسه بر کاکل خورشید است
که جانت را می طلبد و خاکستر استخوانت
شیر بهای آن است
 

coherent

عضو جدید
... در باران و به شب
به زیر دو گوش ما
در فاصله ئی کوتاه از بستر های عفاف ما
روسبیان
به اعلام حضور خویش
اهنگ های قدیمی را
با سوت
می زنند.
در برابر کدامین حادثه ایا
انسان را
دیده ای
با عرق شرم بر جبینش؟
ان گاه که خوش تراش ترین تن ها را به سکه سیمی
توان خرید
مرا
دریغا دریغ
هنگامی که به کیمیای عشق

احساس نیاز میافتد

همه ان دم است
همه ان دم است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن‌چه جان
از من
همی‌ستاند
ای کاش دشنه‌يی باشد
يا خود
گلوله‌يی.



زهر مباد ای کاشکی،
زهرِ کينه و رشک
يا خود زهرِ نفرتی.

درد مباد ای کاشکی،
دردِ پرسش‌هایِ گزنده
جرّاره به‌سانِ کژدم‌هايی،
از آن‌گونه که‌ت پاسخ هست و
زبانِ پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گزيده‌یِ کژدم را
ترياقی نيست...



آن‌چه جان از من همی‌ستاند
دشنه‌يی باشد ای کاش
يا خود
گلوله‌يی.



اسفندِ ۱۳۴
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1]عاشقانه[/h]
بيتوته‌یِ کوتاهی‌ست جهان
در فاصله‌یِ گناه و دوزخ
خورشيد
هم‌چون دشنامی برمی‌آيد
و روز
شرمساری‌یِ جبران‌ناپذيری‌ست.


آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چيزی بگوی

درخت،
جهلِ معصيت‌بارِ نياکان است

و نسيم
وسوسه‌يی‌ست نابه‌کار.
مهتابِ پاييزی
کفری‌ست که جهان را می‌آلايد.


چيزی بگوی

پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم
چيزی‌بگوی

هر دريچه‌یِ نغز
بر چشم‌اندازِ عقوبتی می‌گشايد.

عشق
رطوبتِ چندش‌انگيزِ پلشتی‌ست
و آسمان
سرپناهی


تا به خاک بنشينی و
بر سرنوشتِ خويش
گريه سازکنی.

آه
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم چيزی بگوی،
هرچه باشد

چشمه‌ها
از تابوت می‌جوشند
و سوگ‌وارانِ ژوليده آبرویِ جهان‌اند.

عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتران‌اند.


خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه‌شوم

از عشق
چيزی بگوی!


