بنده بعد از بیش از یه ربع قرن زندگی هنوز نفهمیدم واسه چی زنده هستم؟
اون دوران بچگی که اصلا نمیدونم دلم به چی خوش بود و چی جوری گذشت, اون زمان که مدرسه میرفتم تمام فکر و ذکرم این بود که کی میشه این مدرسه لعنتی تموم بشه راحت بشیم.
یکم بزرگتر شدم فک کردم درس و کار و پول درآوردن و لباس پوشیدن و ماشین بازی هدف زندگیه, بعدش دیدم نه آقا این خبرا نیست, همه چی کسل کننده هست.
بعد گفتم باید رفت سفر و دنیا رو دید تا بشه اسمشو گذاشت زندگی. خلاصه یه 3 4 تا سفر خارجی رفتم بازم دیدم نه, هیچ خبری نیست, سفر رفتن فقط خستگی داره, تازه تو کشور غریب نمیشه همون یه خرده لذت تو کشور رو برد. بیشتر داشتم ادا در میوردم که دارم کیف میکنم در حالی که اصلا تو طول سفرها کیف نمیکردم و منتظر بودم کی میشه بیام خونه.
بعد زدم تو کار دختربازی. آقایانو خانمها, از من به شما نصیحت, در این کار ( دختر بازی و دوست شدن با جنس مخالف) جز خواری, زبونی, بدبخت شدن, دپرس شدن و ناراحتی و ... چیزی عاید آدم نمیشه, 2 سال از عمرم رو باطل کردم واسه این کارهای چرند. آخرش هم هیچ. فقط یه قلب شکسته
بعد به خودم گفتم, پسر جون آدم باید واسه خودش حال کنه, این بود که زدم تو کار ورزش و موسیقی و گیتار و خوانندگی اولاش خوب بود اما بعد چند وقت دیگه رغبتی نداشتم. موسیقی و ورزش و ... برام خواب آور شده بود. مثله معتادها فقط میخوابیدم, میرفتم باشگاه میخوابیدم, میرفتم کلاس موسیقی میخوابیدم و ...
بعد گفتم نچ! زندگی اینا نیست, آدم باید زن بگیره و ازدواج کنه تا دوتایی از زندگی لذت ببرن, الان هم نامزد کردم( بین خودمون بمونه) و الان خیلی ناراحتم, آخه درست بعد از مراسم خواستگاری که عروس خانوم بعله رو گفت بشدت حس و حال زندگی متاهلی از من زایل شد, بارها شده به خودم گفتم مردک چت شده؟ دختر مردم به این خوبی, به این حانومی, دوستش داشته باش, اما اصلا هیچ حسی بهش ندارم. موضوع اون نیستا, موضوع اینه که اصلا حس و حال زندگی ندارم. وقتی میبینم آخرش باید زنم بشینه خونه بچه داری بکنه و من یه عمر خر حمالی بکنم حالم از زندگی متاهلی بهم میخوره.
الانم که کارم شده روز رو شب کردن و آخر شبا هم میام باشگاه و سریع میرم رو تنظیمات کلیک میکنم تا ببینم کسی از پست هام تشکر کرد یا نه.
نمیدونم آیا دیگه میتونم به این زندگی ادامه بدم یا نه, هیچ رغبت و انگیزه ای ندارم. به خدا اگه همین الان خبر بیاد بابام مرد اصلا برام فرقی نمیکنه, اگه همین الان ساختمان بغلیمون خراب بشه اصلا تعجب نمیکنم, دیگه هیچی برام جالب نیست.
بچه ها اگه دیگه تاپیک یا پستی ازم ندیدین بدونین من رفتم دیار باقی! اگر رفتم اونجا و دیدم واقعیت داره شب میام تو خواب تک تکتون و بهتون میگم!
فعلا!
اون دوران بچگی که اصلا نمیدونم دلم به چی خوش بود و چی جوری گذشت, اون زمان که مدرسه میرفتم تمام فکر و ذکرم این بود که کی میشه این مدرسه لعنتی تموم بشه راحت بشیم.
یکم بزرگتر شدم فک کردم درس و کار و پول درآوردن و لباس پوشیدن و ماشین بازی هدف زندگیه, بعدش دیدم نه آقا این خبرا نیست, همه چی کسل کننده هست.
بعد گفتم باید رفت سفر و دنیا رو دید تا بشه اسمشو گذاشت زندگی. خلاصه یه 3 4 تا سفر خارجی رفتم بازم دیدم نه, هیچ خبری نیست, سفر رفتن فقط خستگی داره, تازه تو کشور غریب نمیشه همون یه خرده لذت تو کشور رو برد. بیشتر داشتم ادا در میوردم که دارم کیف میکنم در حالی که اصلا تو طول سفرها کیف نمیکردم و منتظر بودم کی میشه بیام خونه.
بعد زدم تو کار دختربازی. آقایانو خانمها, از من به شما نصیحت, در این کار ( دختر بازی و دوست شدن با جنس مخالف) جز خواری, زبونی, بدبخت شدن, دپرس شدن و ناراحتی و ... چیزی عاید آدم نمیشه, 2 سال از عمرم رو باطل کردم واسه این کارهای چرند. آخرش هم هیچ. فقط یه قلب شکسته
بعد به خودم گفتم, پسر جون آدم باید واسه خودش حال کنه, این بود که زدم تو کار ورزش و موسیقی و گیتار و خوانندگی اولاش خوب بود اما بعد چند وقت دیگه رغبتی نداشتم. موسیقی و ورزش و ... برام خواب آور شده بود. مثله معتادها فقط میخوابیدم, میرفتم باشگاه میخوابیدم, میرفتم کلاس موسیقی میخوابیدم و ...
بعد گفتم نچ! زندگی اینا نیست, آدم باید زن بگیره و ازدواج کنه تا دوتایی از زندگی لذت ببرن, الان هم نامزد کردم( بین خودمون بمونه) و الان خیلی ناراحتم, آخه درست بعد از مراسم خواستگاری که عروس خانوم بعله رو گفت بشدت حس و حال زندگی متاهلی از من زایل شد, بارها شده به خودم گفتم مردک چت شده؟ دختر مردم به این خوبی, به این حانومی, دوستش داشته باش, اما اصلا هیچ حسی بهش ندارم. موضوع اون نیستا, موضوع اینه که اصلا حس و حال زندگی ندارم. وقتی میبینم آخرش باید زنم بشینه خونه بچه داری بکنه و من یه عمر خر حمالی بکنم حالم از زندگی متاهلی بهم میخوره.
الانم که کارم شده روز رو شب کردن و آخر شبا هم میام باشگاه و سریع میرم رو تنظیمات کلیک میکنم تا ببینم کسی از پست هام تشکر کرد یا نه.
نمیدونم آیا دیگه میتونم به این زندگی ادامه بدم یا نه, هیچ رغبت و انگیزه ای ندارم. به خدا اگه همین الان خبر بیاد بابام مرد اصلا برام فرقی نمیکنه, اگه همین الان ساختمان بغلیمون خراب بشه اصلا تعجب نمیکنم, دیگه هیچی برام جالب نیست.
بچه ها اگه دیگه تاپیک یا پستی ازم ندیدین بدونین من رفتم دیار باقی! اگر رفتم اونجا و دیدم واقعیت داره شب میام تو خواب تک تکتون و بهتون میگم!
فعلا!