بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"آسمان" جای قشنگیست کبوتر باشیم
"عشق" پرواز بلندیست بیا پر باشیم

"دشت" گهواره ی سبزیست قدم بگذاریم
"باغ " از رایحه لبریز ، معطر باشیم

"گوش" ، آشوبِ ِ چکاوک ، بنشاند در دل
"رنگ" زیباست ، چو پروانه مصور باشیم

"بذر" پاشیم ز لبخند که غم بگریزد
مرگِ شادی رسد از غصه مکدر باشیم

دست یابیم به اندام عروسی چون عشق
"مِهر"را مشق چو گلواژه ی دفتر باشیم

"زندگی" حس عجیبیست ولی شیرین است
عشق فصلی ست که ما شور سراسر باشیم

"وقت" تنگ است درنگ از چه نمایی عاکف!
عشق شد مقصد اگر ، نقطه ی آخر باشیم
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شاخه با ریشه ی خود حس غریبی دارد
باغ، امسال چه پاییز عجیبی دارد
غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست دگر
باخبر گشته که دنیا چه فریبی دارد
خاک کم آب شده مثل کویری تشنه
گویی از جای دگر مزرعه شیبی دارد
سیب هر سال در این فصل شکوفا می شد
باغبان کرده فراموش که سیبی دارد...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر سفر بروی بی خبر، زبانم لال
بمانده آهِ دلم پشت در، زبانم لال

هزار سال گذشت از قرار دیدنمان
تو رفته ای كه نیایی مگر؟ زبانم لال

مگر نه اینكه تو خورشید آسمان منی
چگونه شبم بی تو شد سحر؟ زبانم لال

هنوز مانده بفهمم تو شاعرم كردی
نگفتم از تو، از این بیشتر؟ زبانم لال

بگو كه دل بكنم از تمام آدم ها
نگو فقط ز تو، تو یك نفر، زبانم لال

زده ست چوب حراج این غزل به احساسم
تو را اگر كه نبینم ؟ اگر...؟ زبانم لال
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
قطار مي رود
تو مي روي
تمام ايستگاه مي رود
و من چقدر ساده ام
كه سال هاي سال
در انتظار تو
كنار اين قطار رفته ايستاده ام
و همچنان
به نرده هاي ايستگاه رفته
تكيه داده ام
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب است
شبی آرام و باران خورده و تاریک

کنار شهر بی غم خفته غمگین کلبه ای مهجور
فغانهای سگی ولگرد می اید به گوش از دور
به کرداری که گویی می شود نزدیک
درون کومه ای کز سقف پیرش می تراود گاه و بیگه قطره هایی زرد
زنی با کودکش خوابیده در آرامشی دلخواه
دود بر چهره ی او گاه لبخندی
که گوید داستان از باغ رؤیای خوش ایندی
نشسته شوهرش بیدار ، می گوید به خود در سکت پر درد
گذشت امروز ، فردا را چه باید کرد ؟
کنار دخمه ی غمگین
سگی با استخوانی خشک سرگرم است
دو عابر در سکوت کوچه می گویند و می خندند
دل و سرشان به می ، یا گرمی انگیزی دگر گرم است
شب است
شبی بیرحم و روح آسوده ، اما با سحر نزدیک
نمی گرید دگر در دخمه سقف پیر
و لیکن چون شکست استخوانی خشک
به دندان سگی بیمار و از جان سیر
زنی در خواب می گرید
نشسته شوهرش بیدار
خیالش خسته ، چشمش تار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز یک غزل حکایت کسی که عاشق است

باز ما و کشف خلوت کسی که عاشق است

در سکوت چشم دوختن به جاده های دور

باز انتظار عادت کسی که عاشق است

دستهای التماس ما گشوده پس کجاست؟

دستهای با محبّت کسی که عاشق است

باز هم سخن بگو سخن بگو شنیدنی ست

از زبان تو حکایت کسی که عاشق است

من اگر بخواهمت نخواهمت تو خوب باش

مثل حسن بی نهایت کسی که عاشق است

بغض های شب همیشه سهم نا امید هاست

خنده های صبح قسمت کسی که عاشق است

شاخه ها خدا کند به دست باد نشکند

عشق یعنی استقامت کسی که عاشق است

منتظر نایستید٬نوبت شما که نیست

نوبت من است٬نوبت کسی که عاشق است

"زیبا طاهریان"
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي که از کلک هنر نقش دل‌انگيز خدايي