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تولد و سال‌های پیش از جوانی
احمد شاملو در ۲۱ آذر ۱۳۰۴ در خانه شماره ۱۳۴خیابانصفی علیشاه تهران متولد شد. پدرش حیدر نام داشت که تبار او به گفته شاملودر شعری از مجموعه‌ی مدایح بی‌صله، به اهل کابل برمی‌گشت؛ مادرش کوکبعراقی است. دوره‌ی کودکی را به خاطر شغل پدر که افسر ارتش بود و هرچند وقترا در جایی به مأموریت می‌رفت، در شهرهایی چون رشت و سمیرم و اصفهان وآباده و شیراز گذراند. (به همین دلیل شناسنامهٔ او در شهر رشت گرفتهشده‌است و محل تولد در شناسنامه رشت نوشته شده‌است.)
دوراندبستان را در شهرهای خاش و زاهدان و مشهد گذراند و از همان دوران اقدام بهگردآوری مواد فرهنگ عامه کرد. دوره دبیرستان را در بیرجند و مشهد و تهرانگذراند و سال سوم دبیرستان را در دبیرستان ایرانشهر تهران خواند و به شوقآموختن دستور زبان آلمانی در سال اول دبیرستان صنعتی ثبت‌نام کرد. در اوایل دهه ۲۰خورشیدی پدرش برای سر و سامان دادن به تشکیلات از هم پاشیده ژاندرمری بهگرگان و ترکمن‌صحرا فرستاده شد. او همراه با خانواده به گرگان رفت و بهناچار در کلاس سوم دبیرستان ادامه تحصیل داد. در آن هنگام در فعالیت‌هایسیاسی شمال کشور شرکت کرد و بعدها در تهران دستگیر شد و به زندان شوروی دررشت منتقل گردید. پس از آزادی از زندان با خانواده به رضائیه(ارومیه) رفتو تحصیل در کلاس چهارم دبیرستان را آغاز کرد. با به قدرت رسیدن پیشه‌وری وجبهه دموکرات آذربایجان به هم‌راه پدرش دستگیر می‌شود و دو ساعت جلوی جوخهآتش قرار می‌گیرد تا از مقامات بالا کسب تکلیف کنند. سرانجام آزاد می‌شودو به تهران باز می‌گردد و برای همیشه ترک تحصیل می‌کند.
ازدواج اول و چاپ نخستین مجموعهٔ شعر
در بیست و دو سالگی (۱۳۲۶) بااشرف الملوک اسلامیه ازدواج کرد. هر چهار کودک او، سیاوش، سامان، سیروس وساقی حاصل این ازدواج هستند. در همین سال اولین مجموعه اشعار او با نام«آهنگ‌های فراموش شده» به چاپ می‌رسد و همزمان کار در نشریاتی مثل «هفتهنو» را آغاز می‌کند.
در سال ۱۳۳۰ او شعر بلند «۲۳» و مجموعه اشعار «قطع نامه» را به چاپ می‌رساند. در سال ۱۳۳۱ به مدت حدود دو سال مشاورت فرهنگی سفارت مجارستان را به عهده گرفت.
دستگیری و زندان
در سال ۱۳۳۲ پس از کودتای ۲۸مرداد با بسته شدن فضای سیاسی ایران مجموعه اشعار آهن‌ها و احساس توسطپلیس در چاپخانه سوزانده می‌شود و با یورش ماموران به خانه او ترجمه طلادر لجن اثر ژیگموند موریس و بخش عمده کتاب پسران مردی که قلبش از سنگ بوداثر موریوکایی با تعدادی داستان کوتاه نوشته خودش و تمام یادداشت‌های کتابکوچه از میان می‌رود و با دستگیری مرتضی کیوان نسخه‌های یگانه ای ازنوشته‌هایش از جمله مرگ زنجره و سه مرد از بندر بی‌آفتاب توسط پلیس ضبطمی‌شود که دیگر هرگز به دست نمی‌آید. او موفق به فرار می‌شود اما پس ازچند روز فرار از دست ماموران در چاپخانه روزنامه اطلاعات دستگیر شده، بهعنوان زندانی سیاسی به زندان موقت شهربانی و زندان قصر برده می‌شود. درزندان علاوه بر شعر به نوشتن دستور زبان فارسی می‌پردازد و قصه بلندی بهسیاق امیر ارسلان و ملک بهمن می‌نویسد که در انتقال از زندان شهربانی بهزندان قصر از بین می‌رود. در ۱۳۳۴ پس از یک سال و چند ماه از زندان آزاد می‌شود

