داستان های مدیریتی

soudabe

عضو جدید
کاربر ممتاز
من ادم تاثیر گذاری هستم

من ادم تاثیر گذاری هستم

آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:


« من آدم تاثیرگذارى هستم.»


سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.
یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و دو روبان دیگر را به او داد و گفت:

ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:

لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:

امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد.
می‌توانى تصور کنی؟

او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم!

او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود:

«من آدم تاثیرگذارى هستم.»

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى.
تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:

« پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند.
و به علاوه، بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:

« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد. »

همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.
 

fbita

عضو جدید
بازسازی دنیا

بازسازی دنیا

[FONT=&quot]بازسازي[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دنيا[/FONT][FONT=&quot]:[/FONT]
[FONT=&quot]پدر روزنامه مي‌خواند اما پسر[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]كوچكش مدام مزاحمش مي‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌اي از روزنامه را كه نقشه جهان[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]را نمايش مي‌داد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]«بيا! كاري برايت دارم. يك[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]نقشه دنيا به تو مي‌دهم، ببينم مي‌تواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟»[/FONT]
[FONT=&quot]و[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]دوباره سراغ روزنامه اش رفت. مي‌دانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يك[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ربع [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]پدر با تعجب پرسيد: «مادرت به تو جغرافي[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]ياد داده؟»[/FONT]
[FONT=&quot]پسر جواب داد: «جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]بود[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم[/FONT][FONT=&quot].»[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آموزه های حكايت:[/FONT]
· [FONT=&quot]در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد[/FONT]
· [FONT=&quot]برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است.[/FONT]
· [FONT=&quot]حل يك[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]مسئله ساده‌تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده‌تر شود.[/FONT]
· [FONT=&quot]اگر آدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد.[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 
داستانی برای بازار پویا

داستانی برای بازار پویا

مردم کشور ژاپن ماهی خیلی دوست دارند ومصرف ماهی در این کشور بسیار بالاست در نتیجه در این کشور کشتی های بزرگ ماهیگیری وجود داره که برای صید ماهی راه اقیانوس را همیشه میپیمایند در گذشته وقتی این کشتی ها ماهیگیری میکردند موقع عرضه ماهی به بازار ماهی طراوت وتازگی اقیانوس را نداشت در نتیجه ماهیگیران به کر ابداع روشهائی افتادند مثلا سعی کردند ماهی را داخل یخ حمل کنند باز هم موقع ارائه دربازار تازگی اقیانوس را نداشت تصمیم دوباره گرفتند که ماهی ها را فریز کنند بازهم نشد مجبور به فریز آنی شدند باز طراوت وتازگی را نداشت تا اینکه مخازن بزرگی را در داخل کشتی ها تعبیه کردند و آب اقیانوس را داخل مخازن ریختند باز هم موقع عرضه دربازار طراوت وتازگی اقیانوس را نداشت تیمی برای حل مشگل انتخاب شد که پس از مطالعه فراوان متوجه شدند که باعث طراوت وتازگی ماهی ها عاملی بنام کوسه ماهی ها میباشد بنابراین داخل مخازن کوسه ماهی قراردادند درست بود که کوسه ماهی ها تعدادی از ماهی ها میخوردند ولی باعث طراوت وتازگی بقیه ماهیها مشد حالا در بازار وجود رقبای قوی باعث فعالیت طراوت رقابت سالم در بازار میشود پس به رقبای جدید وقوی به چشم بد نگاه نکنیم به چشم رقابت وپیشرفت نگاه کنیم
 

moHSEn1988

عضو جدید
كار تيمي؟

كار تيمي؟

چهار نفر بودند به نامهای همه كس، يك كس، هر كس و هيچ كس.

یك كار مهم وجود داشت كه بايد انجام می شد.

از همه كس خواسته شد كه آن را انجام دهد.

همه كس مطمئن بود كه يك كسی آن را انجام خواهد داد،

هر كسی می توانست آن را انجام دهد،

اما هيچ كس آن را انجام نداد.

يك كسی از اين موضوع عصبانی بود،

به خاطر این كه اين وظيفه همه كس بود.

همه كس فكر می كرد،

يك كسی آن كار را انجام می دهد،

اما هيچ كس نفهميد،

كه هر كسی آن را انجام نخواهد داد .

سرانجام كاری را كه همه كس می توانست انجام دهد،

هيچ كس انجام نداد

و هر كس، يك كس را مقصر می دانست.