حيف باشد مه من کاين همه از مهر جدايي

گفته بودم جگرم خون نکني باز کجائي

«من ندانستم از اول که تو بي‌مهر و وفايي

عهد نابستن از آن به که ببندي و نپائي»

مدعي طعنه زند در غم عشق تو زيادم

وين نداند که من از بهر غم عشق تو زادم

نغمه‌ي بلبل شيراز نرفتست ز يادم

«دوستان عيب کنندم که چرا دل به تو دادم

بايد اول به تو گفتن که چنين خوب چرايي»

تير را قوت پرهيز نباشد ز نشانه

مرغ مسکين چه کند گر نرود در پي دانه

پاي عاشق نتوان بست به افسون و فسانه

«اي که گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه

ما کجائيم در اين بحر تفکر تو کجائي؟»

تا فکندم به سر کوي وفا رخت اقامت

عمر بي دوست ندامت باشد و با دوست غرامت

سر و جان و زر و جا هم همه گو: رو به سلامت

«عشق و درويشي و انگشت‌نمايي و ملامت

همه سهل است تحمل نکنم بار جدايي»

درد بيمار نپرسند به شهر تو طبيبان

کس در اين شهر ندارد سر تيمار غريبان

نتوان گفت غم از بيم رقيبان به حبيبان

«حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان

اين توانم که بيايم سر کويت به گدايي»

هر شب هجر بر آنم که اگر وصل بجويم

همه چون ني به فغان آيم و چون چنگ بجويم

ليک مدهوش شوم چون سر زلف تو بجويم

«گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم

چه بگويم که غم از دل برود چون تو بيايي»

نرگس مست تو مستوري مردم نگزيند

دست گلچين نرسد تا گلي از شاخ تو چيند

جلوه کن، جلوه که خوزشيد به خلوت ننشيند

«پرده بردار که بيگانه خود آن روي نبيند

تو بزرگي و در آيينه کوچک ننمايي»

نازم آن سر که چو گيسوي تو در پاي تو ريزد

نازم آن جاي که از کوي وفاي تو نخيزد

شهريار آن نه که با لشگر عشق تو ستيزد

«سعدي آن نيست که هرگز ز کمند تو گريزد

چو بدانست که در بند تو خوشتر ز جدايي»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق را تن‌پوش جانم مي‌كني
چتري از گل سايبانم مي‌كني
اي صداي عشق در جان و تنم
آن سكوت ساده و تنها منم
من پر از اندوه چشمان توام
آشناي دل پريشان توام
آتش عشق تو در جان من است
عاشقي معناي ايمان من است
كي به آرامي صدايم مي‌كني؟
از غم دوري رهايم مي‌‌كني؟
اي كه در عشق و صداقت نوبري
كي مرا با خود از اينجا مي‌بري؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با همه بی سر و سامانیم
باز به دنبال پریشانیم
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست
در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی
عاشق آن لحظه توفانی ام
دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سال ها
تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم
تا که بگیری و بمیرانی ام
خوب ترین حادثه می دانمت
خوب ترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز کن
دیر زمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سال هاست
تشنه یک صحبت طولانی ام
ها... به کجا می کشی ام خوب من؟
ها ... نکشانی به پشیمانی ام
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]
[/FONT] [FONT=times new roman,times,serif]چرا ز هم بگريزيم ، راهمان که يکي است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]سکوتمان،غممان،اشک وآهمان که یکی است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چرا زهم بگریزیم؟دست کم یک عمر[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]مسير ميکده وخانقاهمان که يکی است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو گر سپيدی روزی ومن سياهی شب[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]هنوز گردش خورشيد وماهمان که يکی است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو از سلاله ليلی من از تبار جنون[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر نه مثل هميم اشتباهمان که يکی است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]من وتو هردو به ديوار ومرز معترضيم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چرا دو تودهء آتش؟گناهمان که يکی است[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]اگر چه رابطه هامان کمی کدر شده است [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه باک؟ حرف وحدیث نگاهمان که یکی است[/FONT]
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
من میشناختم او را
نام تو را همیشه به لب داشت
حتی در حال احتظار
آن دلشکسته عاشق بی نام ونشان
آن مرد بیقرار
روزی اگر سراغ من آمدبه اوبگو
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگونمیکرد جز با درخت سرو درباغ کوچک همسایه
شبها به کارگاه خیال خویش تصویری از بلندی اندام میکشید
ودر تصورش؛تصویرتو بلندترین سرو باغ را تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
روزی اگرچه.. او..آه نمی آید
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
زندگی باید کرد گاه بایک گل سرخ
گاه بایک دل تنگ
گاه باید رویید دربس این باران
گاه باید خندید برغمی بی پایان.....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من از پاییز دانستم

