باران

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
طنابی از وفا بتابید

و مرا

که سخت بارانیم اکنون

به پای درخت صدق بکشانید

و با قطره ای عشق

گلویم تر کنید

آنگاه

مرا به دار آویزید

آه ای پرنده ی زیبای محبت

در آخرین لحظات

ترا زمزمه خواهم کرد

بی گمان . . .


 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
غسل آتش كرده ام در عشق باور می كنی؟
يك غزل با اين دل ديوانه لب تر می كنی؟ خوب من!
احساس باران در گلوی خشكسال
رويش احساس را اينگونه باور می كنی؟
با تو لالم/ بی تو فريادم/
شما اين قصه را غير عشقی آتشين تعبير ديگر می كنی؟
سينه ای از حرف دارم/ عشق لالم كرده است.
آه باران شعله هايم را تو پرپر مي كنی؟
رد پای ساده ام تا آن حوالی آمده است
در هوای لحظه ای ما را كبوتر می كنی؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
**فریدون مشیری**

**فریدون مشیری**

از اوج


باران، قصيده واري،
- غمناك -
آغاز كرده بود.

مي خواند و باز مي خواند،
بغض هزار ساله ي درونش را
انگار مي گشود
اندوه زاست زاري خاموش!
ناگفتني است...
اين همه غم؟!
ناشنيدني است!
***
پرسيدم اين نواي حزين در عزاي كيست؟
گفتند: اگر تو نيز،
از اوج بنگري
خواهي هزار بار از اوج تلخ تر گريست!
*****
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
عشق فقط لذت نیست،
صبوری و طاقت است،
رویش هر روز یک امید،
انتظار شیرین لحظه هاست،
باران فرزند ابر است و
عشق فرزند آگاهی و نیاز،
عشق لطا فت همه ی پاکی هاست ،
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


ترانه بارانی

دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک، ... چکار با پنجره داشت


قيصر امين پور
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
امشب دوباره عطر تورا بو کردم
خاطراتت دوباره زنده شد
وبه یادت اشک ریختم
چقدر جایت کنارم خالی شد
و من
در حسرت نگاه معصومانه ات ماندم
امشب دوباره عطر تو را بو کردم
یادم آمد که با من بودی
دوباره با غم خو کردم
کاش می آمدی
و من
از شوق به آسمان می رفتم
باران می شدم
قطره ای
روی رخت می گشتم
عطر تو در فضا می پیچید
و من . . . همیشه عطر تو را بو می کردم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز

باران
رویاست
میان بال های شب می خزد
به پنجره های بسته دست میکشد
و در میان رازها راه می رود

باران
رویاست
آرزوها را صدا می کند
در کوچه های گذشته ، قدم می زند
هیچ نمی پرسد
همه چیز را می داند ...

باران
رویاست
و رویاها
به بارانی شسته خواهد شد

تو نیز بارانی
میان رویاهای من ، تا صبحدم قدم میزنی
رازها را نوازش می کنی
هیچ نمی پرسی
همه چیز را می دانی ...


جبران خلیل جبران

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
جز به جاذبه ی چشمهات

- این بیشه ی باران خورده -

دلم

-آن سیب سرخ -

نمی افتاد

زیر پات
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز



آخرین برگ سفرنامه ی باران
این است
که زمین
چرکین است
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

گريه بس كن! نمی خوام،
زير بارون بشينم
با سر انگشتای نازت،
ابرای زلفاتـــــــــو رد كن
تا كه خورشيــــــدو ببينــــم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسی رنج بردم بدین سال سی
عجم زنده کردم بدین پارسی
پی افکندم از نظم کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
بناهای آباد گردد خراب
ز باران و از تابش آفتاب
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


دیریست دلم گرفته باران
اشکم که ز غم سرشته باران
چندیست "اسیر دست اویم"
بر لوح دلم نوشته باران!
باران! دل من چو راز دارد،
از او طلب نیاز دارد،
باران به دلم غمی نشسته
من بال و پرم. ولی شکسته!
باران مه من چه حال دارد؟؟؟
این دل ز تو هم سوال دارد!
باران برِ من ببار باران
از او خبری بیار باران
آه ای دل ناصبور، صبری
آرام بمان، قرار قدری...
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ديشب گذشت از كوچه ها يك مرد در باران
خسته، شكسته، يك شبگرد در باران

بر صورت تب كرده اش خط مي كشيد آرام
شلاق خون آلود سوزی سرد در باران

او مي گذشت و روي خواب كوچه ها رقصيد
روح غريبش ، مثل برگی زرد در باران

گويا به دنبال قرار خيس سالي دور
يا جستجوی شانه ای همدرد در باران

رنگين كمان شعله بر لب هاش و – پی در پی-
نام عتيقی را صدا مي كرد در باران

عريان عريان بود روح اش، زخمی زخمی
با خود ولی چتری نمي آورد در باران

آهسته می پرسند از هم كوچه ها، آن مرد
امشب اگر آمد چه خواهد كرد در باران ؟

او رفت و مشق كودكان شهر بعد از اين
پر می شود از قصه‌ آن مرد در باران...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