به نقل از وبلاگ بهار:


http://bahar2020.blogfa.com/



 

roza321rose

عضو جدید
باز بودن در پذیرش ایده

باز بودن در پذیرش ایده

داستانی در مورد مدیر یک کارخانه نساجی که وی را عنوان مدیری که در پذیریش ایده باز است می شناختند ؛ وجود دارد. روزی از روزها شخصی از خط تولید به مدیر نزدیک شد و در حالی که با لهجه غلیظ خارجی صحبت می کرد گفت : من ایده ای دارم که ممکن مشکل شرکت را که مدت هاست شرکت را فلج کرده حل کند ، و علت آن پاره شدن نوعی نخ مهم است که باعث به تاخیر افتادن تولید و ضرر چندین میلیون دلاری به شرکت می شود. مدیر به کارگر قول داد که این ایده را پیگیری کند و به او گفت این یک ایده بزرگ است ،چند وقت این فکر را دارید؟ گارگر پاسخ داد : سی و دو سال.
 

roza321rose

عضو جدید
آموزش با انجام کارهای اشتباه

آموزش با انجام کارهای اشتباه

داستانی در مورد یک فروشنده که اشتباهات وحشتناکی می کرد وجود دارد. روزی مقدار زیادی میوه خرید و فکر کرد که می تواند با آنها یک معامله بزرگ بکند اما در مورد ان اغراق می کرد؛ و شرکتش با چندین تن میوه فاسد متحمل ضرر شد. فروشنده به اداره بر گشت و شروع به مرتب میز کارش کرد . از طرف مدیرش تلفنی به او شد "بیا اتاقم می خواهم ببینمت؟" من من کنان گفت "البته" و با کندی از پله ها بالا و راه اتاق مدیریش را پیش گرفت.او وارد اتاق مدیریش شد و گفت " ببینید خانم مدیر می دونم ، اشتباه کردم، واقعاً متاسفم، من نامه استعفایم را نوشتم ، بفرمایید" و نامه را روی میز گذاشت.مدیرش نامه را نگاه کرد و شروع کرد به پاره کردن نامه و آن را داخل سطل کاغذ های زباله انداخت .مدیرش با لبخند گفت : " شما مطمئناً دارید شوخی می کنید" ." ما فقط بیست هزار دلار برای آموزش شما صرف کردیم . هیچ راهی برای استعفا شما وجود ندارد مگر اینکه ان پول را به ما برگردانید".
 

everhossein

عضو جدید
هنری فورد تبدیل شده به یکی از قهرمانهای زندگی من!
سخنان معروفش رو براتون قرار میدم:


  • اگر شما در اندیشه‌ی آینده‌تان نباشید، آینده‌ای نخواهید داشت.

  • بسیاری از كارهای دشوار، به نظر هیچ‌گاه به پایان نمی‌رسند، ولی اگر به آنها بیندیشیم، انرژی ما را خواهند گرفت.

  • كارها را با آرامش و خونسردی انجام دهید؛ زیاد دربند شتاب در انجام دادن كاری نباشید؛ مهم آن است كه آن را آغاز كرده‌اید.

  • اندیشیدن، یكی از دشوارترین كارهای انسان است. ولی با همین فرایند است كه انسان می‌تواند به كشفیات و دریافت‌های ذهنی باارزشی برسد و زندگی خود را پُربار‌تر كند. به این ترتیب، ما بازیگر زندگی می‌شویم نه تماشاگر آن.

  • اگر بیندیشید كه می توانید كاری را انجام دهید، یا می اندیشید كه نمی توانید آن را انجام دهید، در هر دو صورت، حق با شما است.

  • كسی وجود ندارد كه توانایی انجام بیش از آنچه می اندیشد را نداشته باشد.

  • نقش كار در زندگی، مهمتر از گذران زندگی است؛ كار، خودِ زندگی است.

  • اندیشیدن، دشوارترین كارها است؛ شاید به این دلیل است كه كمتر كسی زحمت آن را به خود می دهد.

  • موانع، آن چیزهای وحشتناكی هستند كه وقتی چشمتان را از روی هدف بر می دارید، به نظرتان می رسند.

  • قبل از هر چیز دیگر، آماده شدن راز موفقیت است.

  • به جای ایرادگیری، چاره اندیشی كنید.

  • راز موفقیت در این است كه بتوانیم ایده های دیگران را كسب كنیم و به مسائل، هم از دید خود و هم از دید دیگران بنگریم.

  • بهتر است به جای لگد كوبیدن به در، كلید آن را پیدا كنید.

  • در هر شرایطی، با تمام توان و با بكارگیری تمام امكانات خود، كار كنید. كسی كه از كار می گریزد، در حقیقت از زندگی گریزان است.
  • شما نمی توانید با قصد انجام یك كار به شهرت برسید.

  • اشتباه فرصتی است [ برای این ] كه هوشمندتر باشیم.

  • بیش از هر چیز دیگری، آمادگی، رمز و راز پیروزی است.

  • باور من این است كه همه كارها را خداوند روبراه می كند و آن خدای قادر و متعال هیچ نیازی به توصیه و راهنمایی من ندارد؛ در این صورت دلیلی برای نگرانی وجود ندارد.

  • من هیچ وقت در جایی كه می توانم بنشینم نمی ایستم و آنجا كه می توانم بخوابم نمی نشینم

  • چنانچه نتوانم حوادث را از بین ببرم، آنها را به حال خود می گذارم تا به خودی خود حل شوند.

  • شكست، فرصتی برای شروع دوباره و هوشمندانه تر است.
 

everhossein

عضو جدید
چه خوبه که مردم راه درست و کامل رو برای کسب و کارشون انتخاب کنن، راهی کهافراد کامل به ما نشون دادن!