ازدواج دوم و انتشار هوای تازه
در ۱۳۳۶ با طوبی حائری ازدواج می‌کند (دومین ازدواج او نیز مانند ازدواج اول مدت کوتاهی دوام می‌آورد و چهار سال بعد در ۱۳۴۰از همسر دوم خود نیز جدا می‌شود.) در این سال با انتشار مجموعه اشعار هوایتازه خود را به عنوان شاعری برجسته تثبیت می‌کند. این مجموعه حاوی سبکنویی است و بعضی از معروف‌ترین اشعار شاملو همچون پریا و دخترای ننه دریادر این مجموعه منتشر شده‌است. در همین سال به کار روی اشعار حافظ، خیام وبابا طاهر نیز روی می‌آورد. پدرش نیز در همین سال فوت می‌کند. در سال ۱۳۴۰ هنگام جدایی از همسر دومش همه چیز از جمله برگه‌های تحقیقاتی کتاب کوچه را رها می‌کند.
بقیه در ادامه مطلب
فعالیت‌های سینمایی و تهیه نوار صوتی
در سال ۱۳۳۸شاملو به اقدام جدیدی یعنی تهیه قصه خروس زری پیرهن پری برای کودکان دستمی‌زند. در همین سال به تهیه فیلم مستند سیستان و بلوچستان برای شرکتایتال کونسولت نیز می‌پردازد. این آغاز فعالیت سینمایی جنجال‌آفرین احمدشاملو است. او بخصوص در نوشتن فیلمنامه و دیالوگ‌نویسی فعال بود. درسال‌های پس از آن و به‌ویژه با مطرح شدنش به عنوان شاعری معروف، منتقدانمختلف حضور سینمایی او را کمرنگ دانسته‌اند. خود او می‌گفت: «شما را بهخدا اسم‌شان را فیلم نگذارید.» و بعضی شعر معروف او دریغا که فقر/ چه بهآسانی/ احتضارفضیلت است را به این تعبیر می‌دانند که فعالیت‌های سینمایی او صرفا برایامرار معاش بوده‌است. شاملو در این باره می‌گوید: «کارنامهٔ سینمایی من یکجور نان خوردن ناگزیر از راه قلم بود و در حقیقت به نحوی قلم به مزدی
در سال ۱۳۳۹ با همکاری هادی شفائیه و سهراب سپهری ادارهٔ سمعی و بصری وزارت کشاورزی را تاسیس می‌کند و به عنوان سرپرست آن مشغول به کار می‌شود.
آشنایی و ازدواج با آیدا سرکیسیان
شاملو در ۱۴ فروردین ۱۳۴۱با آیدا سرکیسیان آشنا می‌شود. این آشنایی تاثیر بسیاری بر زندگی او داردو نقطه عطفی در زندگی او محسوب می‌شود. در این سال‌ها شاملو در توفق کاملآفرینش هنری به سر می‌برد و بعد از این آشنایی دوره جدیدی از فعالیت‌هایادبی او آغاز می‌شود. آیدا و شاملو در فروردین ۱۳۴۳ازدواج می‌کنند و در ده شیرگاه (مازندران) اقامت می‌گزینند و تا آخر عمردر کنار او زندگی می‌کند. شاملو در همین سال دو مجموعه شعر به نام‌هایآیدا در آینه و لحظه‌ها و همیشه را منتشر می‌کند و سال بعد نیز مجموعه‌ییبه نام آیدا، درخت و خنجر و خاطره! بیرون می‌آید و در ضمن برای بار سومکار تحقیق و گردآوری کتاب کوچه آغاز می‌شود.
در سال ۱۳۴۶ شاملو سردبیری قسمت ادبی و فرهنگی هفته‌نامه خوشه را به عهده می‌گیرد. همکاری او با نشریه خوشه تا ۱۳۴۸ که نشریه به دستور ساواک تعطیل می‌شود، ادامه دارد. در این سال او به عضویت کانون نویسندگان ایران نیز در می‌آید. در سال ۱۳۴۷ او کار روی غزلیات حافظ و تاریخ دوره حافظ را آغاز می‌کند. نتیجه این تحقیقات بعدها به انتشار دیوان جنجالی حافظ به روایت او انجامید.
