كوي دوست

ali561266

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اين شعر تقديم به دوستان

اين شعر تقديم به دوستان

این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم: دوست دارمت...
(دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم)
از کتف آشیانه‌ای خود برای تو
باید که چند جفت کبوتر بیاورم
از هم فرو مپاش، برای بنای تو
باید بلور و چینی و مرمر بیاورم
وقتش رسیده این غزل نیمه‌سوز را
از کوره‌های خود‌خوری‌ام در بیاورم
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستی ز کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیری است دلم چشم براهت دارد
ای عشق ٬ سری به خانه ی ما نزدی.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشق سوخته دل زنده به جان دگر است
زین جهانش چه خبر کو به جهان دگر است

بس که از خون دلم لالهٔ خونین بشگفت

هر کجا می‌نگرم لاله ستان دگر است
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وحشت زده ام
از برگ های مرده،
از چمن زارهایِ
پر از شبنم.
خواهم خفت.
اگر بیدارم نکنی،
قلب سردم را کنار تو بر جا خواهم گذاشت.

"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"

جواهرات سپیده دم را
دور تا دور گردنت گذاشتم.
چرا در این راه
رهایم می کنی؟
اگر خیلی دور شوی
پرنده ام می گرید،
و باغ انگورِ سبز
شراب نمی دهد.

"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"

هرگز نخواهی فهمید
که چه قدر
به تو عشق می ورزیدم،
ابوالهولِ برفی،
در آن سپیده دمان
که باران به شدت می بارید
و آشیانه بر شاخه ی خشک
از هم می پاشید.

"آن صدا
در دوردست چیست؟"
"عشق،
باد در میان شیشه های پنجره،
عشق من!"
 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز

ببخش بر من اگر هنوز بی‌ اجازه ات

قلبی‌ زیر استخوان‌های سینه‌ام به عشقت میتپد

ببخش بر من که بی‌ آنکه بدانی‌

هنوز بهانهٔ هر دم و بازدمم وجود توست

ببخش بر من که هر گاه دست به قلم میشوم

بی‌ اختیار میشوی مخاطبم ، میشوی شوق نوشتنم

ببخش بر من که هر گاه خسته از این دنیا

پناه میبرم به مرز رویا و خیال

تو میشوی همراهم ، میشوی هم سفرم

ببخش بر من اگر خوب یاد نگرفته ام

یاد‌ها را آسان فراموش کنم

ببخش بر من که بازیگر خوبی‌ نیستم

که نمیتوانم به زور لبخند بزنم

و نقش یک فراموش کرده را بهتراز

نقش فراموش شدهٔ داستان بازی کنم

 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
دوست
دوست پاسخ نياز آدمي است، وكشتزاري است كه با عشق بارورش كنيد وبا سپاس خوشه هايش برگيريد.
هم سفره باشد وهم آتشگاه،
كه گرسنگي روح براوآوريد وآرام جان دراو جوييد.
ازدوست، چون زمان مفارقت فرا رسد، اندوه به دل نگيريد،
كه به قامت او، آنچه عزيزتر مي داريد، به روزگارجدايي دل انگيزتربه جلوه آيدو مطبوع ترنمايد، هم بدان سان كه رهروان رابلنداي قله، ازدوردست دشت بهتر عيان شود.
و دوستي را به طلب هيچ مقصود نخواهيد مگر اعتلاي روح.
غنيمت همراهي اورا هميشه به قصدزيستن لحظه ها بجوييد، به عزم سير در اعماق زندگي؛
كه او جام نياز پركند نه گودال بطالت.
به روزگارشيرين رفاقت، سفره خنده بگستريدونان شادماني قسمت كنيد.
به شبنم اين بهانه هاي كوچك است كه دردل، سپيده مي دمدو جان تازه مي شود.

 

saina110

عضو جدید
کاربر ممتاز
به زیبایی دلت ندیدم دل دیگر

نگاه کن به رویای دلم

که یک نظر کافیست

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یک روزی... دوتایی... می ریم اونجا... اونجا باید خیلی عالی باشه... همون جایی که... نمی دونم کجاست... ...یک جای دیگه
خداحافظ گاری کوپر- رومن گاری- سروش حبیبی
 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
مهربانم، ای خوب!
یاد قلبت باشد؛
یک نفر هست که این جا
بین آدم هایی، که همه سرد و غریبند با تو
تک و تنها، به تو می اندیشد
و کمی،
دلش از دوری تو دلگیر است....
 