از امام صادق(ع) نقل است كه:
یكى از اصحاب پیغمبر(ص) سخت دچار فقر و تنگدستى شد. همسرش به وى گفت: خوب است به نزد پیغمبر(ص) رفته و از حضرتش مساعدتى بخواهى. وى به نزد حضرت رفت. چون پیغمبر وى را بدید، پیش از آن كه وى اظهار حاجت خویش كند فرمود: هر كه از ما چیزى طلب كند به وى مى دهیم، ولى اگر مناعت طبع داشته باشد و خود را محتاج ما نداند خداوند او را بى نیاز سازد. وى نزد خود گفت: منظور پیغمبر جز من كسى نیست؛ لذا چیزى اظهار نكرده برخاست و به خانه بازگشت و ماجرا را به همسر گفت. زن گفت: پیغمبر بشر است و علم غیب ندارد. برو و خواسته ات را بگوى. وى دوباره رفت و چون حضرت او را دید همان را تكرار نمود. شدت فقر وى را بار سوم نیز به نزد پیغمبر بازگرداند، ولى چون این بار همان را از حضرت شنید. برخاست و تبرى از دوستى به عاریت گرفت و به كوه رفت و مقدارى هیزم فراهم ساخت و به شهر آمد و هیزمها را به نیم مد (حدود نیم كیلو) آرد فروخت و به خانه برد، و با خانواده اش مصرف نمود. روز بعد هیزم بیشترى آورد و به یك مد فروخت و همچنان به كارش ادامه داد تا توانست تبرى بخرد. دیر زمانى نگذشت كه وى توانست دو شتر جهت حمل هیزم و غلامى كه وى را مدد كند بخرد، و تدریجاً یكى از ثروتمندان شد. آنگاه به خدمت پیغمبر(ص) آمد و ماجراى سه بار آمدنش به نزد حضرت به منظور مساعدت معروض داشت. پیغمبر فرمود: آرى من گفتم: اگر مناعت طبع به خرج دهى و چیزى طلب نكنى خداوند بى نیازت سازد.
 

everhossein

عضو جدید
على بن عبدالعزیز گوید:
روزى
امام صادق(ع) حال یكى از دوستانش به نام عمر بن مسلم از من پرسید كه وى چه مى كند؟ گفتم: فدایت گردم وى چندى است كه از كسب و كار دست برداشته و به عبادت پرداخته است. فرمود: واى بر او مگر نمى داند كه دعاى كسى كه در پى كسب و كار نباشد به اجابت نمى رسد؟! سپس حضرت فرمود: گروهى از اصحاب پیغمبر(ص) هنگامى كه آیه "ومن یتّق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لایحتسب" نازل شد دست از كسب و كار برداشته، درب خانه به روى خود بستند و به عبادت پرداختند، و مى گفتند: خداوند روزى ما را به عهده گرفته، دگر نیازى به كار نیست. پیغمبر(ص) چون شنید، به دنبال آنها فرستاد و به آنها فرمود: چرا چنین كردید؟! گفتند: چون دیدیم خداوند خود روزى بندگان را عهده دار گشته، نیازى به كار ندیدیم. حضرت فرمود: خیر، چنین نیست كه شما فهمیده اید. هر آن كس كسب و كار را رها سازد هرگز دعایش مستجاب نگردد.
 

everhossein

عضو جدید
امام رضا(ع) عليه‏السلام :
بكوشيد كه زمانتان را به چهار بخش تقسيم كنيد : زمانى براى مناجات با خدا ؛ زمانى براى تأمين معاش ؛ زمانى براى معاشرت با برادران و معتمدانى كه عيب‏هايتان را به شما مى‏شناسانند و در دل شما را دوست دارند ، و ساعتى براى كسب لذّت‏هاى حلال با بخش چهارم توانايى انجام دادن سه بخش ديگر را به دست می آوريد.

امام موسى بن جعفر(ع) فرمود:
چون در برابر دو كار قرار گرفتى آن یك را انتخاب كن كه بر خلاف هواى دلت باشد كه در مخالفت هواى نفس سود بسیار است.
 

everhossein

عضو جدید
راه حل ساده تر

راه حل ساده تر

در یک شرکت بزرگ ژاپنی که تولید وسایل آرایشی را برعهده داشت ، یک مورد تحقیقاتی به یاد ماندنی اتفاق افتاد :

شکایتی از سوی یکی مشتریان به کمپانی رسید . او اظهار داشته بود که هنگام خرید یک بسته صابون متوجه شده بود که آن قوطی خالی است.

بلافاصله با تاکید و پیگیریهای مدیریت ارشد کارخانه این مشکل بررسی و ...

دستور صادر شد که خط بسته بندی اصلاح گردد و قسمت فنی و مهندسی نیز تدابیر لازمه را جهت پیشگیری از تکرار چنین مسئله ای اتخاذ نماید . مهندسین نیز دست به کار شده و راه حل پیشنهادی خود را چنین ارائه دادند :

پایش ( مونیتورینگ ) خط بسته بندی با اشعه ایکس

بزودی سیستم مذکور خریداری شده و با تلاش شبانه روزی گروه مهندسین ،‌دستگاه تولید اشعه ایکس و مانیتورهائی با رزولیشن بالا نصب شده و خط مذبور تجهیز گردید . سپس دو نفر اپراتور نیز جهت کنترل دائمی پشت آن دستگاهها به کار گمارده شدند تا از عبور احتمالی قوطیهای خالی جلوگیری نمایند .