در اسفند ۱۳۵۰شاملو مادر خود را نیز از دست می‌دهد. در همین سال به فرهنگستان زبانایران برای تحقیق و تدوینِ کتاب کوچه، دعوت شد و به مدت سه سال درفرهنگستان باقی ماند.
سفرهای خارجی
شاملو در دهه ۱۳۵۰نیز به فعالیت‌های گسترده شعر، نویسندگی، روزنامه نگاری (از جمله همکاریبا کیهان فرهنگی و آیندگان)، ترجمه، سینمایی (از جمله تهیه گفتار برای چندفیلم مستند به دعوت وزارت فرهنگ و هنر) و شعرخوانی خود (از جمله در انجمنفرهنگی کوته و انجمن ایران و امریکا) ادامه می‌دهد. در ضمن سه ترم به تدریس مطالعه آزمایشگاهی زبان فارسی در دانشگاه صنعتی مشغول می‌شود. در ۱۳۵۱ به علت معالجه آرتروز شدید گردن به پاریس سفر می‌کند تا زیر عمل جراحی گردن قرار گیرد. سال بعد، ۱۳۵۲، مجموعه اشعار ابراهیم در آتش را به چاپ می‌رساند. در ۱۳۵۴دانشگاه رم از او دعوت می‌کند تا در کنگره نظامی گنجوی شرکت کند و از همینرو عازم ایتالیا می‌شود. در همین سال دعوت دانشگاه بوعلی برای سرپرستیپژوهشکدهٔ آن دانشگاه را می‌پذیرد و به مدت دو سال به این کار اشتغال دارد.
در ۱۳۵۵انجمنقلم و دانشگاه پرینستون از او برای سخنرانی و شعرخوانی دعوت می‌کنند و ازهمین رو عازم ایالات متحده می‌شود. در این سفر او به سخنرانی و شعرخوانیدر بوستون و برکلی می‌پردازد و پیشنهاد دانشگاه کلمبیای نیویورک برایتدوین کتاب کوچه را نمی‌پذیرد. در ضمن با شاعران و نویسندگان مشهور جهانهمچون یاشار کمال، آدونیس، البیاتی و وزنیسینسکی از نزدیک دیدار می‌کند.این سفر سه ماه به طول می‌کشد و شاملو سپس به ایران باز می‌گردد.
هنوزچند ماه نگذشته که او دوباره به عنوان اعتراض به سیاست‌های دولت ایران،کشور را ترک می‌کند و به امریکا سفر می‌کند و یک سالی در آنجا زندگیمی‌کند و در این مدت در دانشگاه‌های مختلفی سخنرانی می‌کند. در ۱۳۵۷ او از آمریکا به انگلستان می‌رود و در آنجا مدتی سردبیری هفته‌نامه «ایرانشهر» در لندن را به عهده می‌گیرد.
انقلاب و بازگشت به ایران
باوقوع انقلاب ایران و سقوط رژیم شاهنشاهی، شاملو تنها چند هفته پس ازپیروزی انقلاب به ایران باز می‌گردد. در همین سال انتشارات مازیار اولینجلد کتاب کوچه را در قطع وزیری منتشر می‌کند. شاملو در ضمن به عضویت هیاتدبیران کانون نویسندگان ایران در می‌آید و به کار در مجلات و روزنامه‌هایمختلف می‌پردازد. او در ۱۳۵۸ سردبیری هفته‌نامه کتاب جمعه را به عهده می‌گیرد. این هفته‌نامه پس از انتشار کمتر از چهل شماره توقیف می‌شود.
شاملودر این سال‌ها مجموعه اشعار سیاسی خود را با صدای خود می‌خواند و به صورتمجموعهٔ کتاب و نوار صوتی کاشفان فروتن شوکران منتشر می‌کند. از جملهاشعار این مجموعه مرگ وارطان است که شاملو اشاره می‌کند تنها برای فرار ازاداره سانسور مرگ نازلی نام گرفته بوده‌است و در واقع برای بزرگداشتوارطان سالاخانیان، مبارز کمونیست ایرانی، بوده‌است.