خزان آغاز زیبایی است

و هر رنگی دل انگیز است

اگر چه رنگ رنجوری است در پاییز

به من پاییز می گوید

بهار با طراوت را اگر نیکو نمی داری

اگر قدرش نمی دانی

سرانجامش به پاییز است

اگر از آن لطافت ها گریزانی

اگر محزون و حیرانی

سرانجامش چنین ، رنگی است

من از پاییز دانستم

ز هر فصلی نشاط و لذت و شادی ست

ز هر فصلی ،هوای تازگی جاری ست

ز هر فصلی ،هوا بوی خدا دارد

من از پاییز دانستم

که هر رنگی دل انگیز است

و هر رنگی ز اسرار خداوندی است

اگر آبی ، اگر سبزی

اگر سرخی،اگر زردی . . .


من از پاییز دانستم

صفای زندگی تنها ، جوانی نیست

و هر فصلی

حکایت از زمان خویش می خواند

ز هر فصلی صفای زندگانی هست


من از پاییز دانستم

ز هرفصلی صفای زندگی پیداست

اگر نیکو

اگر زشت است

هوای زندگی رنگی است

سیاهی رافراری ده

سراسر زندگی رنگی است

هوای زندگی سبز است

صفای زندگی آبی

نگاه عشق بس زیبا

سراسر زندگی نیلی

من از پاییز دانستم

خزان آغاز زیبایی است

اگر چه رنگ او زرد است

حضور زندگی ، جاریست

حضور زندگی جاریست



حسين اسفنديار
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بیش از اینها،آه،آری
بیش از اینها می توان خاموش ماند...

می توان بر جای باقی ماند
در کنار پرده،اما کر،اما کور

می توان همچون عروسک های کوکی بود
با دو چشم شیشه ای دنیای خود را دید

می توان با هر فشار هرزه ی دستی
بی سبب فریاد کرد و گفت:
«آه،من بسیار خوشبختم!»
 

magic2021

عضو جدید
حالا که همش خیاله...بزار دستاتو بگیرم
بزار تو فرض محالم...با تو باشم تا بمیرم
بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم

حالا که همش تو رویاست...نزار دلتنگت بمونم
مرگ بیداری برای من...اینو خیلی خوب میدونم
بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم.................
 

magic2021

عضو جدید
حالا که همش خیاله...بزار دستاتو بگیرم
بزار تو فرض محالم...با تو باشم تا بمیرم
بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم

حالا که همش تو رویاست...نزار دلتنگت بمونم
مرگ بیداری برای من...اینو خیلی خوب میدونم
بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم...بزار عاشقت بمونم.....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شامگاهان با صدای شرشر باران

به روی شیشه گلخانه ام جستم !

اولین باران پاییزی . . .

گر گر ابر های لبریزی

نشسته بر سر سنگین کوه های پر آوازی

چشم بستم تا دمی یاد آورم خوابی

که دیدم ناتمام . . .

در ناگهان شر شر باران پاییزی !