نکته جالب توجه در این بود که درست همزمان با این ماجرا ، مشکلی مشابه نیز در یکی از کارگاههای کوچک تولیدی پیش آمده بود اما آنجا یک کارمند معمولی و غیر متخصص آنرا به شیوه ای بسیار ساده تر و کم خرجتر حل کرد :

تعبیه یک دستگاه پنکه در مسیر خط بسته بندی تا قوطی خالی را باد ببرد!!!
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]کمک به رقبا

[/FONT]

[FONT=&quot]یكی از كشاورزان منطقه ای، همیشه در مسابقه‌ها، جایزه بهترین غله را به ‌دست می‌آورد و به ‌عنوان كشاورز نمونه شناخته شده بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]​
[FONT=&quot]رقبا و همكارانش، علاقه‌مند شدند راز موفقیتش را بدانند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به همین دلیل، او را زیر نظر گرفتند و مراقب كارهایش بودند. پس از مدتی جستجو، سرانجام با نكته‌ عجیب و جالبی روبرو شدند. این كشاورز پس از هر نوبت كِشت، بهترین بذرهایش را به همسایگانش می‌داد و آنان را از این نظر تأمین می‌كرد. بنابراین، همسایگان او می‌بایست برنده‌ مسابقه‌ها می‌شدند نه خود او[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]كنجكاویشان بیش‌تر شد و كوشش علاقه‌مندان به كشف این موضوع كه با تعجب و تحیر نیز آمیخته شده بود، به جایی نرسید. سرانجام، تصمیم گرفتند ماجرا را از خود او بپرسند و پرده از این راز عجیب بردارند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]كشاورز هوشیار و دانا، در پاسخ به پرسش همكارانش گفت: «چون جریان باد، ذرات باروركننده غلات را از یك مزرعه به مزرعه‌ دیگر می‌برد، من بهترین بذرهایم را به همسایگان می‌دادم تا باد، ذرات باروركننده نامرغوب را از مزرعه‌های آنان به زمین من نیاورد و كیفیت محصول‌های مرا خراب نكند[/FONT][FONT=&quot]!»
[/FONT][FONT=&quot]همین تشخیص درست و صحیح كشاورز، توفیق كامیابی در مسابقه‌های بهترین غله را برایش به ارمغان می‌آورد[/FONT][FONT=&quot].
“[/FONT][FONT=&quot]گاهی اوقات لازم است با كمك به رقبا و ارتقاء كیفیت و سطح آنها، كاری كنیم كه از تأثیرات منفی آنها در امان باشیم[/FONT][FONT=&quot] . “[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[h=1]طوطی مدیر[/h]مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.»


مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟»
صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.»
مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟‌
صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.»
و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: «‌ ۴۰۰۰ دلار.»
مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟»
صاحب فروشگاه جواب داد:‌ «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
 

everhossein

عضو جدید
مصاحبه شغلی
در پایان مصاحبه شغلی برای استخدام در شركتی، مدیر منابع انسانی شركت از مهندس جوان صفر كیلومتر ام آی تی پرسید: « برای شروع كار، حقوق مورد انتظار شما چیست؟»مهندس گفت: «حدود 75000 دلار در سال، بسته به اینكه چه مزایایی داده شود.»
مدیر منابع انسانی گفت: «خب، نظر شما درباره 5 هفته تعطیلی، 14 روز تعطیلی با حقوق، بیمه كامل درمانی و حقوق بازنشستگی ویژه و خودروی شیك و مدل بالا چیست؟»
مهندس جوان از جا پرید و با تعجب پرسید: «شوخی می‌كنید؟ »
مدیر منابع انسانی گفت: «بله، اما یادت باشه اول تو شروع كردی.
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]اشتباه موردی[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]كارمندی به دفتر رئیس خود می‌رود و می‌گوید: «معنی این چیست؟ شما 200 دلار كمتر از چیزی كه توافق كرده بودیم به من پرداخت كردید[/FONT][FONT=&quot].» [/FONT]​
[FONT=&quot]رئیس پاسخ می دهد: «خودم می‌دانم، اما ماه گذشته كه 200 دلار بیشتر به تو پرداخت كردم هیچ شكایتی نكردی[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]كارمند با حاضر جوابی پاسخ می دهد: «درسته، من معمولا از اشتباه های موردی می گذرم اما وقتی تکرار می شود وظیفه خود می دانم به شما گزارش كنم[/FONT][FONT=&quot].»[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
صدف های ساحل
مردي در کنار ساحل دورافتاده اي قدم مي‌زد. مردي را در فاصله دور مي بيند که مدام خم مي‌شود و چيزي را از روي زمين بر مي‌دارد و توي اقيانوس پرت مي‌کند.
نزديک تر مي شود، مي‌بيند مردي بومي صدفهايي را که به ساحل مي افتد در آب مي‌اندازد.
-صبح بخير رفيق، خيلي دلم مي خواهد بدانم چه مي کني؟
- اين صدفها را در داخل اقيانوس مي اندازم. الآن موقع مد درياست و اين صدف ها را به ساحل دريا آورده و اگر آنها را توي آب نيندازم از کمبود اکسيژن خواهند مرد.
- دوست من! حرف تو را مي فهمم ولي در اين ساحل هزاران صدف اين شکلي وجود دارد. تو که نمي‌تواني آنها را به آب برگرداني خيلي زياد هستند و تازه همين يک ساحل نيست. نمي بيني کار تو هيچ فرقي در اوضاع ايجاد نمي کند؟
مرد بومي لبخندي زد و خم شد و دوباره صدفي برداشت و به داخل دريا انداخت
و گفت: "براي اين يکي اوضاع فرق کرد… !"
نتیجه گیری :
مهم نیست بهترین و کاملترین چیه ، مهم این است که بهترین و کاملترینی که ما میتونیم انجام بدیم چیه .
در گزینش نیروی انسانی اینکه فرد مورد نظر چه جوری یاد گرفته مهم تر است از چیزهایی که یاد گرفته .
در حال حاضر که سرمایه های انسانی مهم ترین ها هستند طرز برخورد افراد برای حل مسائل مهم است نه حل کردن مسئله ( یک گره رو هم میشه با دندون باز کرد هم با دست )
 