از ۱۳۶۲با بسته‌تر شدن فضای سیاسی ایران چاپ آثار شاملو نیز متوقف می‌شود. هر چندخود شاملو متوقف نمی‌شود و کار ترجمه و تالیف و سرودن شعر را ادامه می‌دهددر این سال‌ها به‌ویژه روی کتاب کوچه با هم‌کاری همسرش آیدا مستمر کارمی‌کند و ترجمهٔ رمان دن آرام را نیز پی‌می‌گیرد. تا آن که ده سال بعد ۱۳۷۲ با کمی‌بازتر شدن فضای سیاسی ایران آثار شاملو به صورت محدود اجازه انتشار می‌گیرد.
۱۳۶۷به آلمان سفر می‌کند تا به عنوان میهمانِ مدعوِ دومین کنگرهٔ بین‌المللی ادبیات: اینترلیت ۲تحت عنوان جهانِ سوم: جهانِ ما در ارلانگن آلمان و شهرهای مجاور در اینکنگره شرکت کند. در این کنگره نویسندگانی از کشورهای مختلف حضور داشتند ازجمله عزیز نسین، دِرِک والکوت، پدرو شیموزه، لورنا گودیسون و ژوکوندابِلی. عنوان سخنرانی شاملو در این کنگره «من دردِ مشترکم، مرا فریاد کنبود. در ادامه این سفر دعوت انجمن قلم (Pen) و دانشگاه یوته‌بوری به سوئد و ضمن اجرای شب شعر با هیئت ریسهٔ انجمن قلم سوئد نیز ملاقات می‌کند.
۱۳۶۹برای شرکت در سیرا ۹۰ توسط دانشگاه UC برکلیبه عنوان میهمان مدعو به آمریکا سفر کرد. سخنرانی وی به نام «نگرانی‌هایمن» و «مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ.» واکنش گستردهٔی در مطبوعات فارسیزبان داخل و خارج کشور داشت و مقالات زیادی در نقد سخنران شاملو نوشته شد.در این سفر دو عمل جراحی مهم روی گردن شاملو صورت گرفت با این حال چندینشب شعر توسط وی برگزار شد و ضمنا به عنوان استاد میهمان یک ترم در دانشگاه UC برکلیدانشجویان ایرانی به (زبان، شعر و ادبیات معاصر فارسی) را نیز تدریس کرد ودر همین موقع ملاقاتی با لطفی علی‌عسکرزاده ریاضی‌دان شهیر ایرانی داشت.
سال ۱۳۷۰ بعد از سه سال دوری از کشور به ایران بازگشت و تا آخر عمر دیگر از کشور خارج نشد.
سرانجام
سال‌های آخر عمرشاملو کم و بیش در انزوایی گذشت که به او تحمیل شده بود. از سویی تمایل بهخروج از کشور نداشت و خود در این باره می‌گویید: «راستش بار غربت سنگین‌تراز توان و تحمل من است… چراغم در این خانه می‌سوزد، آبم در این کوزه ایازمی‌خورد و نانم در این سفره‌است.» از سوی دیگر اجازه هیچ‌گونه فعالیت ادبیو هنری به شاملو داده نمی‌شد و اکثر آثار او از جمله کتاب کوچه سال‌ها درتوقیف مانده بودند. بیماری او نیز به شدت آزارش می‌داد و با شدت گرفتنبیماری مرض قندش، و پس از آن که در
۲۶ اردیبهشت ۱۳۷۶،در بیمارستان ایران‌مهر پای راست او را از زانو قطع کردند روزها و شب‌هایدردناکی را پشت سر گذاشت. البته در تمام این سال‌ها کار ترجمه و به‌خصوصتدوین کتاب کوچه را ادامه داد و گه‌گاه از او شعر یا مقاله‌ای در یکی ازمجلات ادبی منتشر می‌شد. او در دهه هفتاد با شرکت در شورای بازنگری درشیوهٔ نگارش و خط فارسی در جهت اصلاح شیوهٔ نگارش خط فارسی فعالیت کرد وتمام آثار جدید یا تجدید چاپ شده‌اش را با این شیوه منتشر کرد.
سرانجام در ساعت
۹ شب دوم مرداد ۱۳۷۹ (چند ساعت بعد از آن که دکتر معالجش او و آیدا را در خانهٔ‌شان در شهرک دهکدهٔ فردیس کرج تنها گذاشت، درگذشت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
وصیت نامه احمد شاملو