نوروز جمشیدی خجسته باد

نوروز جمشیدی خجسته باد

زمستان
تلو تلو می خورد
و بهار
شادشاد
شرشر از چشم زمان می ریزد
من
تکیه داده به قلب تو
زمزمه می کنم
در گوش باد:
نوروز جمشیدی
خجسته باد
نوروز جمشیدی
خجسته باد

از دفتر شعر صلح متعادل و ابدی
علی احقاق جهرمی ( آرشاویر )
 

بوف کور66

عضو جدید
یه کم حرف

یه کم حرف

باز موندم گیج و گنگ که اخه قربونت یه نسل رو دادی به چیز
که اخه بابای من خوب چیز میذاشتی وقته چیز
ای بابا اینجام که همه چیز رو باید سانسور کنی به چیز
اصلا این زندگی به چیز رفته
من موندم پیپم. با کلی کتاب که گمشدم توش طاعون زده وجودم مثله سگ ولگرد پرسه میزنم تو شهر
نه بابا من زنده بگورم
ای کاش دن ژووان بودم
نمی دونم میخوام منم مثله قصر ناتموم بمونم که اخه این زمونه چی داره واسه تو
من موندم با یه کیبورد که خودشم فهمیده اینجا باید سانسور شه
خیلی نازه ایمجا عشق ممنوع. آزادی ممنوع. آواز ممنوع.لباس مارک دار ممنوع بابا یهو این نفسم ممنوع کن قربونش
که بوی لجن ورداشته شهر رو تو تازه میگی حرف بالای 18سال ممنوع
وا میستادی بچه 13 سالم چیز فروشی کنه بعد به فکر حمایت از کانون گرم خونه بودی
اخه گل من من کجام؟؟ هاان. نه عربم نه عجمم .آخه لعنتی من گیر کردم بیت کربلا و عصر طلایی مارکس
بگذار یه بارم شده من تنم رو از زیر این زنجیر تو بیرون بیارم بابا خر که اجاره نکردی
آخه عربم نیستم 8تا زن داشته باشم اروپایی هم نیستم با درو داف تو دیسکو حالی کنیم
آخه اگه ایرانیم پ هویتم کو اسمم چرا عربه
دینم چرا..
من 6000سال تمدن رو تو چیزم کنم وقتی تو منگل ابادم راهم نمیدن
اقا شرمنده قضیه اعتراضی شد اینجا تریپ ادبیاته
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من , در تو , ماجرای به قطب رفتن یک کشتی را
من , در تو , کشف تقدیر قمارباز را
در تو , فاصله ها را
من , درتو ,
ناممکنی ها را دوست می دارم
غوطه ور شدن در چشمان ات , چون جنگلی غوطه ور در نور
و خیس از عرق و خون , گرسنه و خشمگین
با اشتهای صیادی , گوشت تن ات را به دندان کشیدن
من , در تو , ناممکنی ها را دوست می دارم
اما , ناامیدی ها را ...
هرگز ... !!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم بر دوست
کنج هر دیوارش
دوستانم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسی میخواهد وارد خانه پر مهر وصفامان گردد
شرط وارد گشتن شستشوی دلهاست
شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
وبه یادش
با قلم سبز بهار می نویسم
ای دوست خانه دوستی ما این جاست
تا که سهراب سپهری نپرسد دیگر "خانه دوست کجاست"

 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی در آسمان غرقی
تا گوهری به چنگ آری
فرش زمین خویش را
زمینه اش آبی ، گلهایش ستارگان
ناچار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
وقتی امید چشم تو در راه های دور
پرواز می کند
که آشیانه بگیرد
نزدیک تر درخت را
هرگاه با تو غمخوار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود
در آن زمان که جنگل خلقی را
با نغمه های باران
پاس و سپاس داری
گلبوته ای که می خشکد
در گوشه و کنار
از یاد می بری
همیشه چیزی از یاد می رود

 

م.سنام

عضو جدید
هستم اگر باشی کنارم
ای
دوست
ماه منی در شب تارم
ای
دوست
جان منی ای همه حالم
ای
دوست
راه منی بی تو به چاهم
ای
دوست
روح منی دنیا به کامم
ای
دوست
بی روی تو آتش فشانم
ای
دوست
باغ منی در بوستانم
ای
دوست
هم روز و شب ورد زبانم
ای
دوست
همچون عسل روی لبانم
ای
دوست
هم پوستم هم استخوانم
ای
دوست
شیرین تر از هر دو جهانم
ای
دوست
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز استخوان سوزی بود
وقتی که گربه را در
حیاط پشتی خانه مان خاک کردیم
آن گاه که
او را در صندوقچه اش پیچاندیم
و پیکرش را
به آتش سپردیم.
به راستی آن ها که
از گزندِ کَک و آتش و خاک
جان به در می برند
با دستان سرما می میرند.
 