everhossein

عضو جدید
[h=1][FONT=&quot]خدا و آرایشگر[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/h]
[FONT=&quot]مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد[/FONT].!​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]تشخیص دیوانه[/FONT]
[FONT=&quot]به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟[/FONT]​
[FONT=&quot]روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد... شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟[/FONT]​
[FONT=&quot]نتیجه گیری[/FONT][FONT=&quot] :[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]1 - [/FONT][FONT=&quot]راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]2 -[/FONT][FONT=&quot]در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وام است نه استفاده از ابزار پیشنهادی[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]3 - همه راه حل ها همیشه در تیر رس نگاه نیست.[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[h=1][FONT=&quot]اضافه حقوق[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/h]
[FONT=&quot]او در ادامه اضافه کرد که : " جناب آقای مدیر ، آخر فکری به حال بنده بکنین ، هیچ میدونین من دراین شرکت به اندازه سه نفر جون میکنم ؟[/FONT][FONT=&quot] ! "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]مدیر بلافاصله گفت : " البته بلا نسبت شما[/FONT][FONT=&quot] "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و درادامه کمی مکث کرد و با قیافه حق به جانبی گفت : " دوست عزیز ، با کمال میل ... نمیتونم حقوقتون رو افزایش بدم ! حتی به میزان چند تومن ، اما با طیب خاطر حاضرم ، اسم اون سه نفر رو که بگی ، یه جا اخراجشون کنم[/FONT][FONT=&quot] ".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot] [/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]فکر مثبت[/FONT]
[FONT=&quot]باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند ، تاگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد . کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد . پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : " بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه[/FONT][FONT=&quot] . "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون تا راننده شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیوون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه ، اما چه میشد کرد ، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل .... یالا سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه . با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : " هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیر توانسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره ؟[/FONT]​
[FONT=&quot]کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست[/FONT][FONT=&quot] "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره.[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]مدیریت بر مبنای ترس[/FONT]
[FONT=&quot]روزی فیل حاکم از قصردورشده وبا رسیدن به روستائی درمجاورت شهر، از روی مزارع و کشتزارهای روستائیان عبور کرده خسارات سنگینی را به کشاورزان وارد نمود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و در آن حوالی به پرسه زنی پرداخت . اهالی روستا از ترس حاکم که فردی مستبد بود ، کاری به کار حیوان نداشته و ناچاربه چاره اندیشی پرداختند . آنان متفق القول تصمیم گرفتند که همگی مردان و ریش سفیدان روستا به همراه کدخدای ده که - مختصر آشنائی نیز با یکی از درباریان داشت - به قصر حاکم رفته و شکایت نزد او برند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]همچنانکه به قصر نزدیک و نزدیکتر میشدند هول و هراس بیشتری از هیبت حاکم ظالم بر جان اهالی روستا می افتاد و یکی یکی جیم میشدند ، ا اینکه عده بسیار اندکی از آنان وارد قصر شده و از حاکم تقاضای ملاقات نمودند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]درهمین اثنا که - آنان منتظر بارعام حاکم بودند ، ازاطاقهای مجاور نیز صدای ضعیف ناله و ضجه بگوش میرسید و ترس و هراس بیشتری اهالی روستا را فرا میگرفت[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]بالاخره نوبت به ایشان رسید و کدخدا اول از همه وارد تالار شد و تا پیشگاه حاکم جلو رفت ، اما همچنان ساکت منتظر ماند تا اجازه صحبت به وی داده شود . پیشکار مخصوص حاکم در گوش وی چند کلمه ای را پچ پچ نمود و سپس حاکم با درهم کشیدن صورت به کدخدا اشاره نمود که شرح حال بازگوید[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]کدخدا با صدای آرام شروع به صحبت کرد : " قربان ، هیچ میدانید که فیل شما از قصر گریخته و اکنون در حوالی روستای ما به گشت زنی مشغول است ؟ خواستم بگویم که فیل شما بشدت[/FONT][FONT=&quot] .... "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]در واقع میخواست بگوید که فیل شما بشدت به روستائیان آسیب زده ، اما دید که حاکم با خشم و غضب از تخت خود برخاسته و فریاد زد : " فیل من بشدت چه ؟[/FONT][FONT=&quot] "[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]کدخدا این بار خود را کاملا باخت ، نگاهی به پشت سر و اطراف انداخت ، اما کسی از اهالی روستا را آن دور و برها نبود . هول و هراس کاملا بر وی مستولی شده و لذا بسرعت فکری کرد و با صدای لرزان گفت :" قربان خواستم بگویم فیل شما بشدت احساس تنهائی میکند ، لذا خواهش میکنم در صورت امکان یک فیل دیگر هم برای رفع تنهایی ایشان به ده ما بفرستید[/FONT][FONT=&quot] ".[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]کمک به دیگران[/FONT]
[FONT=&quot]در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد. از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت[/FONT]​
[FONT=&quot]نتیجه گیری[/FONT][FONT=&quot] :ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم[/FONT]
 