باران‌ شبيه‌ آبشار آمد
سرشار آمد، سيل‌ وار آمد
آمد شبيه‌ سيل، امّا سبز
بي‌دلهره، بي‌دار دار آمد
جَر جَر به‌ جان‌ جويها افتاد
شر شر سراغ‌ كشتزار آمد
با ما قراري‌ داشت‌ هر باره‌
اين‌ بار امّا بي‌قرار آمد
ما منتظر بوديم،ها! امّا
اين‌ بار دور از انتظار آمد
در هرم‌ گرماخيز تابستان‌
يكبار ديگر نوبهار آمد
ديدي‌ دوباره‌ باغچه‌ خنديد
گلدان‌ ببين! از نو به‌ بار آمد
اي‌ خانه‌هاي‌ بيصدا ، آواز
اي‌ كوچه‌هاي‌ خسته‌ يار آمد
اي‌ كوهها ‌، آنك‌ ، گل‌ خورشيد
اي‌ جاده‌ها ، اينك‌ ، سوار آمد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بی نگاهِ عشق مجنون نيز ليلايي نداشت
بي مقدس مريمي دنيا مسيحايي نداشت

بي تو اي شوق غزل‌آلوده‌يِ شبهاي من
لحظه‌اي حتي دلم با من هم‌آوايي نداشت

آنقدر خوبي كه در چشمان تو گم مي‌شوم
كاش چشمان تو هم اينقدر زيبايي نداشت!

اين منم پنهانترين افسانه‌يِ شبهاي تو
آنكه در مهتاب باران شوقِ پيدايي نداشت

در گريز از خلوت شبهايِ بي‌پايان خود
بي تو اما خوابِ چشمم هيچ لالايي نداشت

خواستم تا حرف خود را با غزل معنا كنم
زير بارانِ نگاهت شعر معنايي نداشت

پشت درياها اگر هم بود شهري هاله بود
قايقي مي‌ساختم آنجا كه دريايي نداشت

پشت پا مي‌زد ولي هرگز نپرسيدم چرا
در پس ناكاميم تقدير جاپايي نداشت

شعرهايم مي‌نوشتم دستهايم خسته بود
در شب باراني‌ات يك قطره خوانايي نداشت

ماه شب هم خويش مي‌آراست با تصويرِ ابر
صورت مهتابي‌ات هرگز خودآرايي نداشت

حرفهاي رفتنت اينقدر پنهاني نبود
يا اگر هم بود ، حرفي از نمي آيي نداشت

عشق اگر ديروز روز از روز‌گارم محو بود
در پسِ امروز‌ها ديروز، فردايي نداشت

بي تواما صورت اين عشق زيبايي نداشت
چشمهايت بس كه زيبا بود زيبايي نداشت

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آسمان نیز از سکوت دل من گرفته امشب ، چه کنم ؟
کاش بگرید تا از گریه او زمین تشنه نیز سیراب شود
باران...باران...باران
آسمان راحت می گرید
به راستی زیباترین لحظه زندگیست بارش باران را نگریستن
و مدتی ست که من به بارش قطره های باران می نگرم
و با آن آرام می شوم
مدتی ست که من دردهای درونم را با صافی قطره های باران پاک می کنم
مدتی ست که من به عشق باریدن باران اشک هایم را جمع کرده ام
مدتی ست که من ...
آه ... حال باران است و من ...

ولی این بار چه گویم ؟
این بار تو نیستی و مرا دیگر قراری نیست
مرا تاب تماشای باران نیست
مرا تاب مقاومت نیست
می خواهم بگریم
اشک هایم کجایید دعوتم را بپذیرید و بیایید
بیایید که سخت محتاجم امشب
آی با شما هستم ...

باران هنوز می بارد
ولی این بار ، این باران است که به قطره های اشک من نگاه می کند و با آن آرام می شود
این باران است که از صافی اشک های من آیینه ای برای دیدن خود ساخته است
دیگر باران نمی بارد
خود را دید و رفت
و من هنوز بی قرارم
آه ... بی تو باران دلم را چه کنم ؟
نمی دانم ... نمی دانم ...
[/FONT]
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزن باران بهاران فصل خون است
بزن باران که صحرا لاله گون است
بزن باران که به چشمان یاران
جهان تاریک و دریا واژگون است
بزن باران به نام هرچه خوبیست
به زیر آوار گاه پایکوبیست
مزار تشنه جویباران پر از سنگ
بزن باران که وقت لای روبیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ديگر باران هم مثل تو
من ِ ساده را غافلگير مي كند
اول و دورادور
بوسه مي دهد ، مي آيم
بعد ، با رعد دلتنگي
وعده ام مي دهد ، مي آيم
آخر قطره قطره اندام اش را
مي فشاند بر آغوشم .
بي چتر و بي پناه
دورادور
ساده انتظار مي كشم :
تو خواهي آمد !
سر زده روزي كه سيل آسا
آغوشم را خواهم افشاند بر اندامت
ساده تر مي خواهي ؟
مي مانم
هر چند تنها
وعده ام دهي !


