چه قد دلم ميخواد يه جايي پيدا کنم که هيچ کسي رو نشناسم،هيچ کس هم منو نشناسه...نه نگران کسي باشم،نه کسي نگرانم باشه...
فکر کنم...
آرووم...
به همه ي اتفاقايي که واسم در طي 2 ماه افتادو همه ي زندگيمو مسخره کرد....
بهم فهموند که چه قدر عقلم کمه،چه قدر ساده ام....
سادگيمو ازم گرفت و بهم ثابت کرد سادگي چيز قشنگيه!
هميشه منتظر يه اتفاق غير منتظره بودم بعد از اون همه رکود تو زندگيم،بعد اون همه بي حسي...
اما اصلا فکر اين رو نکرده بودم....اين که تمام ذهنم،همه ي وجودم به خاطر يکي ديگه در عذاب باشه....
بهم ميگه حس ترحمه، اما نيست...اي کاش بود!
داشتم صندلي داغمو نگاه ميکردم...چه قدر به نظرم آدم مزخرفي اومدم،شايد 2 ماه بعد اين نوشته رو نگاه کنم و باز هم همين احساس...
بايد تا 4 بيدار بمونم و يکي رو واسه نماز بيدار کنم...
چه قدر اين کار رو دوست دارم...
2 ماه شد 2 سال. . .
چه اتفاقا که نیوفتاد...... کی فکرشو مکرد؟؟؟ کی حتی به ذهنش خطور میکرد؟؟؟
من. . .من احساس میکنم دوست دارم مزخرف باشم تا . . . .
انقدر خسته، انقدر دوور، انقدر غریبه . . .
یعنی بازم ادامه داره؟؟؟ حتما داره. . .
چی میشه؟؟؟ کی میدونه؟؟؟ شاید بازم کسی به ذهنش حتی خطور نکنه. . .