everhossein

عضو جدید
[h=1][FONT=&quot]ترویج بی لیاقتی[/FONT][FONT=&quot][/FONT][/h]
[FONT=&quot]در یک کشور فرضی و در یکی از ادارات دولتی تصمیمی مبنی بر احداث سایبان در پارکینگ خودرو گرفته شده و آگهی مناقصه منتشر گردید[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]نمایندگان سه شرکت داوطلب اجرای پروژه شده و به ترتیب پیشنهادات زیر را برای انجام کار ارائه دادند[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نماینده شرکت کره ای با دوربین مخصوص و لپ تاپ به محوطه پارکینگ اومد و پس از انجام ارزیابیها و محاسبات بسیار دقیق مبلغ پیشنهادی خود را به میزان ده میلیون واحد پول آن کشور فرضی ارائه داد . او در پیش فاکتور خود ، ریز هزینه های عملیات را بدین منوال درج کرد بود : پنج میلیون برای مصالح ، چهار میلیون برای دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نوبت به نماینده شرکت چینی رسید . او با یک عدد متر ساده ، طول و عرض و ارتفاع آن محل رو اندازه گرفته و سپس با ماشین حساب چند تا دگمه رو فشار داد و مبلغ هفت میلیون را پیشنهاد کرد . ریز فاکتور او بدین شرح بود : سه میلیون مصالح ، سه میلیون دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نماینده شرکت داخلی پا پیش گذاشت و بدون مقدمه و انجام هیچگونه محاسبه و اندازه گیری ، مبلغ هنگفت بیست و هفت میلیون رو پیشنهاد کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مسئول تدارکات آن اداره با تعجب پرسید : " مرد حسابی مگه عقل از سرت پریده ؟[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]این چه مبلغیه تو پیشنهاد کردی ، ندیدی اینها چه گفتند ؟[/FONT][FONT=&quot] "
[/FONT][FONT=&quot]نماینده شرکت داخلی قیافه حق به جانبی گرفته گفت : " نه ، کاملا هم بر امور واقفم[/FONT][FONT=&quot] . [/FONT][FONT=&quot]اما لطفا به ریز هزینه های بنده توجه بفرمائید ، اگه مقبول واقع نشد ، پیشنهاد بنده رو حذف کنین[/FONT][FONT=&quot] "
[/FONT][FONT=&quot]و چنین ادامه داد : " ببین عزیزم از این مبلغ[/FONT][FONT=&quot] "
[/FONT][FONT=&quot]میزان ده میلیون میرسه به شما بابت سود حاصل از صرفه جوئی ارزی که مجبور بودید یک کار با کیفیت رو توسط شرکت خارجی کره ای به اجرا دربیارید[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مبلغ ده میلیون میرسه به بنده بابت حمایت از صنایع و شرکتهای داخلی و دلگرمی بنده برای فعالیتهای آتی[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حالا هر دو میشنیم یه گوشه ای راحت ، من از شما تعریف میکنم و شما از بنده ، هفت میلیون هم میدیم این چینی رو اجیر میکنیم که کار ما رو بکنه بنام ما[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]دانشگاه استنفورد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]خانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]خانم جواب داد: « ما منتظر خواهيم شد[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]منشي ساعتها آنها را ناديده گرفت و به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پي کارشان بروند، اما اين طور نشد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز بالاجبار پذیرفت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رييس با اوقات تلخي آهي کشيد و از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]به علاوه از اينکه اشخاصی با لباس کتان و راه راه وکت وشلواري دست دوز و کهنه وارد دفترش شده، خوشش نمي آمد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. وي اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]رييس با غيظ گفت :« خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]خانم به سرعت توضيح داد: «آه... نه... نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم[/FONT][FONT=&quot].»
[/FONT][FONT=&quot]رييس لباس کتان راه راه و کت و شلوار دست دوز و کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينه ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است.» خانم يک لحظه سکوت کرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رييس خشنود بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]شايد حالا مي توانست از شرشان خلاص شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟[/FONT][FONT=&quot]»
[/FONT][FONT=&quot]شوهرش سر تکان داد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ "ليلاند استنفورد" بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]دانشگاه استنفورد از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]ایمان[/FONT]
[FONT=&quot]روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد امده است[/FONT][FONT=&quot] .[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]فکر می کنید آن مرد چه کرد؟[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت ؟ نه[/FONT]​
[FONT=&quot]او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : "خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود ، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود[/FONT][FONT=&quot] :[/FONT][FONT=&quot]مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد[/FONT][FONT=&quot]![/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[h=1]داستان پیانو[/h]
داستان پیانو توصيفي است كه مي تواند به شما در آموزش و پشتيباني سازمانتان كمك كند . تصوركنيد 500 نفر تماشاچي در برابر يك پيانو نشسته اند . ناگهان فردي وارد صحنه مي شود كه تا به حال يك بار هم دركلاس آموزشي موسيقي شركت نكرده است. بعد ازكف زدن حضار او شروع به نواختن صداي ناهنجاري مي كند كه واقعا" گوش خراش است. اول حضار با حيرت به اطراف و به هم نگاه مي كنند. بعد از 10 دقيقه شروع ميكنند به مسخره كردن او . اين سر و صداها باعث مي شود كه نوازنده از جاي خود بلند شده به نرمي تعظيم كند و از صحنه خارج شود.