FahimeM

عضو جدید
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی ،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می کنی.
زمانی که خود باوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر برده ی عادات خود شوی ،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی...
اگر روزمرگی را تغییر ندهی
اگر رنگ های متفاوت به تن نکنی.
تو به آرامی آغاز به مرد می کنی
اگر از شور و حرارت
از احساسات سرکش ،
و از چیزهایی که چشمانت را به درحشش وا می دارند ،
و ضربان قلبت را تند تر می کنند،
دوری کنی..
تو به آرامی آغاز به مردن می کنی
اگر هنگامی که با شغلت یا عشقت شاد نیستی ، آن را عوض نکنی ،
اگر برای مطمئن در نا مطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار درتمام زندگی ات
ورای مصلحت اندیشی بروی...
امروز زندگی را آغاز کن !
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن !
نگذار که به آرامی بمیری.


مترجم احمد شاملو
 

FahimeM

عضو جدید
یادمان باشد که همیشه ذره ای حقیقت پشت هر “فقط یه شوخی بود”
کمی کمی کنجکاوی پشت “همینطوری پرسیدم”
قدری احساسات پشت “به من چه اصلا”
مقداری خرد پشت “چه میدونم”
واندکی درد پشت “اشکالی نداره” وجود دارد


اینجارو دوس دارم لطفا بیاید کمی حرف بزنیم!!
:w30:
 
آخرین ویرایش:

FahimeM

عضو جدید
یا لطیف ..

هزار و یک اسم داری و من از آن همه اسم " لطیف " را دوست تر دارم که یاد ابر و ابریشم و عشق می افتم. خوب یادم است از بهشت که آمدم ، تنم از نور بود و پر و بالم از نسیم. بس که لطیف بودم ، توی مشت دنیا جا نمی شدم . اما زمین تیره بود . کدر بود ، سفت بود و سخت . دامنم به سختی اش گرفت و دستم به تیرگی اش آغشته شد . من هرروز قطره قطره تیره تر شدم و ذره ذره سخت تر . من سنگ شدم و سد و دیوار . دیگر نور از من نمی گذرد ، دیگر آب از من عبور نمی کند ، روح در من روان نیست و جان جریان ندارد .
حالا تنها یادگاری ام از بهشت و الطافش ، چند قطره ی اشک است که گوشه ی دلم پنهانش کرده ام . گریه نمی کنم تا تمام نشود ، می ترسم بعد از آن از چشم هایم سنگ ریزه ببارد.
یا لطیف ! این رسم دنیاست که اشک ، سنگ ریزه شود و روح ، سنگ و صخره؟ این رسم دنیاست که شیشه ها بشکند و دل های نازک شرحه شرحه شود؟
وقتی تیره ایم ، وقتی سراپا کدریم ، به چشم می آییم و دیده می شویم ، اما لطافت هر چیز که از حد بگذرد ، ناپدید می شود .
یا لطیف ! کاش دوباره ، مُشتی ، تنها مُشتی از لطافتت را به من می بخشیدی تا می چکیدم و می وزیدم و ناپدید می شدم ، مثل هوا که ناپدید است ، مثل خودت که ناپیدایی ...

یا لطیف ! مُشتی ، تنها مُشتی از لطافتت را به من ببخش...
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بیدار شو،
خورشید سوزان!
دیگر وقت خواب نیست
باید برگردی
تا جهانم را روشن کنی.

بخواب،
خورشید خسته
که پاسی از شب گذشته‌است
و ماه باید بایستد
و پرتو افشانی کند.

برقص
خورشید شاکر
بگذار نورت در جهان تاریک ما
کاری کند.

بپا خیز
ای خورشیدی که هرگز خسته نمی‌شوی
از بالای درخت‌ها و کوه‌های خوابیده، بپر!
باد سرد را فلج کن
و از نو زمین ما را
گرم و شاداب کن.



لنگستون هیوز
 

FahimeM

عضو جدید
من دلم می خواهد خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو هر کسی می خواهد وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ به من هدیه کند

شرط وارد گشتن شست و شوی دل هاست

شرط آن داشتن یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم روی آن با قلم سبز بهار می نویسم ای یار

خانه ی ما اینجاست تا که سهراب نپرسد دیگر

خانه دوست کجاست ؟

فریدون مشیری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت ، بند گسسته است.

کنار دره ، درخت شکوه پیکر بیدی.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپیدی.


نسیم در رگ هر برگ می دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتی به کمین.
کشیده از پس یک سنگ سوسماری سر.
ز خوف دره خاموش
نهفته جنبش پیکر.
به راه می تگرد سرد ، خشک ، تلخ ، غمین .