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


چه آهنگ لطیفی داشت
مرا با خود کجا می برد
صدای ریز باران که
به روی برگ ها می خورد

دلم می خواست آن لحظه
فقط من باشم و گوشم
ببندم چشم هایم را
شود دنیا فراموشم

اگر چیزی نفهمیدم
از آهنگ سحرآمیز
ولی چون ابرها کم کم
از آرامش شدم لبریز

و من امروز باریدم
چکیدم روی برگی زرد
صدای چک چک من را
کسی آهسته هجی کرد ..


مصطفی رحماندوست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
من و تو
آرامش و سکوتی
در خلوتی دور
آسمانی ابری
بارانی گه گاه
تنها روشنايی شمعی
آرزوی من چيزيست به همين سادگی ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
من نميگويم درين عالم

گرم پو، تابنده، هستي بخش

چون خورشيد باش

تا تواني،

پاك، روشن،

مثل باران،

مثل مرواريد باش
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بزن باران
بزن اکنون

که اکنون فصل مرگ است
بزن بر سنگ سخت سینه من

بزن تا آب گردد کینه من
بزن بر مرگزار سینه من

بزن بر شاخه اندیشه من

بزن من تیره ام

پاکم کن از درد
بزن باران

بزن بر غصه من

بزن بر ریشه اندیشه من

بزن باران

بزن ، این قصه آغازی ندارد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


سر زدبه دل دوباره غم کودکانه ای
آهسته میتراود از این غم ترانه ای

باران شبیه کودکی ام پشت شیشه هاست
دارم هوای گریه ، خدایا بهانه ای !


قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوست دارم بروم سربه سرم نگـــذارید
گریه ام را به حســاب سفرم نگـــذارید

دوست دارم که به پابوسی باران بروم
آسمان گفته که پا روی پرم نگـــذارید

این قدر آینه ها را به رخ من نکشیــد
این قدر داغ جنون بر جگرم نگـــذارید

چشمی آبی تر از آیینه گرفتارم کرد
بس کنید این همه دل دور وبرم نگذارید

آخرین حرف من این است،زمینی نشوید
فقط از حال زمین..... بی خبرم نگــذارید

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز



بارانِ بهار ، برگِ پیغام تو بود
یا نامه ای از کبوتر بام تو بود

هر قطره حکایتی شگرف از لب تو
هر دانه ی برف حرفی از نام تو بود



قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
از باغ می برند ؛ چراغانی ات كنند

تا كاج جشن های زمستانی ات كنند

پر كرده اند صبح تو را ابرهای تار

تنها به این بهانه كه بارانی ات كنند

یوسف! به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند تا زندانی ات كنند

یك نقطه بیش فرق رحیم و رجیم نیست

از نقطه ای بترس كه شیطانی ات كنند

ای گل گمان نكن به شب جشن می روی

شاید به خاك مرده ای ارزانی ات كنند

آب طلب نكرده همیشه مراد نیست

گاهی نشانه ایست كه قربانی ات كنند



فاضل نظری

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


باز باران گونه ام را تازه كرد

اشك وخون درسينه ام شيرازه كرد

ديده ام تر شد نگاهم سرد شد

عاطفه از دستهايم طرد شد

غم به اعماق وجودم راه يافت

بر وجودم تار و پود آه بافت

اي نگاهت گرم چون آواي رود

چشم هايت نغمه نغز سرود

آنچنان يادت درونم موج زد

كز دلم اندوه سر تا اوج زد

آه اي خورشيد رنگين غروب

ازنگاهم روح باران را بروب

كاش خورشيدي بجوشد در نفس

تا نبينم اشك وآه هيچكس!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
رفتم از یاد تو هم یار دبستانی من

رفتم از یاد تو هم یار دبستانی من

بخار می شود

خاطره

ابر می شویم

من وتو

تو می شوی باران

من می مانم .

تا دوباره بیایی

دستانم را می گذارم در باد

وچشمهایم را

می سپارم به آسمان .
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
همیشه نگاهت را دوست دارم

فرارهای کودکانه اش را


آن گاه که باران را

میزبانی می کند ...​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز


خوشا هر باغ را بارانی از سبز
خوشا هر دشت را دامانی از سبز
برای هر دریچه سهمی از نور
لب هر پنجره گلدانی از سبز

قيصر امين پور
 
بالا