پس از من تا ايران زنده است بر مرگ من اشك مريزيد. با يك پرچمايران كفن ام كنيد و به سنگ مزارم بنويسيدزير اين توده ي خاك ، ميان استخوان هائيكم و بيش پوسيده ، هنوز دلي به عشق ايران مي تپد. پس اين جاتاملي كن و بر خفته بهيادي منتي گذارمعبود من ايران ، ايمان من ايران ، خداي من ايران ، آري آري همه چيزمن ايران بود. - پس اگر مي خواهي براي آرامش روح من دعائي بخواني ، وبدين گونه مراتا زير بار سنگين معاصي خويش از پا در نيافتم نيروئي ببخشي ،به عظمت ايران دعائي كن : بگو ((ايران پاينده باد!)) و بخواه كه ايران پاينده بماند، تا چون خواستي بتوانيكه براي پاينده گي ي ايران فداكاري كني
آري هميشه بگو ((پاينده باد ايران !))... با زبان بگو، با قلب بخواه ، و با عمل بنما كه ايران را پاينده مي خواهي





.

پاينده باد ايران
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باغ آيينه
---------------------

چراغي به دستم، چراغي در برابرم:
من به جنگ سياهي مي روم.

گهواره هاي خستگي
از كشاكش رفت و آمدها
باز ايستاده اند،
و خورشيدي از اعماق
كهكشان هاي خاكستر شده را
روشن مي كند.
***
فريادهاي عاصي آذرخش -
هنگامي كه تگرگ
در بطن بي قرار ابر
نطفه مي بندد.
و درد خاموش وار تاك -
هنگامي كه غوره خرد
در انتهاي شاخسار طولاني پيچ پيچ جوانه مي زند.
فرياد من همه گريز از درد بود
چرا كه من، در وحشت انگيز ترين شبها، آفتاب را به دعائي
نوميدوار طلب مي كرده ام.
***
تو از خورشيد ها آمده اي، از سپيده دم ها آمده اي
تو از آينه ها و ابريشم ها آمده اي.
***
در خلئي كه نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد ترا به دعائي نوميدوار طلب كرده بودم.
جرياني جدي
در فاصله دو مرگ
در تهي ميان دو تنهائي -
[ نگاه و اعتماد تو، بدينگونه است!]
***
شادي تو بي رحم است و بزرگوار،
نفست در دست هاي خالي من ترانه و سبزي است

من برمي خيزم!

چراغي در دست
چراغي در دلم.
زنگار روحم را صيقل مي زنم
آينه ئي برابر آينه ات مي گذارم
تا از تو
ابديتي بسازم.
 

Iman MM

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه
من هراس ام نیست:
ز نگاه و ز سخن عاری
شب نهادانی از قعر قرون آمده اند
آری
که دل پر تپش نور اندیشان را
وصله ی چکمه ی خود می خواهند،
و چو بر خاک در افکندندت
باور دارند
که سعادت با ایشان به جهان آمده است.

باشد!باشد!
من هراس ام نیست،
چون سرانجامِ پُر از نکبتِ هر تیره روانی را
که جنایت را چون مذهبِ حق موعظه فرماید می دانم چیست
خوب می دانم چیست.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اگرچه نسيم‌وار از سر ِ عمر ِ خود گذشته‌ام و بر همه چيز ايستاده‌ام و در
همه چيز تاءمل کرده‌ام رسوخ کرده‌ام;

اگرچه همه چيز را به دنبال ِ خود کشيده‌ام: همه‌ي ِ حوادث را، ماجراها
را، عشق‌ها و رنج‌ها را به دنبال ِ خود کشيده‌ام و زير ِ اين پرده‌ي ِ
زيتوني‌رنگ که پيشاني‌ي ِ آفتاب‌سوخته‌ي ِ من است پنهان
کرده‌ام، ــ
اما من هيچ کدام ِ اين‌ها را نخواهم گفت
لام‌تاکام حرفي نخواهم زد
مي‌گذارم هنوز چو نسيمي سبک از سر ِ بازمانده‌ي ِ عمرم بگذرم و بر
همه چيز بايستم و در همه چيز تاءمل کنم، رسوخ کنم. همه چيز
را دنبال ِ خود بکشم و زير ِ پرده‌ي ِ زيتوني‌رنگ پنهان کنم:
همه‌ي ِ حوادث و ماجراها را، عشق‌ها را و رنج‌ها را مثل ِ رازي
مثل ِ سرّي پُشت ِ اين پرده‌ي ِ ضخيم به چاهي بي‌انتها بريزم،
نابود ِشان کنم و از آن همه لام‌تاکام با کسي حرفي نزنم...

بگذار کسي نداند که چه‌گونه من به جاي ِ نوازش‌شدن، بوسيده‌شدن،
گزيده شده‌ام!

بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس! و از ميان ِ همه‌ي ِ خدايان، خدائي جز
فراموشي بر اين همه رنج آگاه نگردد.

و به‌کلي مثل ِ اين که اين‌ها همه نبوده است، اصلاً نبوده است و من
هم‌چون تمام ِ آن کسان که ديگر نامي ندارند ــ نسيم‌وار از سر ِ
اين‌ها همه نگذشته‌ام و بر اين‌ها همه تاءمل نکرده‌ام، اين‌ها همه
را نديده‌ام...