سپس نوازنده اي كه 30 سال سابقه دارد از سمت ديگر صحنه وارد مي شود . او با مهارت قطعه اي از شجريان (موتسارت) را مي نوازد . وقتي کارش تمام مي شود جمعيت به پايش بلند مي شوند و در حالي كه او 2 و 3 بار خم مي شود تشويقش مي كنند و او هم از صحنه خارج مي شود.

در پشت صحنه نوازنده ماهر مي بيند كه نوازنده اول مشغول براندازي خودش در آينه است و با اعتماد به نفس در حال سفت كردن كرواتش است . با اين كه از پيش كشيدن موضوع كمي خجالت مي كشد اما بلاخره در حالي كه در آينه به او نگاه مي كند از او مي پرسد:فضولي مرا ببخشيد اما من متوجه شدم كه شما از رفتار مردم ناراحت نشديد . مي خواستم از شما بپرسم مسخره شدن از طرف حضار چگونه است؟ منظورم اين است كه تحقير كننده نيست؟ آن مرد نگاهش به سمت نوازنده ماهر بر مي گرداند و با جديت جواب مي دهد:

اوه! خير . من آن را به خودم نگرفتم . مشكل از پيانو بود !
نتیجه گیری : شايد يكي از جالب ترين ويژگي هاي سرشت بشري عدم تمايل او در به گردن گرفتن تقصيرها مي باشد كه در هر كدام از ما درجاتش متفاوت است . حقيقت اين است با اينكه خودشان مانند نوازنده اول بی استعداد هستند و زیبایی های این کار را درک نمیکنند تقصير را به گردن صنعت ما مي اندازند و میگویند من تلاش کردم ولی مدیر عامل فلان بود یا من هرکاری از دستم بر میامد انجام دادم ولی شرکت مشکل داشت وهزاران اگر و امای دیگر که حتی ارزش بیان کردن هم ندارد همان طور كه در داستان پيانو موسيقيدان بيچاره نمي تواند پيانو را به خاطر بي استعدادي خودش متهم كند . پس از شما تقاضا میکنم بیخودی تقصیرات را به گردن اینو ان نیاندازید اخه دیگه خودتونو که نمیتونید گول بزنید !!!
 

everhossein

عضو جدید
[FONT=&quot]پیرمرد بازنشسته باهوش[/FONT]
[FONT=&quot]يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدی در نزديكی يك دبيرستان خريد[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]يكی دو هفته اول همه چيز به خوبی و در آرامش پيش می رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلی كلاسها سه تا پسربچه در خيابان راه افتادند و در حالی كه بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چيزی كه در خيابان افتاده بود را شوت می كردند و سروصداى عجيبی راه انداختند. اين كار هر روز تكرار می شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاری بكند[/FONT][FONT=&quot].[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلی بامزه هستيد و من از اين كه می بينم شما اينقدر نشاط جوانی داريد خيلی خوشحالم. منهم كه به سن شما بودم همين كار را می كردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بكنيد. من روزی[/FONT][FONT=&quot]۱۰۰۰[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تومن به هر كدام از شما[/FONT]​
[FONT=&quot]می دهم كه بيائيد اينجا و همين كارها را بكنيد[/FONT][FONT=&quot]».[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی [/FONT][FONT=&quot]۱۰۰[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تومان بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالی نداره؟[/FONT]​
[FONT=&quot]بچه ها گفتند: «100 تومان؟ اگه فكر می كنی ما به خاطر روزی فقط [/FONT][FONT=&quot]۱۰۰[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]تومان حاضريم اينهمه بطری نوشابه و چيزهای ديگه رو شوت كنيم، كورخوندی. ما نيستيم[/FONT][FONT=&quot]».[/FONT][FONT=&quot][/FONT]​
[FONT=&quot]و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگی ادامه داد.[/FONT]​
 

everhossein

عضو جدید
[h=1]دری که قفل نبود[/h]
پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».
پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.
نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بيرون رفت!
و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.
وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد، چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه و ديدم قفل باز است».
پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».
این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون در هرگز بسته نبوده است.
 