چو مار روی تن کوه می خزد راهی ،
به راه ، رهگذری.
خیال دره و تنهایی
دوانده در رگ او ترس.
کشیده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم :
ز هر شکاف تن کوه
خزیده بیرون ماری.
به خشم از پس هر سنگ
کشیده خنجر خاری.


غروب پر زده از کوه.
به چشم گمشده تصویر را و راهگذر.
غمی بزرگ ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاریک
سکوت بند گسسته است.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود فضیلت ها و تباهی ها همه جا شناور بودند .
روزی همه فضایل و تباهی ها دور هم جمع شدند خسته تر و کسل تر از همیشه
ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت : بیایید یک بازی بکنیم مثلا ً قایم باشک .
همه از پیشنهاد او شاد شدند . دیوانگی فورا ً فریاد زد : من چشم میگذارم .
از آن جایی که هیچ کس نمی خواست به دنبال دیوانگی بگردد همه قبول کردند که او چشم بگذارد و او به دنبال آنها بگردد .
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع به شمردن کرد : یک دو سه . . .
لطافت خود را به شاخ ماه آویزان کرد . خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد .
اصالت در میان ابرها پنهان شد . هوس به مرکز زمین رفت . طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد .
دیوانگی مشغول شمردن بود : ۷۹ و ۸۰ و همه پنهان شده بودند به جز عشق که مردد بود و نمی توانست تصمیم بگیرد .
جای تعجب هم نیست می دانیم که پنهان کردن عشق مشکل است .
در همین حال دیوانگی به پایان شمارش رسید : ۹۵ و ۹۶ و . . .
هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و در بین یک بوته رز پنهان شد .
دیوانگی فریاد زد که دارم می آیم .
اولین کسی را که پیدا کرد تـنبلی بود زیرا تـنبلی تـنبلیش آمده بود جایی پنهان شود .
لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود . دروغ ته چاه . هوس در مرکز زمین . یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق .
او از یافتن عشق ناامید شده بود .
حسادت در گوش هایش زمزمه کرد که تو فقط عشق را باید پیدا کنی و او پشت بوته گل رز است .
دیوانگی شاخه ی چنگک مانندی را از درخت کند و با شدت و هیجان زیادی آن را در بوته گل فرو کرد .
دوباره ... دوباره ... تا با صدای ناله ای متوقف شد .
عشق از پشت بوته بیرون آمد . با دست هایش صورت خود را پوشانده بود و از میان انگشت هایش قطرات خون بیرون می زد .
شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودند . او نمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود .
دیوانگی گفت : من چه کردم؟ من چه کردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم و عشق پاسخ داد : تو نمی توانی مرا درمان کنی اما اگر می خواهی کاری کنی راهنمای من شو .
و از آن روز است که عشق کور است و دیوانگی همواره در کنار او.
 

sweetest

عضو جدید
کاربر ممتاز
چو کَس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم
چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم . . .​
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
مث آینه ای شكسته رو زمینم

حالا بهتر می تونم تو رو ببینم



حالا من هزار تا دل هزار تا دستم

حالا من هزار تا آغوشِ ِشكسته م



حالا تكرار می شه چشمات توی چشمام

حالا اندازه ی دنیا تو رو می خوام



حالا چن هزار دلیل تازه دارم

كه چشامو از چشات بر نمی دارم



حالا هر دقیقه دارم از تو سهمی

تو باید شكسته باشی تا بفهمی



مث آینه ای شکسته رو زمینم

حالا بهتر می تونم تو رو ببینم
 

لاوي

عضو جدید
کوی دوست

کوی دوست

آیینه رخسار تو آب روان است
در طرف چمن خنده گل از تو نشان است
از بوی سر زلف تو ای یار دل آزار
صحن همه عالم چو ختن مشک فشان است
شایسته تکریم بود کوی تو ای دوست
آن کوی که منزلگه رندان جهان است
من پیر بگشتم در این کهنه قمارش
خونم به جگر پاره،آهم به فغان است

سیا
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
یک لحظه نشد خیالم آزاد از تو
یک روز نگشت خاطرم شاد از تو
دانی که ز عشق تو چه شد حاصل من
یک جان و هزار گونه فریاد از تو
 

DAVOODKHATAR

کاربر فعال
رفتی نیامدی و سفر دلفریب شد
نا اشنای کوچه پشتی رقیب شد
تاریخ اشنایی ما را بهم زدند
تقویم روی میز تو با من قریب شد
دل را به جرم پرسه زدن دار می زنم
میرم ترین نگاه تو بهم صلیب شد
ان جمعه ها که نبودی به نام عشق
فالی گرفتم ایه ی امن یجیب شد
یادش بخیر لحظه ی اخر سبد سبد
گل بود و خنده بود و نگاهت که سیب شد
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3656

Similar threads

بالا