بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم

hd_memar

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=1][/h]
[h=2] [/h]
زندانی دارای دو در است، یکی در آزادی و دیگری دَرِ اعدام. این زندان دارای دو زندانبان است که یکی از آنها راستگو و دیگری دروغگوست.
خودِ زندانبانان همدیگر را به خوبی می شناسند. در این زندان مردی محبوس است که نمی داند کدامیک از زندانبانان راستگو، و کدامیک دروغگو است؟ به او اجازه می دهند، از هر یک از زندانبانان که دلش می خواهد سؤالی بکند و از پاسخ طرف مقابل بفهمد در آزادی کدام است تا از آن خارج شود.
پرسشی که او باید بکند تا به آزادی او بینجامد چیست؟
 

kachal63

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

اااا مرصع پلو ایناس؟ :دی
اونجا که من عسک کش رفتم نوشته بود آجیل پلو :دی


زندانی دارای دو در است، یکی در آزادی و دیگری دَرِ اعدام. این زندان دارای دو زندانبان است که یکی از آنها راستگو و دیگری دروغگوست.
خودِ زندانبانان همدیگر را به خوبی می شناسند. در این زندان مردی محبوس است که نمی داند کدامیک از زندانبانان راستگو، و کدامیک دروغگو است؟ به او اجازه می دهند، از هر یک از زندانبانان که دلش می خواهد سؤالی بکند و از پاسخ طرف مقابل بفهمد در آزادی کدام است تا از آن خارج شود.
پرسشی که او باید بکند تا به آزادی او بینجامد چیست؟

قبلا شنیدم، یادم نیس جوابش
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اوهوم بوگو بوگو

آجیل پلو میخوری؟


 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با این ژیگر طلای من شوخی نکن فانوسی
... برو بچ بشینید موخوام داستانک بوگوئم براتون
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستانک: جیب به جیب

آمده بود کتاب‌هاش را بفروشد. گفت بروم خانه‌اَ‌ش کتاب‌هاش را اَنداز وَرَنداز کنم قیمت بگذارم بخرم. رفتم. خانه‌اَش خالی بود. انگاری خانه‌ی کسی که بخواهد فرداش بپرد به‌هوای فرنگ. فقط دیوارهاش پُر بود. ردیف کتاب‌ها تمامِ دیوارهای سالن را گرفته رفته بودند تا سقف. مثلِ نقاشی‌دیواری. نگاش کردم. نگام کرد؛ یعنی شروع کن، تخمین بزن، پولَ‌ش را بده، بار کن ببر؛ عجله دارم. رفت از سالن بیرون. گشتی زدم، نگاهِ خریداری کردم؛ و حساب‌کتاب. آمد.

دو استکان با اِنگاره‌ی طلایی روو سینیِ توو دست‌هاش بود؛ که می‌لرزید. سینیِ لرزان را گرفت جلوم. برداشتم. بوو کشیدم، و هم‌راش گفتم: "اُوومّ، چه خوش‌عطر!" و شبیهِ لب‌خند شدم. بعد، لب زدم، هوورت کشیدم، خوردم. روو لب‌هاش لب‌خند قشنگی بود. از آن لب‌خندهای واقعیِ مهربانانه. استکان را گذاشتم روو سینی‌ که توو دست‌هاش معطل مانده بود. گفت: "خب پسرم؟" نَرم گفتم: "دلِ‌تان می‌آید این‌ها را - یعنی دلِ‌تان می‌آید از این‌ها دل بکنید؟" نگاهَ‌ش بی‌تفاوت شد، و گفت: "پولَ‌ش را لازم - به پولَ‌ش نیاز دارم." چیزی حرفی نگفتم نزدم. بِش نمی‌آمد پول‌لازم باشد. انگاری فکرم را از نگام خواند که با نِگاش بِم گفت: تو کاری‌ت نباشد، کارت را بکن! با چشم‌هام گفتم: چشم.

و دوباره چرخی توو سالنِ کتاب‌خانه‌اَ‌ش زدم؛ نگاه کردم. پُر بود کتاب‌های قدیمی، نایاب، دست‌نویس. به‌رووم نیاوردم بفهمد چی را دارد از دست می‌دهد. من خریدار بودم، او هم فروشنده. دل‌سوزی معنا نداشت دیگر. برگشتم آمدم طرفَ‌ش و مثلِ سِمساری‌ها بُزخَرانه گفتم: "سرجمع سه‌میلیون." می‌دانستم کمِ کم ده‌برابر بیش‌تر می‌ارزند. گفتم و منتظر ماندم تا چشم‌هاش گشاد شود، اَخم کند، و عصبی از خانه‌اَ‌ش بیندازدم بیرون. نشد، نکرد، نینداختم بیرون. با همان لب‌خندِ مهربان‌َش که این‌بار چیزی حرفی هم پشت‌َش بود و نفهمیدم گفت: "خوب است. همین‌قدر هم نیاز داشتم - دارم. بنویس چکَ‌ش را." حالا چشم‌های خودم گشاد شد، جِرید از هم. چیزی نگفتم. خوش‌خوشانم شده بود. چک را نوشتم دادم دستش. بعد، زنگ زدم بچه‌ها بیایند بار کنند ببرند انبار. خودم هم باش خدانگه‌دار کردم، و سرخوش و شنگول رفتم.


فرداش، کارمند بانک که آشنایم بود زنگ زد گفت همان خانمِ لب‌خندْمهربانْ چکِ سه‌میلونیِ مرا بُرده نقد کرده و همان‌جا هم ریخته به حسابِ نمی‌دانم کُجا. گفتم: "خب، منظور؟" گفت: "نمی‌شناسی‌ش مگر؟" گفتم: "نه. مُشتری بود. مگر همه‌ی مُشتری‌هام را باس بشناسم؟" گفت: "نه، ولی... آخر این خانمْ آشنا - سرشناسِ این منطقه است، گفتم شاید..." بی‌میل بی‌تفاوت جواب دادم: "نه. برا من فقط یک مُشتریِ چاق و تُپُل بود؛ از آن حسابی‌هاش!" صداش کمی گرفته شد: "یعنی تو هیچ ملتفتِ خودش - چهره‌اَش نشدی؟" با گیج‌مَشَنگی گفتم: "نه، یعنی اِی هم‌چین... انگاری یک‌جوورهایی بود، نه؟ حالا چه‌طور شده است مگر؟"

صداش شبیهِ سکووت شد. خودم را از خُل‌مَنگی درآوردم و صِدام را کمی بردم بالا: "پَ چرا هیچ نمی‌گویی؟ خب بگو دیگر، تا جان به‌سر، جان به‌لب نشده - نکرده‌ایم." حالا صداش شبیهِ بغض، شبیهِ هق‌هق شد. توو هق‌هق‌هاش گفت: "همه‌ی زنده‌گانی‌ش را فروخته به امثالِ تو! ریخته به حساب کودکانِ سرطانی. مَحَک. درصورتی‌که خودش... خودش... خودش هم..." نگران - مضطربْ صِدام را انداختم سرم: "خودش هم چی لامَسَّب؟ خودش هم چی؟" گفت: "خودش هم سرطانی است. خون."


برق‌گرفته - شوک‌زده شدم؛ و گووشی از دستم افتاد!


رضا کاظمی - بهمن 89 - تهران

 

Similar threads

بالا