everhossein

عضو جدید
[h=1]داستان تغییر[/h]
در زمانهای قدیم یک نفر مدعی پیدا شد برای پادشاهی بر یک کشور وسیع . او عاقبت پس از ماهها ستیزه و مبارزه با رقبای سرسختش ، توانست بر اریکه پادشاهی تکیه زند . مدتها بود که کشور دچار کشمکش بر سر قدرت بوده و سر رشته امور از دست همه خارج شده بود و امرا و وزرا از کشورداری غافل بودند . بنابراین پادشاه جدید پس از تثبیت قدرت و فارغ شدن از تهدیدات خارجی و رهائی از کارشکنیهای داخلی ، به فکر افتاد که به نقاط دوردست کشورش مسافرت کرده و با مسائل و مشکلات مردم از نزدیک آشنا شده و به درد آنان برسد
در اولین سفر ، پادشاه برای دیدار مردم یک منطقه نسبتا وسیعی از کشور ، مجبور شده که بخشی از سفر خود را با پای پیاده طی کند ، لذا موقع بازگشت به کشور ، بشدت از رنج سفری که کشیده بود زبان به شکایت گشود ، چرا که بعلت سنگلاخ بودن مسافت زیادی از جاده ها ، پاهای پادشاه به سختی تاول زده بودند
او پس از برگشت ، مدت مدیدی در این خصوص تفکر و اندیشه نمود و بالاخره چاره ای به ذهنش رسید . بلافاصله وزیر مواصلات را فراخوانده به او دستور داد که : " مردم ما مشکلات زیادی دارند که مهمترین آنها راههای ارتباطی است . همین الساعه میروی ترتیباتی را اتخاذ میکنی که تمامی جاده های سنگلاخ کشور را شناسائی و آمار گیری نموده تا در آینده نزدیک همه آنها با چرم گاو بپوشانیم . این امر باعث میشود که مردم از رنج سفر خلاص شده و بسهولت بتوانند در اقصی نقاط کشور طی طریق نمایند "
وزیر مواصلات نیز که همواره گوش جان به فرامین پادشاه مینهاد ، در اسرع وقت امرملوکانه را به معاونین خود ابلاغ کرد و فرمان پادشاه در کل ادارات تابعه وزارت مواصلات در سراسر کشور جاری شد . بنا بدستور مسئولین محلی پوسترها و بنرهای تبلیغاتی زیادی در معابر عمومی شهر نصب گردیده تا مردم نیز از حس مسئولیت و دلسوزی پادشاه آگاهی یابند.
در همین اثنا خدمتکاری عاقل که در دربار خدمت میکرد ، تصمیم پادشاه رو کمی بالا و پائین کرد و به اصطلاح ارزیابی نمود و کمی آنرا با معیارهای عقلائی مغایر دید . روزی که در حضور پادشاه بود ، این پا و اون پا میکرد تا کمی اوقات پادشاه خوش شود تا فرصتی مناسبی برای عرض عقیده پیدا کند بالاخره فرصتش فرا رسید و خدمتکار جراتی به خود داد و رو به پادشاه نمود که : " قربان جسارتا عرضی داشتم ! هیچ میدانید که گاوهای این مملکت کفاف این پروژه را نداده و اجرای آن تصمیم ، مستلزم واردات میلیونها پوست گاو بوده که علاوه بر تحمیل هزینه های هنگفت به بودجه کشور، در آینده آثار و پیامدهای زیانباری از قبیل کمبود گاو و محصولات گوشتی و لبنی را نیز بر کشور تحمیل خواهد نمود ، بهتر نیست آن اعلی حضرت به جای این پروژه کلان و پر هزینه ، دستور بفرمایند که کف کفشهای عموم ملت را با چرم گاو بپوشانند ! "
 

everhossein

عضو جدید
در باب بزرگ انديشي...
روزي نيكيتا خروشچف، نخست وزير سابق شوروي، از خياط مخصو صش خواست تا از قواره پارچه اي كه آورده بود، براي او يك دست كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري ابعاد بدن خروشچف گفت كه اندازه پارچه كافي نيست. خروشچف پارچه را پس گرفت و در سفري كه به بلگراد داشت از يك خياط يوگوسلاو خواست تا براي او يك دست، كت و شلوار بدوزد. خياط بعد از اندازه گيري گفت كه پارچه كاملاً اندازه است و او حتي مي تواند يك جليقه اضافي نيز بدوزد. خروشچف با تعجب از او پرسيد كه چرا خياط روس نتوانسته بود كت و شلوار را بدوزد. خياط كفت:"قربان! شما را در مسكو بزرگتر از آنچه كه هستيد تصور مي كنند!"
ما نيز گمان مي كنيم از آنچه هستيم بزرگتريم. اما وقتي از محل زندگي و كارمان دور مي شويم به حد و اندازه واقعي خود پي مي بريم.
 
بالا