سیاهی بود . . .

پیشتر رفتم . . .

خدایا آن سیاهی هیبت یک پیر گونی بود مصمم !

صورتش همچون نگاه کوه !

آب روشن می چکید از هر شیارش در حریم شعله ی فانوسکی کم سو

دست بر پیشانی تیره فرو می کوفت چنان . . .

چون مادرم می گفت:سنگ می شد آب !

بابت دل نازکی اشکی فشاندم نیز :

داغ دیدی تو کوه رنج ها ای مرد

صبر باید کرد . . . صبر ای مرد !

هق هقش خاموش شد

اشکها کمتر شعله ی فانوس کمسوتر . . .

هر که آمد رنج دید

برگزیده ، ناگزیده . . .

روی این فرش مصور اشک ریخت !

در خدایی مانده ام

در کار خود هم مانده ام

من سراسر درد را در چشم فرزندان آدم دیده ام !

های . . .

من "شیطان" خود رأیم . . .

که از هر راز و هر رمزم کسی هرگز نمی داند

حال از رنج این آدم به زانو آمدم من هم

و این شب خواستم رازی بگویم . . . گوش:

ناگهان شر شر اولین باران پاییزی . . . !


بابك كامكار
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذرگاه زمان
خیمه شب بازی دهر
با همه تلخی و شیرینی خود می گذرد ...
عشق ها می میرند
رنگ ها رنگ دگر می گیرند:(
و فقط خاطره هاست
که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا می مانند :cry:
 

amir ut

عضو جدید
یک نفس با ما نشستی ،خانه بوی گل گرفت
خانه ات آباد! کاین ویرانه بوی گل:gol: گرفت
از پریشان گویی ام دیدی پریشان خاطرم،
زلف خود را شانه کردی، شانه بوی گل:gol: گرفت


لعل گلرنگ تو را تا ساغر و می بوسه زد،
ساقی اندیشه ام، پیمانه بوی گل :gol:گرفت
 

sanaz-69

عضو جدید
یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد
طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«نغمه درد» از دفتر شعر «دیوار» فروغ فرخزاد

«نغمه درد» از دفتر شعر «دیوار» فروغ فرخزاد

در منی و این همه ز من جدا
با منی و دیده ات بسوی غیر
بهر من نمانده راه گفتگو
تو نشسته گرم گفتگوی غیر
غرق غم دلم به سینه می تپد
با تو بی قرار و بی تو بی قرار
وای از آن دمی که بی خبر زمن
بر کشی تو رخت خویش از این دیار
سایه تو ام بهر کجا روی
سر نهاده ام به زیر پای تو
چون تو در جهان نجسته ام هنوز
تا که برگزینمش به جای تو
شادی و غم منی به حیرتم
خواهم از تو ، در تو آورم پناه
موج وحشیم که بی خبر ز خویش
گشته ام اسیر جذبه های ماه
گفتی از تو بگسلم ، دریغ و درد
رشته وفا مگر گسستنی است ؟
بگسلم ز خویش و از تو نگسلم
عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟
دیدمت شبی بخواب و سرخوشم
وه ، مگر به خوابها ببینمت
غنچه نیستی که مست اشتیاق
خیزم و ز شاخه ها بچینمت
شعله میکشد به ظلمت شبم
آتش کبود دیدگان تو
ره مبند، بلکه ره برم به شوق
در سراچه غم نهان تو
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز، خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد،
آفتاب دیدگانم سرد میشد،
اسمان سینه ام پر درد میشد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد،
اشکهایم همچو باران، دامنم را رنگ میزد
وه چه زیبا بود اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله میزد،
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من، همچو آوای نسیم پر شکسته،
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
پیش رویم: چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر: آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام: منزلگه اندوه و درد و بد گمانی
کاش چون پاییز بودم، کاش چون پاییز بودم...
 

amir ut

عضو جدید

پابلو نرودا

"به آرامي آغاز به مردن مي‌كني"

ترجمه: احمد شاملو


به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر سفر نكني،
اگر كتابي نخواني،
اگر به اصوات زندگي گوش ندهي،
اگر از خودت قدرداني نكني.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
زماني كه خودباوري را در خودت بكشي،
وقتي نگذاري ديگران به تو كمك كنند.

