خودتو با یه شعر وصف کن...!

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دو ساعتی که به اندازۀ دو سال گذشت
تمام عمرِ من انگار در خیال گذشت
-ببند پنجره ها را که کوچه ناامن است…
نسیم آمد و نشنید و بیخیال گذشت
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالم از ما نغمه پرداز است و خاموشیم ما
مردم از ما هوشیارنند و مدهوشیم ما
مارا کسی نمی آرد به خاطر ای عجب
یاد عالم میکنیم اما فراموشیم ما
 

Sinai

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

بي تو
نه بوي خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكينم
چرا صدايم كردي
چرا ؟

بهانه،حسین پناهی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانی شكسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
آیا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یكدگر ستیزان
كو آن همه امیدی چون صبح نوشكفته
تا حال من ببینند در شام برگ ریزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس با من نیست
مانده ام تا به چه اندیشه کنم
مانده ام در قفس تنهایی
در قفس می خوانم
چه غریبانه شبی است
شب تنهایی من . . .
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
و من همچنان تنهايم و
اين تنهايي تاريك و تلخ را هيچكس درك نميكند
هنوز هم من در پيچ و خم نادانسته هايم
پرسه ميزنم و هنوز راه حلي
براي اين دلتنگي مرگ آور
پيدا نكرده ام...

 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیزارم از تمام رفیقان نارفیق
اینها چقدر فاصله دارند تا رفیق
اصلا در این زمانه رفاقت توهم است
نابودی است اخر هر قصه با رفیق:cry:
 

Reyhana.A

کاربر بیش فعال
امشب دارم از غصه می میرم
از دوری تواز فاصله ها از دلتنگیت
دیگه حالم خوب نیست
دیگه خنده روی لبهام رنگی نداره
دیگه دنیا بی تو شیرینی و طعمی نداره
دیگه من اون آدم دلباخته نیستم
دیگه اون شاعری نیستم که برات شعر بگه
از اون شعرای قشنگ
از اون شعرایی که می گفتی برات چقدر دلنشینه
دیگه من اون آدمی نیستم که با دل تو بشینه
همراهت بشه همرازت بشه غمخوارت باشه
دیگه حس گفتن غزل رو ندارم
دیگه نمیشینم سعدی بخونم
حافظ بخوانم ، ستار بزنم
دیگه
دیگه
چقدر بگم از دیگه هایی که حالشو ندارم
دیگه تو را ندارم
حالا فقط و فقط ، فقط
خدا رو دارم
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تورا که من هم برسم به ارزویی
اگر شکست دل من به فدای چشم مستت
سر خمره ای سلامت شکند اگر سبویی
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
جان من از جان گذشتن کار عشاقان بود
لیک چون جانم تویی بر من نه این آسان بود
جان من جانا تویی من نگذرم از جان خویش
گرچه اول شرط اندر عشق ترک جان بود
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم عاشقش بشم
تو يه جاي قشنگ
مثل هيچ جاي اين دنيا
مثل زيرآن درخت زيبا
مثل آن ناكجاآباد سهراب
مثل آن دوردست هاي نزديك
واز همه جا زيباتر
درخيالم و شايد درخواب
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز

مي خندم تا نگويند كه من ديوانه ام
مي خندم تا نگويند كه من بي روحم
مي خندم تا نگويند كه من عاشقم
چه كسي ميداند كه اين خندان در دل
چه معصومانه مي گريد و ميداند که نمي تواند
راز دل خود را به کسي گويد
پس مي خندد ...

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک از آلودگی پاکم.
من اینجا تا نفس باقیست می مانم.
من از اینجا چه میخواهم ، نمی دانم!
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز

من گمان ميکردم
دوستي همچون سروي سر سبز
چهار فصلش همه آراستگي است
من چه مي دانستم
هيبت باد زمستان هست
من چه مي دانستم
سبزه ميميرد از بي آبي
سبزه يخ ميزند از سردي دي
من چه ميدانستم
دل هر کس دل نيست
قلبها از آهن وسنگ است
قلبها بي خبر از عاطفه اند

 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز
چنان دل كندم از دنيا كه شكلم شكل تنهاييست
ببين مرگ مرا در خويش كه مرگ من تماشاييست
مرا در اوج ميخواهي تماشا كن تماشا كن
دروغ اين بودم از ديروز مرا امروز حاشا كن
در اين دنيا كه حتي ابر نميگريد به حال من
همه از من گريزانند تو هم بگذر از اين تنها
گره افتاده در كارم به خود كرده گرفتارم
به جز در خود فرو رفتن چه راهي پيش رو دارم؟


امیر جان تشکرام تموم شده ببخشید...
 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشکال نداره من که تشکرام تموم نشده ؟
آنقدر با آتش دل ساختم تا سوختم
بی تو ای ارام جان یا ساختم یا سوختم
سوختم اما نه چون شمع طرب در بین جمع
لاله آم که از داغ تنهایی به صحرا سوختم
 

nika65

عضو جدید
کاربر ممتاز

رمقي نيست مرا، خسته شدم
خسته از فلسفه خواهش بي پايه عشق
خسته از خنده به افتادن برگي بر خاك
خسته از پيچش پيچك بر هيچ
خسته از خواهش بلبل با گل
خسته از من بودن،
بنده خواهش اين تن بودن
خسته از بيداري،
خسته از بيزاري
خسته از تاريكي،
و نمي‌دانم ها
خسته از فلسفه بود و نبود


 

امیر افشار

عضو جدید
کاربر ممتاز
وامانده‌ام
که این‌همه حرف شکسته و فروافتاده را
چگونه به پیشانیِ بلندت پیوند بزنم
چگونه
نامت را بر زبان بیاورم
که درخت‌ها
راه جنگل را در پیش نگیرند.


تو چه‌کار کرده‌ای
که گداها، دست‌فروشان و تاجران
بساط بوسه و لبخند را برچیده‌اند.
تو چه‌کار کرده‌ای
که دختران ترکمن
پس از هزارها سال قالین‌بافی
در خواب‌های‌شان
گلیم گریه و ماتم می‌بافند.


حالا که این نامه را برایت می‌نویسم
مزار کم‌کم با تو بیگانه می‌شود
و جای گونه‌هایت را در خیابان‌ها
چراغ‌های قرمز پر می‌کند.
 

suave girl

اخراجی موقت
آوازه خوان خسته ام

که از همه گسسته ام

طنین بغض گریه ام

که ره به سینه بسته است

ببین که نای مست من

چه دل شکسته میزند

برای خواب چشم تو

نوای خسته میزند

شمعم و گاه واپسین

زعشق تو شعله میکشم

...
 

Similar threads

بالا