بگذار هيچ‌کس نداند، هيچ‌کس نداند تا روزي که سرانجام، آفتابي که
بايد به چمن‌ها و جنگل‌ها بتابد، آب ِ اين درياي ِ مانع را
بخشکاند و مرا چون قايقي فرسوده به شن بنشاند و بدين‌گونه،
روح ِ مرا به رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي ــ بازرساند.
چرا که رُکساناي ِ من مرا به هجراني که اعصاب را مي‌فرسايد و دلهره
مي‌آورد محکوم کرده است. و محکوم‌ام کرده است که تا روز ِ
خشکيدن ِ درياها به انتظار ِ رسيدن ِ بدو ــ در اضطراب ِانتظاري
سرگردان ــ محبوس بمانم...

و اين است ماجراي ِ شبي که به دامن ِ رُکسانا آويختم و از او خواستم
که مرا با خود ببرد. چرا که رُکسانا ــ روح ِ دريا و عشق و زنده‌گي
ــ در کلبه‌ي ِ چوبين ِ ساحلي نمي‌گنجيد، و من بي‌وجود ِ رُکسانا
ــ بي‌تلاش و بي‌عشق و بي‌زنده‌گي ــ در ناآسوده‌گي و نوميدي
زنده نمي‌توانستم بود...

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تن تو آهنگی است

و تن من کلمه‌ای است

که در آن می‌نـشیند

تا نـغمه‌ای در وجود آیـد

سروده‌ای که تداوم را می‌تپد

در نگاهت همه‌ی مهربانی‌هاست :

قاصدی که زندگی را خبر می‌دهد .

و در سکوتت همه صداها ،

فریادی که بودن را

تجربه می‌کند .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن روی دیگرت
زشتی هلاکت باریست
ای نیمرخ ِ حیاتبخش ِ ژانوس!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آن دَلاّدَلِّ حیات

که استتار ِ مراقبتاش

در زخم ِ خاک

سراسر


نفسی فروخورده را مانَد.



سایه و زرد
مرگ ِ خاموش را مانَد،
مرگ ِ خفته را و قیلولهی خوف را.

هر کَشالهاش کِیفی بیقرار است

نهان

در اعصاب ِ گرسنهگی،


سایهی بهمنی
به خویش اندر چپیده به هیاءت ِ اعماق.


هر سکوناش

لحظهی مقدر ِ چنگال ِ نامنتظر،

جلگهی برفپوش

سراسر


اعلام ِ حضور ِ پنهاناش:
به خون درغلتیدن ِ خفتهگان ِ بیخبری
در گُردهگاه ِ تاریخ.




ای به خواب ِ خرگوران فروشده
به نوازش ِ دستان ِ شرور ِ یکی بدنهاد!
ای زنجیر ِ خواب گسسته به آواز ِ پای رهگذری خوش سگال!



۱۷ آذر ِ ۱۳۷۵
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر کدام جنازه زار میزند این ساز؟
بر کدام مُردهی پنهان میگرید
این ساز ِ بیزمان؟
در کدام غار
بر کدام تاریخ میموید این سیم و زِه، این پنجهی نادان؟



بگذار برخیزد مردم ِ بیلبخند
بگذار برخیزد!



زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمهی صافی
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسیم
زاری بر سپیدار ِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکهی لاجوردین ِ ماهی و باد چه میکند این مدیحهگوی تباهی؟
مطرب ِ گورخانه بهشهراندر چه میکند
زیر ِ دریچه های بیگناهی؟



بگذار برخیزد مردم ِ بیلبخند
بگذار برخیزد!


۱۸ شهریور ِ ۱۳۷۲
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز



و عشق را
کنار تیرک راه بند

تازیانه می زنند

عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد…

روزگار غریبی است نازنین…

آنکه بر در می کوبد شباهنگام

به کشتن چراغ آمده است

نور را در پستوی خانه نهان باید کرد…


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز ( 2 مرداد ) سالروز درگذشت احمد شاملو ِ عزيز ِ
روحش شاد و يادش گرامي...




روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
...
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه ای ست
و قلب
برای زندگی بس است.

و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی
که دیگر نباشم!



احمد شاملو
 
آخرین ویرایش:

Similar threads

بالا