به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر برده‏ عادات خود شوي،
اگر هميشه از يك راه تكراري بروي،
اگر روزمرّگي را تغيير ندهي،
اگر رنگ‏هاي متفاوت به تن نكني،
يا اگر با افراد ناشناس صحبت نكني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‏كني
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سركش،
و از چيزهايي كه چشمانت را به درخشش وامي‌دارند،
و ضربان قلبت را تندتر مي‌كنند،
دوري كني.

تو به آرامي آغاز به مردن مي‌كني
اگر هنگامي كه با شغلت‌ يا عشقت شاد نيستي، آن را عوض نكني،
اگر براي مطمئن در نامطمئن خطر نكني،
اگر وراي روياها نروي،
اگر به خودت اجازه ندهي،
كه حداقل يك بار در تمام زندگيت
وراي مصلحت‌انديشي بروي.

امروز زندگي را آغاز كن!
امروز مخاطره كن!
امروز كاري كن!
نگذار كه به آرامي بميري!
شادي را فراموش نكن!
 

mahboobeyeshab

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی در چشم من شبهای بی مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر خشكيده در مرداب را ماند
ابر بی باران اندوهم ، خار خشک سينه ی کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خاليست آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم ، آه ...
حاليا خاموش خاموشم
یاد از خاطر فراموشم
روز چون گل می شکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر می شود این نوشکفته در سکوت دشت
روزها اينگونه پرپر گشت
لحظه های بی شکيب عمر
چون پرستو های بی آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينك اینجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستی ام از اشک لبريز است می پرسم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر برد ؟
در فريب شعر بايد زندگی را رنگ ديگر داد ؟
در نوای ساز بايد ناله های روح را گم کرد ؟
ناله ی من می تراود از در و ديوار
آسمان اما سراپا گوش و خاموش است
همزبانی نیست تا گويم به زاری ، ای دريغغغغغ....
 
آخرین ویرایش:

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلا حلاوت آن دل ستان اگر دانیم
به جان او که دل از آن او نگردانیم
اگر به ماه بر اید و گر به چاه شود
چراغ راه همان شمع شعله ور دانیم
حدیث غارت دی از درخت پرسیدند
جواب داد که ما وقت بار و بر دانیم
به آب و رنگ خوشت مژده می دهیم ای گل
که نقش بندی این خون در جگر دانیم
خمار این شب ساغر شکسته چند کشی ؟
بیا که ما ره میخانه ی سحر دانیم
زمانه فرصت پروازم از قفس ندهد
وگرنه ما هنر رقص بال و پر دانیم
خدای را که دگر جرعه ای از آن می لعل
به ما ببخش که ما قدر این گوهر دانیم
طریق سایه اگر عاشقی ست عیب مکن
ز کارهای جهان ما همین هنر دانیم

هوشنگ ابتهاج
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو دو تا چهار تا
چار چار تا شونزده تا
پن پنچتا بیستو پنجتا
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صدای مهربانت کو؟

لبت کو؟
بوسه ات کو؟
گونه هایت کو؟
نوازش های با جان آشنایت کو؟
بیا نور ِ نگاهت را چراغ شامگاهم کن
بیا آن دست های گرم را پشت و پناهم کن
بیا دراین سیاهی ها
نگاهم کن
نگاهم کن
 

salvador

کاربر فعال ادبیات
کاربر ممتاز
ما چون دو دريچه، رو به روی هم

آگاه ز هر بگو مگوی هم


هر روز سلام و پرسش و خنده

هر روز قرار روز آينده


عمر آينه ی بهشت، اما ... آه

بيش از شب و روز تير و دی كوتاه


اكنون دل من شكسته و خسته ست

زيرا يكی از دريچه ها بسته ست


نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد

نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد


- م . امید ( مهدی اخوان ثالث )
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا